خاطرات مداح شهید محسن گلستانی/ نحوه شهادت کمال بازوزاده (۱)

مداح شهید «محسن گلستانی» در خاطرات خود در مجله سروش آورده است: « وقتی سید کمال فقط به چشم‌های من نگاه می‌کرد یک دفعه دیدم چشم‌هایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد در همین حال که با او صحبت می‌کردم یک دفعه شنیدم که یک چیزی داخل شکمش ترکید و صدای عجیبی داد و سید کمال شهید شد.»
کد خبر: ۳۱۴۷۶۲
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۷ - ۰۶:۰۰ - 22October 2018

به گزارش خبرنگار ساجد، مداح شهید «محسن گلستانی» در سال ۱۳۴۰ در محله‌ای به نام شهرستانک در ۲۶ کیلومتری جاده ساوه چشم به جهان گشود. وی در تاریخ ۲۴ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد، همچنین شهید «کمال بازو زاده» در ۱۸ شهریور سال ۱۳۴۴ در تهران به دنیا آمد و در عملیات والفجر ۴ در منطقه پنجوین عراق به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

متن خاطره گفته شده در مجله سروش از این شهید والامقام که به یادگار مانده است، در ادامه می‌خوانید:

«طی مراحلی از عملیات‌ها طبیعتاً خاطرات و سرگذشت‌هایی فراموش نشدنی از لحظات گوناگون حمله و پدافند، پیشروی، شهادت‌ها، بجای می‌ماند. من نیز شمه‌ای از خاطراتم را از عملیات والفجر ۴ مرحله ۴ برایتان تعریف می‌کنم و مقصود رساندن مطلب است که خداوند چطور امداد‌های غیبی خورش را نازل می‌کند و ...

نزدیکی‌های صبح بود که دستور حمله داده شد و با دشمن درگیری شدیدی پیدا کردیم طی مشورت‌هایی تصمیم گرفته شد که از ارتفاعی صعود کنیم و با دشمن درگیر شویم.

این بود که به یک ستون حرکت کردیم و به طرف ارتفاع رفتیم وقتی به نزدیکی سنگر‌ها رسیدیم فکر می‌کردیم نیرویی که روی این تپه است خودی است و به همین خاطر از بچه‌ها کسی عکس‌العملی نشان نمی‌داد، ولی خوب که نزدیک شدیم و صدای عربی مزدوران عراقی را شنیدیم و سلاح‌هایی را که در سنگر داشتند دیدیم فهمیدیم که اوضاع از چه قرار است.

ابتدا یکی از بچه‌ها به نام شهید «عباس رضایی» متوجه جریان شد و گفت: این‌ها عراقی هستند و دارند ما رو دور می‌زنند. وقتی این حرف را زد برادر اسیرمان «جواد ملاک» که ان‌شاءالله خداوند هر چه زودتر اسرا را آزاد بکند شروع کرد به تیر اندازی کردن به طرف مزدوران که آن‌ها هم متقابلاً با کلیبری که داشتند یک رگبار زمینی جلوی پای بچه‌ها زدند که در این حین شهید «کمال بازوزاده» در اولین مرحله پای چپش تیر خورد و، چون ما هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم تا هر کسی موضعی و پناهگاهی برای خودش بگیرد به همین علت یک حالت پخش و پراکندگی و بی‌برنامه‌گی داشتیم.

من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم که «سید کمال بازوزاده» روی زمین افتاده، ولی حرف نمی‌زند..

از او سئوال کردم: تیر خوردی؟

گفت: بله. اشاره کرد به پایش که پایم تیر خورده. من وقتی رفتم بالای سرش دستش را خواست دور گردنم بیندازد تا بلکه من از آنجابتوانم دورش بکنم که دشمن یک رگبار دیگر بست و دستش هم تیر خورد و این تیر در زمان دومش به کتف من اصابت کرد و من خودم را به پشت سید کمال انداختم.

رگبار قطع نمی‌شد و مدام تیر خالی می‌کرد و خط آتش مهیبی ساخته بود و البته نمی‌دانستند که آتش جهنم سوزاننده‌تر از آتشی است که این‌ها بر پا کرده‌اند. هیچ فرصتی نبود که پشت یک سنگ یا درختی پناه بگیرم و مجبور بودم پشت سید کمال دراز بکشم، اما از لای دست‌ها و آرنج کمال، سنگر و حتی نفرات عراقی‌ها را که تند تند جایشان را عوض می‌کردند می‌دیدم چندین بار خواستم طرفشان شلیک کنم، اما کمال غلت می‌خورد و نمی‌گذاشت کارم را بکنم، یکبار بطرف من غلت خورد و صورتش آمد طرفم دیدم  دارد زمزمه می‌کند منتهی متوجه نشدم چه می‌گوید فقط می‌دانم که ذکر می‌گفت.

گفتم: هرچه می‌خواهی بگو، هر وصیتی، چیزی داری به من بگو.

ولی او فقط به چشم‌های من نگاه می‌کرد یک دفعه دیدم چشم‌هایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد. در همین حال که با او صحبت می‌کردم یک دفعه شنیدم که یک چیزی داخل شکمش ترکید و صدای عجیبی داد و کمال برای همیشه چشم‌هایش را روی هم گذاشت و همین‌طور خون از پایش جاری بود و روی سر من می‌ریخت وقتی این صحنه را دیدم و مطمئن شدم که سیدکمال دیگر شهید شده منتظر فرصتی شدم که از مهلکه بگریزم و یا لااقل جان پناهی برای خودم دست و پا کنم.»

انتهای پیام/ 900

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار