سنگرسازان بی سنگر 9/ جهادگری که هشت ماه به مرخصی نرفت؛

اصابت تیر به کلاه آهنی را متوجه نشدم

با توجه به دوری راه و مانع بودن رودخانه برای تردد آمبولانس، حمل مجروحان به سختی انجام می‌گرفت. ناله‌های مجروحان و قرار گرفتن بدن‌های مطهر شهدا بر روی زمین مسیر برگشت را به صحنه غم انگیزی تبدیل کرده بود.
کد خبر: ۳۱۷۴۱۲
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۷ - ۱۰:۱۰ - 10November 2018

اصابت تیر به کلاه آهنی را متوجه نشدمگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: هشت سال جنگ رژیم بعث علیه ایران، بی‌شک از دوران طلایی و پرافتخار مردمان این مرز و بوم است که انعکاس هر کدام از حوادث آن می‌تواند چراغ راه و وسیله‌ای برای شناخت بیشتر آیندگان باشد. وقایع آن‌ روزها همچون یک گنج در سینه رزمندگان نهفته مانده است که باید آن را استخراج کنیم. از آن‌جایی ‌که ‌جهاد ‌سازندگی ‌در ‌پیشبرد ‌عملیات‌ها ‌نقش ‌فعالی داشت، واکاوی فعالیت‌هایشان بیش از پیش مورد نیاز است.

در ‌ادامه ‌روایت ‌«پرویز ‌اکبری» ‌از ‌جهادگران ‌دوران ‌دفاع ‌مقدس‌‌در‌خصوص‌ فعالیت سنگرسازان بی‌سنگر را زیر آتش دشمن را می‌خوانید:

ساعت 4 بعد از ظهر روز پنج شنبه 9 اردیبهشت 61 برای شرکت در عملیات شروع به گرفتن تجهیزات و آماده شدن برای حرکت به سمت منطقه عملیاتی کردیم. نزدیک غروب بود که ما را توسط ماشین به خاکریزی در 2 کیلومتری خط مقدم منتقل کردند. پس از اقامه نماز و صرف شام منتظر شدیم تا ماه غروب کند و هوا تاریک شود و فرمان حمله صادر شود.

ساعت 11 شب بود که در یک گروه آرپی‌جی زن با مسئولیت برادر سیدی اعزامی از مشهد مقدس به سمت خاکریز خط مقدم حرکت کردیم و علی رغم شلیک بی وقفه گلوله های توپ و خمپاره دشمن، بدون اینکه به کسی آسیبی برسد به خاکریز حدفاصل نیروهای خودی و عراقی رسیدیم.

در ادامه با عبور از پل معلق روی رودخانه، وارد منطقه تحت نفوذ دشمن شدیم. لحظاتی نگذشته بود که با شنیدن صدای خمپاره روی زمین خوابیدم و همزمان صورتم غرق در خون شد و سپس ناله برادر نظری نیروی کمکی‌ام اعزامی از روستای آسفیچ بیرجند به هوا بلند شد. بلافاصله به سراغش رفتم. دستش به شدت زخمی شده بود. با توجه به اینکه مسئولیت رسیدگی به مجروحیت به عهده نیروهای امدادگر بود و من هم هنوز توان ادامه شرکت در عملیات را داشتم و به دلیل اهمیت عملیات او را گذاشتم و به مسیر ادامه دادم.

مسیر حرکت ما از یک شیار باریک و خیلی کم عمیق در میان میدان‌های مین قرار گرفته بود و به خاکریز دشمن ختم می شد. به نظر می‌رسید نیروهای دشمن از حمله ما مطلع شده بودند چون به شدت مواضع ما را با انواع گلوله‌ها می‌کوبیدند به طوری که تعدادی از همرزمان ما شهید و مجروح شدند. اگر چه وجود مجروحان و شهدا پیشروی ما را کندتر می‌کرد ولی با این توصیف خود را به یک خاکریز کوتاه رساندیم و پس از موضع گرفتن پشت خاکریز اقدام به شلیک گلوله‌های آرپی‌جی کردم تا آنجا که گلوله‌ها تمام شد. آرپی‌جی را با وسایل همراهم روی زمین گذاشتم و با برداشتم یک قبضه کلاش به اتفاق دیگر رزمندگان به سمت خاکریز اصلی دشمن هجوم بردیم و نهایتا آن را فتح کردیم.

با گرفتن خاکریز اصلی دشمن، تازه مشکل ما شروع شده بود چون در طول حمله فرماندهان ما شهید و یا زخمی شده بودند و ما وظیفه خود را نمی‌دانستیم. به هر صورتی بود پس از هلاکت و اسارت مزدوران بعثی، سنگرها را پاکسازی کرده و در آنجا مستقر شدیم، سنگرهایی که انگار برای یک عمر استقامت ساخته شده بود.

اصابت تیر به کلاه آهنی را متوجه نشدم

شب عملیات تا صبح در وضعیتی که حتی نماز صبح را با کفش و با عجله اقامه کردیم، از مواضع گرفته شده حفاظت کردیم ولی با روشن شدن هوا کم کم ضد حمله‌های عراقی‌ها آغاز شد. به سراغ آرپی‌جی رفتیم و با استفاده از گلوله‌های به جا مانده دشمن، شروع به شلیک به سمت تانک‌هایی کردم که از شب قبل به انتظار روشن شدن هوا برای جبران شکست و ضد حمله نشسته بودند. ضمن هدف قرار دادن تانک ها بعضی از گلوله‌ها به سمت محل استقرار نیروها شلیک می کردم. هر چه از صبح می گذشت هوا گرم تر می‌شد و ما همچنان درگیر با تانک های متجاوزین بعضی بودیم.

حدود ساعت 10 صبح بود که یکی از همرزمانم پرسید که چرا صورتت خونی است؟ پاسخ دادم: ترکش خورده است. یکی دیگر از رزمنده‌ها گفت: «ترکش یا گلوله؟ به نظرم گلوله به سرت اصابت کرده است.» سوال کردم از کجا فهمیدی؟ جواب داد به این دلیل که کلاه آهنی‌ات سوراخ شده است و این سوارخ جای گلوله است نه جای ترکش. وقتی کلاه آهنی را برداشتم و خوب دقت کردم دیدم درست می گوید، دقیقا جلوی کلاه آهنی، روی پیشانی سوراخ شده و پیشانیم را زخمی کرده بود.

از آنجایی که صورتم پر خون بود و نمی‌دانستم زخم در چه حدی است، شک داشتم که آیا برای پانسمان به پشت خط بروم یا نه. حتی چند بار تصمیم به رفتن گرفتم ولی با دیدن شهدا و مجروحان منصرف شدم. از دیگر دلایل اصرار بر ماندن خالی شدن سنگرها بر اثر زخمی شدن و شهادت نیروها بود.

صحنه غم انگیز عقبه خط مقدم

مصمم به ماندن در خط و دفاع از مناطق آزاد شده بودم ولی نیروها اصرار داشتند که به پشت خط برای رسیدگی به جراحت صورتم برگردم و دلیلشان این بود که بر اثر گرمی هوا و نشستن مگس و پشه روی زخم دچار مشکل خواهم شد. متقاعد شدم که به عقب برگردم.

به کمک چند عراقی که به اسارت درآمده بودند، چند نفر از مجروحان را برداشتیم و به طرف عقبه خطوط خودی راه افتادیم. با توجه به دوری راه و مانع بودن رودخانه برای تردد آمبولانس، حمل مجرحان به سختی انجام می‌گرفت. ناله‌های مجروحان و قرار گرفتن بدن‌های مطهر شهدا بر روی زمین مسیر برگشت را به صحنه غم انگیزی تبدیل کرده بود. انفجارهای متعدد خمپاره‌ها و گلوله‌های توپ در اطراف ما حکایت از شدت ضد حمله دشمن داشت. در همین لحظات شاهد هدف قرار گرفتن و سقوط یک فروند هلیکوپتر ایرانی بودیم که به نظر می‌رسید برای حمل مجروحان آمده بود.

بالاخره علی رغم همه مشکلات مذکور، با طی کردن مسیر و عبور از رودخانه، توسط آمبولانس به چادرهای امدادی پشت خاکریز منتقل شدیم و پس از مختصر معاینه ای که صورت گرفت به محلی به نام کوت و از آنجا توسط هلی کوپتر به اهواز جهت درمان منتقل شدیم.

کمک مالی یک ناشناس در بحبوحه جنگ

بعد از ظهر بود که از بیمارستان ترخیص شدم و از آنجا به مخابرات اهواز رفتم تا از طریق تماس تلفنی خبر سلامتی خود را به خانواده‌ام در بیرجند اطلاع دهم. موجودی پولی که داشتم مبلغ 15 تومان بود، چند بار به سمت تلفن سکه‌ای رفتم، جیب‌‌هایم را بررسی ‌کردم. به دلیل اینکه مقدار پولم کافی نبود، به سمت مقر برگشتم. یکی از خواهران که شاهد دو دلی من برای رفتن و ماندن بود، به سمتم آمد و مبلغ 40 تومان به عنوان هدیه به من داد. با این گشایشی که در کارم ایجاد شد، از عنایت خداوند و لطف آن خواهر بزرگوار تشکر کردم و به سمت تلفن رفتم.

خانه ما هنوز تلفن نداشت لذا به منزل عمه همسرم زنگ زدم و گفتم که به خانواده‌ام بگوید که حالم خوب است. برادرهمسرم هم در جبهه حضور داشت. اگر چه از او بی‌خبر بودم ولی برای رفع نگرانی خانواده گفتم: حسین آقا هم حالش خوب است.

با آرامشی که پس از این تماس به من دست داد، مخابرات را ترک کردم. به دلیل تاریکی هوا به اردوگاه نرفتم و شب را در پادگان زرهی اهواز گذراندم.

صبح روز بعد پادگان را ترک کردم و به سختی خودم را به اردوگاه قدس رساندم. در آنجا برادر همسرم را دیدم. حال عمومی او خوب بود ولی بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پا مجروح شده بود. به او گفتم: خبر سلامتی‌ات را به خانواده رسانده‌ام.

سپس به سراغ دیگر برادران رفتم و از وضعیت نیروها سوال کردم. رجبعلی آهنی که در آن عملیات فرمانده ما بود و بعدها به شهادت رسید، مجروح شده بود. معاونان گروهان خائف و زنگویی نیز به درجه رفیع شهادت نائل آمده بودند.

از آنجایی که کسی پاسخ درستی نمی‌داد، از وضع جبهه نگران شدم. خبر رسید که خاکریز سقوط کرده و علتش عدم نصب پل بر روی رودخانه برای عبور تانک‌ها و ضعیف بودن پشتیبانی تدارکات بود. از این وضعیت به وجود آمده بسیار ناراحت بودم و تنها خبر پیروزی دیگر جبهه ها بود که مقداری تسکین می‌داد.

نیمی از گروهان داوطلبانه به خط مقدم اعزام شدند

سقوط مواضع بدست آمده در عملیات، شهادت و مجروحیت فرماندهان و نیروها، روحیه را از برادران رزمنده گرفته بود و همه نگران وضع موجود بودند. حدود ساعت 3 بعد از ظهر اعلام شد برای حرکت مجدد به سمت خط مقدم اماده شوید. هنوز از جنب و جوش آماده شدن و سازماندهی نیروها زمانی نگذشته بود که دوباره اطلاع داده شد قرار است کل تیپ به اهواز منتقل شود. لذا می بایست اقدام به جمع آوری امکانات می کردیم تا منطقه را به سمت اهواز ترک کنیم.

با ترک منطقه در مکانی به نام کارخانه کاترپیلار که در نزدیکی اهواز قرار داشت مستقر شدیم. پس از استراحت شبانه در مکان جدید، ظهر روز بعد 2 گروهان را به سالنی جداگانه بردند و اعلام شد مقرر شده تعدادی به خطوط مقدم اعزام شوند لذا افرادی که تمایل و یا آمادگی ندارند به سمت دیگر سالن بروند. تقریبا نصف نیروها ماندند و اعلام آمادگی کردند.

پس از مشخص شدن داوطلبین، ما را در 6 گروه 22 نفری سازماندهی کرده و سپس تا برنامه ریزی و مشخص شدن اعزام، افراد را برای رفتن به شهر اهواز به مرخصی فرستادند.

در تاریکی از محل عبور حیوانات وحشی عبور کردم

طبق اعلام برادر میزبان مقرر شد هر شب چند نفر جهت کار به بنه شهید درویش زاده در نزدیکی شهر فاو عراق در آن طرف رودخانه اعزام شوند. برای اولین شب پنج نفر مورد نیاز بود که پس از اقامه نماز مغرب و عشا خودم به همراه چهار نفر دیگر از برادران عازم بنه شدیم. ماموریت نیروها حفر کانال از کنار اروند رود تا خط مقدم بود که با هدف هدایت آب اروند به جلوی خط مقدم انجام می گرفت تا به این طریق با گل کردن زمین از پیشروی نیروی زمینی دشمن جلوگیری شود.

ساعت 5/9 شب از بنه به راه افتادیم و با رسیدن به محل کار شاهد فعالیت شش دستگاه بیل مکانیکی بودیم که به صورت 24 ساعته مشغول حفر کانال بودند. وظیفه‌ای که به عهده ما گذاشته شده بود، روشن کردن چراغ قوه جلوی دستگاه‌ها بود تا بتوانند در تاریکی شب کار کنند. نیروهای همراه من با چراغ قوه به سراغ بیل‌های مکانیکی رفتند و به دلیل نبود کار در این خصوص برای من، مشغول رساندن گازوئیل به دستگاه‌ها شدم.

با اعلام اینکه یک چراغ قوه کم دارم به همراه راننده عازم پایگاه شدیم و در آنجا از بین چراغ قوه‌ها یکی از نسبتا سالم بود برداشتم. نیروها از شب قبل بیدار بودند، از این رو تصمیم گرفته شد تا کمی استراحت کنند.

من را تا ابتدای کانال رساندند و برگشتند. قرار شد مسیر کانال را تا محل کار دستگاه‌های پیاده طی کنم. این مسیر حدود یک کیلومتر بود. تقریبا حدود ساعت 12 شب بود که در تاریکی در میان نخلستان و نیزارها به راه افتادم و با استفاده از نور منورهای دشمن که هر از چند گاهی منطقه را روشن می‌کرد و همچنین چراغ قوه‌ای که به همراه داشتم، به جلو می‌رفتم. مساله مهمی که به نظرم می‌رسید و از آن تعجب می‌کردم این بود که من معمولا در محل زندگی‌ام اگر نیمه شب به تنهایی می‌خواستم جایی بروم دلهره و هراس نسبی در وجودم احساس می‌کردم به خصوص که شنیده بودم در آن طرف رودخانه حیوان‌های وحشی وجود دارند. اولین شب استقرامان در آن‌جا، برادران می‌گفتند که گراز از جلوی ماشین عبور کرد اما در آن شب و در آن لحظات با آرامش خاطر خاصی حرکت می‌کردم.

به حال معنوی جهادگردان غبطه خوردم

با رسیدن به محل حفر کانال، وظیفه سرکشی به رانندگان بیل مکانیکی به عهده‌ام گذاشته شد که اگر نیازی داشته باشند پیگیری کنیم. همچنین مراقب باشم که از فرط خستگی خوابشان نبرد. در حالی که دستگاه‌ها با فاصله 200 متر از یکدیگر مشغول کار بودند مدتی را همراه راننده اولی بودم و سپس به سراغ راننده دستگاه دوم رفتم. در آنجا یکی از برادران گفت: من 2 سال است که عضو پشتیبانی جنگ و راننده بولدوزر هستم و تقریبا تمام این مدت را در جبهه بوده‌ام. وی ‌گفت: بعد از آنکه همسرم را عقد کردم به جبهه آمدم و هشت ماه متوالی مرخصی نرفتم و ماندم تا بتوانم در عملیات شرکت کنم. یکی دیگر از برادران جهادی شهرستان اردبیل که مامور به جهاد سازندگی خراسان بود، ‌گفت: من با اینکه متاهل هستم بدون اطلاع خانواده‌ام به جبهه آمده‌ام و الان سه ماه گذشته که مرخصی نرفته‌ام و فقط از طریق تماس تلفنی آنها را از حضورم در جبهه مطلع ساخته‌ام.

با شنیدن این مطالب و روحیه قوی آن‌ها، احساس کوچکی و شرم کردم. آن شب را تا صبح در کنار نیروها ماندم و شاهد فعالیت دلیر مردان سنگرساز بی‌سنگر بودم که بدون توجه به شلیک پی در پی توپ‌های فرانسوی دشمن و انفجارهای متوالی در اطراف محل احداث کانال، در زیر نور منورهای خوشه‌ای بعثیون و یا نور ضعف چراغ قوه‌های ما فقط به فکر انجام وظیفه‌ای بودند که به آنان محول شده بود و انسان به آن حالت معنوی و ایثارگری‌ها و پشتکار غبطه می‌خورد.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها