محمدرضا بایرامی به مناسبت تجدید چاپ کتاب «هفت روز آخر»:

نظر شخصیت تراز اول کشور درباره یک کتاب/ کتابی که تصویر کلیشه‌ای مخاطب را از خاطرات جنگ می‌شکند

برنده جایزه ادبی جلال آل احمد در یکی از نوشته‌های خود ضمن اشاره به تایید این کتاب از سوی یکی از شخصیت‌های تراز اول کشور، آروده است که: «اواخر دهه شصت، وقتی که هفت روز آخر را برای چاپ می‌فرستادم، می‌دانستم که تصویر کلیشه‌ای خاطرات مرسوم را خدشه دار خواهد کرد. چرا که از عقب‌نشینی سخن می‌گفت و نه حمله».
کد خبر: ۳۱۹۳۲۰
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۷ - ۰۰:۳۰ - 19November 2018

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، کتاب «هفت روز آخر» برنده بهترین خاطره «ادب پایداری» محمدرضا بایرامی توسط انتشارات نیستان در 158 صفحه تجدید چاپ شد.

بایرامی در مقدمه این کتاب آورده است: متن باید بتواند بی واسطه با مخاطب ارتباط برقرار کند. اما فکر کنم بهانه تجدید چاپ هفت روز آخر از سوی انتشارات محترم نیستان دارد این روال را در هم می‌شکند. نوشتن، اما در کلیتش شخم زدن روح است و همانقدر که خوش‌آیند است، ناخوش‌آیند هم هست. بخصوص از نوعی که امثال من می‌نویسند.

این نویسنده ادامه می‌دهد: گمانم اگر یک بار دیگر به دنیا بیایم، یا اصلا سراغ این کار نروم یا اگر رفتم نویسنده پاورقی و داستان‌های عامه پسند نازل و رمانتیک و موارد بی‌خطری از این دست بشوم. ابتذال در همه جا به یک اندازه مورد اقبال و توجه قرار می‌گیرد؛ و آرامش و آسودگی و حتی رفاه هم به همراه دارد. نوشتن جدی، بیشتر وقت‌ها حماقت محض است و هیچ توجیه عقلانی و منطقی نمی‌توان برایش پیدا کرد و گاهی تنها حسی را که یادآوری می‌کند این است که: «مرده شوی ببرد این کار را».

وی تصریح می‌کند: آرزومند شغل شدن را که اول و آخر ندارد و همیشه همراه با دلشوره و اضطراب است، بی آنکه سختی کاری هم شاملش بشود. و، اما اواخر دهه شصت، وقتی که هفت روز آخر را برای چاپ می‌فرستادم، می‌دانستم که تصویر کلیشه‌ای خاطرات مرسوم را خدشه دار خواهد کرد. چرا که از عقب‌نشینی سخن می‌گفت و نه حمله؛ و البته بدون قضاوت؛ و ما سربازان هیچ کدام توقع نداشتیم که فرمانده‌ی ما مثل فرمانده تایتانیک باشد.

برگزیده جایزه ادبی جلال ادامه می‌دهد: هفت روز آخر زیر چاپ می‌رفت و نمی‌دانستم چه برخوردی با آن و نویسنده‌اش خواهد شد؛ و البته آن موقع کل سابقه من به عنوان نویسنده خلاصه می‌شد در یکی دو کتابی که در انتشارات سروش و جوانه چاپ کرده بودم، به اضافه فعالیت‌های پراکنده‌ای در مطبوعات. به نظرم می‌آمد از میدان به در کردن نویسنده‌ای گمنام به هیچ وجه نمی‌تواند کار سختی باشد. امروز شاید گفتن این حرف‌ها خنده‌دار به نظر برسد، اما من از زمانه‌ای سخن می‌گویم که در آن، همینطوری که در خیابان راه می‌رفتی ممکن بود دستگیرت کنند و مجبور شوی به بازجویی پس دادن و زندان پس دادن! بی آنکه کاری کرده باشی. همه باید حسن‌نیتشان را اثبات می‌کردند! در مقدمه دشت شقایق‌ها یکی دیگر از این موارد اثبات را توضیح دادم، البته از نوع متفاوت!

بایرامی خاطرنشان می‌کند: خوشبختانه یا بدبختانه در زمان مناسب همه چیز حقیر و دم دستی شده. یک وقتی اگر رازدار و ستارالعیوب ما خود خداوند بود حالا در حد فیس بوک و تلگرام سقوط کرده این موارد. دسترسی به آن‌ها هم که کار سخت و ناممکنی نیست؛ بنابراین دولت‌ها از کار همه سر در می‌آورند و تمام دیوار‌ها شیشه‌ای شده آنگونه که «کریستوفر فرانک» در «میرا» با قدرتمندی نشان داده. قدیم، اما چنین نبود. یعنی اشراف اطلاعاتی فعلی حاکم نبود و توری تصادفی پهن می‌شد تا بعد سرند بشود و برای مشخص شدن ماندن یا رفتن. برای همین با گناه و بی گناه دستگیر می‌شدند گاهی، تا زندگی‌شان شخم زده شود برای اثبات حسن نیت یا دست کم، عدم سوءنیت.

نظر شخصیت تراز اول کشور درباره یک کتاب/ بازتاب دادندست‌خط را کاسب‌کارانه می‌دانستم

این نویسنده ادبیات پایداری می‌افزاید: گمانم آن موقع‌ها اصل برائت هم کشف نشده بود هنوز، در چنین زمانه‌ای طبیعی بود که آدم احساس ناامنی شدیدی بکند. من هم مستثنی نبودم. یادداشت‌هایی نوشته بودم که با قرائت رسمی و مورد حمایت و تشویق فرسنگ‌ها فاصله دارد؛ و اتفاقی ممکن بود برایش یا برایم بیافتد. با ترس و لرز ازشان کپی گرفتم و اصل کار را که در یک دفتر 100 برگ جلد سفید نوشته شده بود منگنه‌باران کردم که به هیچ‌وجه باز نشود و آن را سپردم به یکی از اقوام مورد اعتماد. با این توضیح که اگر روزی خبری از من نشد این‌ها را محفوظ نگه دارید پیش خودتان و به هیچ کس ندهید، به هیچ کس؛ و این جوری بود که کار را سپردم به ناشر و بی صبرانه و با دلشوره، منتظر نتیجه ماندم.

نویسنده کتاب «لم‌یزرع» ادامه می‌دهد: مدتی بعد، مدیر دفتر ادبیات مقاومت را در شرایطی دیدم که هنوز تکلیف نهایی کار روشن نشده بود و باید روحانی محترم و مورد وثوق ناشر و اداره، آن را می‌خواند و به لحاظ محتوایی تایید می‌کرد. به طور طبیعی هفت روز آخر کاری نبود که تعریف و تشویق را در پی داشته باشد، اما آقا مرتضی خیلی محترمانه و با همان خنده‌ همیشگی‌اش مرا پذیرفت و حالا بعد از سال‌ها از میان گفته‌های شوخی جدی‌اش، تعبیر رو به میهن و پشت به دشمنش به خوبی در یادم مانده که در تصویر روی جلد چاپ اول در سال 69 هم کار حسین آقای خسروجردی نازنین به خوبی نمود پیدا کرده است.

برگزیده جایزه ادبی جلال عنوان کرد: به هر حال، زمان گذشت تا اینکه روحانی مورد وثوق را دیدم. با لحن همیشگی‌اش که من احتمالا بی خودی آن را تو دل خالی کن یافته بودم پرسید آقا این چیه نوشتی؟! نفسم برید. به سختی گفتم: ببخشید! چطور مگه؟ گفت: یه جوریه! عجیبه! گفتم: شرمنده! تقسیر من نبود. خاطره است و کاریش نمی‌شد کرد. گفت: من می‌خواستم نگاهی به کار شما بیاندازم و بروم نماز جمعه، یک وقت به خودم آمدم دیدم ظهر هم گذشته و چنان غرق کار شده‌ام که همه چی یادم رفته ... جمله‌اش چنان دو پهلو بود که گیج شدم. همین مقدمه که کار من، مومنی را از رفتن به نماز جمعه بازداشته، نشان می‌داد که باید منتظر حرف‌ها تندتر بعدی بشوم. اما غرق شدن در کار در دنیای ما تعبیر منفی تلقی نمی‌شد. با نگرانی زل زدم به صورت حاج آقا تا نتیجه نهایی را بدانم. به جای اعلام آن، پرسید آدم بی قراری هستی؟ گفتم بله! و همیشه! گفت: از کارت پیداست. خواننده اضطراب می‌گیرد بس که به دیگران تشر می‌زنی که بلند شید راه بیافتیم! و آب... چقدر درباره آب نوشتی! برای اینکه تشنه بودیم! و آنهایی که دوام نیاوردند، فقط تشنگی بود که از پا انداختشان. واقعا آن جوری که نوشتی از این به بعد قدر آب را می‌دانی. بدون شک! انسان فراموشکاره! یعنی دیگر یادت نمیرود؟ گمان نکنم! تا حالا یادم می‌آید ناخودآگاه من هم این موضوع را فراموش نکرده چرا که بر پیشانی رمانی که بیش از 20 سال بعد بر اساس این خاطرات نوشته شد، آیه زیبای «وجعلنا من الماء کل شی حی» می‌درخشد. ممنونم حاج آقا از این فرمایش هاتون، ولی کلیت کار چطوره؟ گفت: کار خیلی خوبیه، اما خب تلخه. به اقتضای روز‌های آخر جنگ! اغماضش را کاملا متوجه شده بودم و ممنونش بودم. روی صورتش مکث کردم تا چیز دیگری بگوید، اما نگفت و این نشان می‌داد که هفت روز آخر تصویب شده.

نظر شخصیت تراز اول کشور درباره یک کتاب/ بازتاب دادندست‌خط را کاسب‌کارانه می‌دانستم

وی می‌افزاید: یادداشت‌هایی که اولین نت‌برداری‌های آن را شامل اسامی اماکن و رئوس برخی مطالب بلافاصله بعد از درآمدن از محاصره و رسیدن به آن خانه روستایی کوهستانی برداشته بودم تا چیزی فراموش نشود؛ و همیشه متعجبم از خاطره‌نویس‌هایی که بعد از گذشت چند دهه، باز ذکر تمام جزئیات در مورد حماسه سازیشان قلم فرسایی طولانی می‌کنند. به نظرم می‌رسد که این‌ها یا نبوغ دارند و یا با توسل به شیوه‌هایی که فقط امثال «گوستاو یونگ» بلندند و در خاطرات، رویا‌ها و اندیشه‌ها، برخی از آن‌ها را توضیح داده، به این توانایی دست می‌یابند که گذشته را با تمام جزئیاتش، بازسازی کنند. اخیرا دیدم که یکی از تکاوران دریایی قهرمان مقاومت خرمشهر، به فردی که از خود و گذشته چند دهه پیشش، اسطوره‌ای ساخته و آن را در تیراژ میلیونی منتشر کرده؛ و گویا در جایی از آن هم نوشته که ارتش تفنگ 106 میلیمتری‌اش را جاگذاشته بود و بچه‌های ما آن را برداشتند و با خودشان آوردند، گفته بود آیا تا به حال اصلا تفنگ 106 را از نزدیک دیده‌اید؟ آیا می‌دانید که 240 کیلو وزن دارد و نمیشود آن را زد زیر بغل و برد؟ آیا می‌دانید فقط اسمش تفنگ است و در واقع یه توپ مستقیم‌زن محسوب میشود؟ گذشت زمان البته فراموشی می‌آورد و کاریش هم نمی‌توان کرد؛ و به نظرم از مناظر این چنینی نمی‌توان به خاطره‌نویسانی از این دست خرده گرفت. نتیجه بها دادن تبعیض آمیز و بسیج امکانات کشور برایشان، جبران ناپذیر و به شدت ویران‌گر و گاه مبلغ تحریف و ... است.

بایرامی تاکید دارد: ده‌ها میلیارد تومان از جیب مردم هزینه می‌شود برای خرید کتاب‌های اینان و پر کردن میلیاردی جیبشان از حق تالیف و متوهم کردنشان، به گونه‌ای که فکر کنند اولین و آخرین نفری هستند که حق دارند از یک مقطع روایت داشته باشند و اگر کس دیگری این جرات را به خودش داد و متفاوت هم نوشت، در صدد تخریب و حتی تهدیدش بر می‌آیند. با تشکیلات شبه مافیایی که از قِبلِ پول‌های بادآورده به هم زده‌اند؛ و حتی پا را از حیطه کاری خودشان فراتر گذاشته و حتی برای داستان نویسان هم خط و نشان می‌کشند که با اجازه کی فلان حادثه را فلان جور نوشته‌اید؟ تهدیدی از سوی افرادی که یا گذشته شان قطعا آمیخته به دروغ و دغل بوده و یا حالشان. گذشته را که البته خودشان روایت می‌کنند و مردم مجبورند روایت آن‌ها را باور کنند، اما حالش را گاه می‌توان دید که چگونه غرق شده‌اند در شهوت پول و شهرت و قدرت و حتی حق التالیف‌های میلیاردی و مسابقات کتابخوانی برای حمایتشان هم، طعمشان را ارضا نمی‌کند و ناگهان می‌بینی اسم برخی‌شان در سوءاستفاه‌هایی مثل املاک نجومی هم رو شد، بگذریم.

نظر شخصیت تراز اول کشور درباره یک کتاب/ بازتاب دادندست‌خط را کاسب‌کارانه می‌دانستم

این نویسنده معتقداست: به هر حال هفت روز آخر چاپ شد و هر چند در مجامع رسمی تا سال‌های سال با سکوت سنگینی مواجه شده بود. جایزه گرفتن آن هم، در دهه 80 بود در حالی که چاپ اولش سال 69 بوده، اما اهل نظر آن را نادیده نگرفتند. از همه مهم‌تر و جالب‌تر، واکنش یکی از شخصیت‌های تراز اول کشور بود که بر خلاف تصورم نه تنها به کار نتاخته بود، که بسیار منصفانه احساسی هم با آن برخورد کرده و از شبی گفته بود که خواندن گزارش این روز‌های تلخ، ایشان را به شدت تمام، به گریه انداخته. نظراتی از این دست برای من بسیار ارزشمند و مورد احترام بود؛ و راستش بازتاب دادن آن را خیلی کاسب کارانه و دور از شان نویسندگی خود می‌دانستم. با اینکه می‌توانست هفت روز آخر را از انزوای چندین و چند ساله درآورد و به کاری بسیار پرفروش تبدیل کند. همان اتفاقی که به نوعی و به شکل دقیق‌تر، برای دشت شقایق‌ها هم می‌توانست روی بدهد. اما تعمد داشتم که کسی را و به خصوص عزیز گرانقدری را خرج خود نکنم؛ و راهی را نروم که دیگران با اشتیاق کامل می‌رفتند و آب و نام و نان فراوان هم داشت. این امتناع از سر احترام در مورد هفت روز آخر صادق بود و هم درباره سایر آثاری که از من چاپ شده. الان هم که بدون ذکر نام به موضوع اشاره می‌کنم تنها به این دلیل است که دیگران گاهی به ماوقع اشاره کرده‌اند.

وی خاطرنشان می‌کند: مثلا در همین چند سال پیش یکی مصاحبه کرده و موضوع گریه را لو داده یا دیگری در تیراژ محدود و به صورت داخلی دست خطی را چاپ کرده که سالیان سال پیش من محفوظ بوده، بی آنکه هرگز از آن در جایی نام برده باشم و بخواهم به عنوان برند از آن استفاده کنم، و کیسه‌ای بدوزم ازش. استفاده‌ای که هرچند شاید هیچ مشکلی هم در آن دیده نشود، اما نمی‌دانم چرا به نظرم سوءاستفاده می‌آید تا استفاده.

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها