بُرشی از کتاب «تولدی در هور»؛

عهدی که شهید «محمدیان» با همرزمش بست

در کتاب «تولدی در هور» آورده شده است: «در همان اولین آشنایی حسین گفت: حالا که قراره با هم دوست باشیم، هر روز اولین باری که همدیگه رو دیدیم بعد از سلام یه حدیث به هم بگیم. این درخواست، او را برایم خواستنی‌تر کرد.»
کد خبر: ۳۱۴۹۱۶
تاریخ انتشار: ۰۲ آبان ۱۳۹۷ - ۰۵:۲۰ - 24October 2018

عهدی که شهید «محمدیان» با همرزمش بستبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهید «حسین محمدیان» در زمستان 1344 در شهر تبریز به دنیا آمد. نام حسین محمدیان برای بچه‌های واحد اطلاعات لشکر 31 عاشورا که با نام واحد شهدای کربلا نامیده می‌شد؛ اسمی آشناست. شهید محمدیان برای هرکدام از دوستانش یادآور انسانی باهوش و ذکاوت بود که در سخت‌ترین و حساس ‌ترین لحظات بهترین تصمیم را می‌گرفت. انسانی از جنس معنویت که مطالعه خاطرات‌ زندگی‌اش خالی از لطف نیست.

در ادامه برشی از کتاب «تولدی در هور» که حاوی خاطرات زندگی شهید «حسین محمدیان» است را می‌خوانید:

«تقریبا از نیمه فروردین سال 63 همراه با تعدادی از نیرو‌های واحد اطلاعات، منطقه جدید را در «زید» تحویل گرفته بودیم. روز‌های اول لودر‌ها حسابی مشغول بودند و تل خاکی بلند می‌کردند تا تپه‌هایی به ارتفاع حدود 15 متر بزنند. ما بالای آن تپه‌ها سنگر دیده‌بانی زدیم. آن‌جا در قالب سه تیم بودیم به فرماندهی برادران کریم حرمتی، محمد محمدی و قادر حمیدنژاد. ما در تیم محمدی بودیم که روحیه خاصی داشت و نیروهایش هم خاص بودند. تیم خیلی شلوغی بودیم. برادر محمدی می‌گفت: من دوست دارم یکی از نیروهایم در تپه بخوابد، یکی در دره و...،  یک سوت که می‌زنم همه یک‌جا جمع شوند. روحیه‌ی او هم به ما پر و بال می‌داد.

حدود 20 روز از حضورمان در منطقه می‌گذشت. تک‌وتوک به شناسایی رفته بودیم که چند نیروی جدید به واحد آمدند. در سنگر نشسته بودیم که رزمنده نوجوانی وارد شد و وسایلش را در گوشه‌ای از سنگر گذاشت. برادر محمدی گفت: «این برادر تازه به واحد معرفی شدن و انشاالله تو تیم ما مشغول می‌شن.» یکی از بچه‌ها آهسته گفت: «این قبلا تو ارزیابی بود.» همین یک جمله باعث شد بچه‌ها با ذهنیت منفی به او نگاه کنند. اغلب از ارزیابی خاطرات خوبی نداشتند، به آن‌ها لقب «دمپایی گین‌لر» (دمپایی پوش‌ها) داده و می‌گفتند آن‌ها «آنتن‌اند» و برای جاسوسی آمده‌اند. منتها حال من فرق می‌کرد. از اولین دیدار مهرش به دلم نشسته بود. خیلی دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم اما او به نوعی بایکوت لسانی شده بود و کسی محلش نمی‌گذاشت. تا ظهر طرفش نرفتم. به صدای اذان به طرف سنگری رفتیم که نمازخانه ما به حساب می‌آمد. حسین هم داشت آن طرف می‌رفت. قدم تند کردم و به او رسیدم:
- اهل کجایی؟
- تبریز
- بسیجی هستی؟
- نه! پاسدارم.
- اسمت چیه؟
- حسین
- قبلا کجا مشغول بودی؟
- پرسنلی
برخورد خیلی گرمی بود. در همان اولین آشنایی حسین گفت: «حالا که قراره با هم دوست باشیم، هر روز اولین باری که همدیگه رو دیدیم بعد از سلام یه حدیث به هم بگیم.» این درخواست، او را برایم خواستنی‌تر کرد. روز‌های اول را با حدیث‌های معروفی که حفظ بودم، سر کردم، اما خیلی زود مجبور شدم مطالعه و جستوجو در این زمینه را جدی بگیرم. هرجا حدیثی می‌دیدم، یاد می‌گرفتم تا در مقابل «یا اخی حدثنی» حسین دست پر باشم. رفته‌رفته چنان صمیمی شدیم که حتی شب‌ها جای‌مان را کنار هم می‌انداختیم. به تدریج فهمیدیم حسین حتی از بچه‌های متدین تیم ما مثل «توحیدفام» و «غنی‌زاده» هم در مسائل معنوی دقیق‌تر است؛ در حالی که در شلوغی هم دست کمی از آتش پاره‌های تیم ما نداشت. برنامه حدیث‌گویی تا روزی که حسین در زید بود ادامه داشت.»

راوی: مهدیقلی رضایی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار