خاطرات یک جانباز مدافع حرم؛

خوابی که از چوپان، مدافع حرم ساخت/ راز کربلایی که به سوریه ختم شد

در کرمان چوپانی می‌کردم، در همان ایام به‌شدت دلم هوای کربلا را کرده بود، بسیار تلاش کردم که پدر یا برادرم را به‌کربلا بفرستم، اما نشد، شبی که گوسفندان را برای چرا به‌صحرا برده بودم، در بیابان خوابم برد و همان خواب سرنوشت مرا تغییر داد.
کد خبر: ۳۱۹۳۰۲
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۷ - ۱۵:۵۲ - 18November 2018

خوابی که از چوپان، مدافع حرم ساخت/ راز کربلایی که به سوریه ختم شدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شنیدن داستان زندگی مدافعان حرم چه آنهایی که در این مسیر شهید شده‌اند چه آنهایی که در دفاع از حرم جانباز شده‌اند، بسیار شنیدنی و جذاب بوده، چراکه در این دفاع رشادت‌های مدافعان حرم و از خودگذشتگی آنها از جمله موضوعاتی غیرقابل وصف است.

آری، گفتیم شهدا و جانبازان، شاید اسامی شهدای بسیاری که از مشهد عزم دفاع از حرم ائمه اطهار (ع) را کرده‌اند و در این مسیر شهید شده باشند را زیاد شنیده باشید، اما کمتر بدانید که جانبازانی هم هستند که برای دفاع از حرم ائمه اطهار (ع) عزم رفتن کرده‌اند، حال آنکه سهم آنان جانبازی بوده و این روزها به‌عنوان شهید زنده از آنان یاد می‌شود.

سید عالم اختری یکی از جانبازان افغانستانی مدافع حرم است، او از زمانی که جانباز شده روزها و شب‌های خود را در تخت آسایشگاه می‌گذراند، آنچه در ادامه می‌خوانید گفت‌وگویی با این جانباز مدافع حرم است.

لطفا خودتان را معرفی کنید؟

من اصالتا افغانستانی هستم، اما در کرمان متولد شدم و خانواده من 30 سال است که به‌ایران آمده‌اند، مادرم حدود 25 سال بوده که به‌بیماری اعصاب مبتلاست و هیچ کس را به‌یاد نمی‌آورد.

 چند سال است که به‌مشهد آمده‌اید؟

سال 93 از کرمان به‌مشهد آمدم، چراکه قصد داشتم به‌کربلا بروم.

 ماجرای رفتنش به‌کربلا را لطفا تعریف کنید؟

من در کرمان به‌کار چوپانی مشغول بودم، در همان ایام به‌شدت دلم هوای کربلا را کرده بود، بسیار تلاش کردم که پدر یا برادرم را به‌کربلا بفرستم، اما آنها به‌دلیل مشکلاتی که داشتند نتوانستند به‌کربلا بروند، شبی که گوسفندان را برای چرا به‌صحرا برده بودم، در بیابان خوابم برد، در عالم خواب یک شخصیت بزرگوار را دیدم که به‌من گفت، اگر قصد رفتن به‌کربلا را داری، به‌مکانی برو که به‌تو نیاز داشته باشند، زیارت کربلا مستحب بوده، اما در سوریه به‌حضور تو نیاز است.

آن موقع ماجرای سوریه را می‌دانستید؟

بله از جنگ سوریه و حضور داعش در آنجا مطلع بودم، اما در آن شب بعد از دیدن چنان خوابی تصمیم گرفتم که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و به‌واسطه عشقی که به‌ ایشان داشتم، به‌سوریه بروم.

 چه زمانی خانواده را از تصمیم خود باخبر کردید؟ واکنش آنها چه بود؟

وقتی خانواده‌ام نتوانستند به‌کربلا بروند و من هم چنین خوابی دیده بودم، تصمیم گرفتم به‌سوریه بروم، اما حرفی به‌خانواده نگفتم و آنها گمان می‌کردند من به‌کربلا رفته‌ام.

 ماجرای اعزام شدن‌تان به‌سوریه را تعریف کنید؟

سال 91 تقریبا جنگ شروع شده بود، من برای اعزام به‌مشهد آمدم و از اینجا به‌سوریه اعزام شدم، آن موقع در سوریه و در نزدیکی حرم حضرت زینب (س) جنگ بسیار شدت داشت من سه ماه آنجا بودم.

من به‌عشق حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) به‌سوریه رفتم، هرکس که به‌سوریه می‌رود در ابتدا باید به‌زیارت مشرف شود، زمانی که من وارد حرم شدم و آن همه غربت را دیدم، گریه امانم را بریده بود و تا یک ساعت بعد از زیارت حالم دگرگون بود، چراکه آنجا همه آواره بودند، متاسفم که مجروح شدم و نتوانستم تا پایان جنگ در سوریه حضور داشته باشم.

 در جبهه چه‌مسؤولیتی داشتید، درخصوص جنگ و جبهه هم توضیح دهید؟

من در سال 93 در گروه 30 به‌منطقه اعزام شدم، آن موقع جنگ خیلی شدید بود و من در گروه حفاظت مشغول به‌کار شدم، قبل از جنگ در پادگان «شهید پازوکی» تهران ظرف مدت 25 روز همه را با قوانین و نوع جنگ آشنا می‌کنند و جنگ را به‌همه آموزش می‌دهند، من هم آنجا آموزش دیدم و به‌جبهه اعزام شدم.

 چگونه و در چه سالی مجروح شدید؟

سال 93 رفتم و سال 94 یک هفته مانده به‌مرخصی‌ام در اوج عملیات جانباز شدم، بچه‌های ما از عملیات برگشته بودند و کارشان را به‌خوبی انجام دادند، اما داعش توانسته بود چند سنگر از رزمندگان حزب‌الله لبنان را از آنها بگیرد، در این لحظه بود که از ما به‌عنوان نیروی کمکی خواستند در بازپس گیری سنگرها کمک کنیم، آن موقع تک تیرانداز در تونل بود و بچه‌ها متوجه او نمی‌شدند، من سینه‌خیز به‌کمک تیربارچی می‌رفتم و مهمات به‌او می‌رساندم، وقتی او تیرش بند کرد، تک تیرانداز من را هدف گرفت و گلوله به‌کتفم اصابت کرد و خدا را شکر مجروح شدم، گلوله در مهره چهار ستون فقراتم گیر کرد، بعد از آن در بیمارستان بقیه‌الله تهران بعد از گذشت یک ماه این گلوله را از بدنم خارج کردند

ماجرای بعد از مجروحیت خود را لطفا بگویید؟

در آن لحظه یک تیر به‌ستون فقرات من اصابت کرد و خون زیادی از دست دادم، یک نفر از همرزمانم به‌سراغ من آمد و من را به‌عقب برد، یک روز در دمشق و سه روز در حمص بودم، پس از آن به‌بیمارستان بقیه‌الله تهران منتقل شدم و دو ماه آنجا بستری بودم، در حال حاضر هم بعد از گذشت دو سال و چندین ماه از مجروحیت، از کمر به‌پایین هیچ حسی ندارم و فقط دوتا دستم حرکت دارد، من جانباز 70 درصد هستم.

از نحوه مطلع کردن خانواده‌تان بگویید؟

 بعد از رفتنم به‌سوریه خانواده هم متوجه این مسئله شدند، اما در بیمارستان با برادرم تماس گرفتم و به‌او اطلاع دادم که تیر خوردم، ولی آشنایان و اقوام فکر کرده بودند من به‌شهادت رسیدم، چراکه به‌دلیل درد و جراحت در حالت اغما بودم.

در بیمارستان بقیه‌الله تهران گلوله را از بدنم خارج کردند و گفتند، 6 ماه باید اینجا بمانی، گفتم، من باید به‌تربت جام بروم، اما اجازه ندادند و در نهایت به‌مشهد منتقل شدم و آنجا یک خانه اجاره کردیم و من همانجا ماندم، ولی بعد از چند روز جای زخمم بسیار متورم شد، علت آن هم جا ماندن ضایعات و استخوانی در بدنم بود که سبب عفونت شده بود.

 از حال و هوای رزمندگان و بچه‌های گردان فاطمیون بگویید؟

نام گردان فاطمیون را اینقدرها هم که راحت بر زبان جاری می‌کنند، نیست، بچه‌های این گردان لرزه بر اندام دشمنان می‌انداختند، همه آنها شجاع و بی‌باک بودند، برای عملیات‌های سخت بیش از 300 یا 400 نفر داوطلب می‌شدند و مردان جنگی بودند.

من شب‌ها که در دیده‌بانی بودم، اینقدر باران می‌آمد که تمام لباس‌هایمان خیس بود، شب در تاریکی باید مراقب می‌بودیم که از کدام سمت دشمنان می‌آیند، چراکه داعشی ها قرص و آمپول مصرف می‌کنند وعملیات انتحاری انجام می‌دهند.

آیا پشیمان نیستید که به‌ جبهه رفتید و مجروح شدید؟

نه چرا باید پشیمان باشم؟ من توقعی ندارم و افتخار هم می‌کنم که جانباز شدم، دوست دارم صد بار دیگر هم سالم باشم و از کشور و از اسلام دفاع کنم، اما تنها ناراحتی من از این است که نتوانستم بیش از این با دشمنان مبارزه کنم.

منبع: فارس

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار