ماجرای سواری گرفتن شاهرخ ضرغام از اسرای عراقی

سید مجتبی هاشمی قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگر امکان دارد اسم گروهت را تغییر بده. اسم آدم‌خوارها برازنده شما و گروهت نیست.» بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت.
کد خبر: ۳۲۲۰۶۶
تاریخ انتشار: ۱۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۰:۳۰ - 06December 2018

ماجرای سواری گرفتن شاهرخ از اسرای عراقی/ شهید هاشمی نام گروه شهید ضرغام را تغییر دادگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: در صفحات تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس نفرات زیادی وجود دارند که به راه انقلاب نامشان زبان زد خاص و عام شده است. کشیده شده‌اند. یکی از آن‌ها شهید شاهرخ ضرغام است. او پیش از انقلاب کارنامه خوبی نداشت اما با شنیدن پیام امام (ره) به راه انقلاب آمد. شاهرخ در جبهه شاهد سختی‌های جنگ بود و سعی می‌کرد با شوخی و خنده جنگ را پیش برد. افراد بسیاری با دیدن شاهرخ که روزی مرید او بودند، به جبهه رفتند. به مناسبت سالگرد شهادت شهید «شاهرخ ضرغام» خاطرات همرزمان وی را در ادامه می‌خوانید:

برای مرخصی به تهران آمده بودم. روز آخر قبل از بازگشت به جبهه، نزد برادرم رفتم. او همیشه به دنبال خلافکاری و لات بازی بود. به او گفتم: «تا کی می‌خواهی عمرت را تلف کنی، مگر تو جوان این مملکت نیستی. دشمن شهرهای ما را تصرف کرده. دختران سرزمین ما را به اسارت می‌برد.» برادرم همینطور گوش می کرد. بعد کمی فکر کرد و گفت: «من حرفی ندارم که بیام اما شما مرتب نماز و دعا می‌خوانید. من حال این کارها را ندارم.» گفتم: «تو بیا اگر نخواستی نماز نخوان.»

فردا با هم راه افتادیم. وقتی به آبادان رسیدیم، به هتل کاروانسرا رفتیم. سید مجتبی هاشمی آمد و به ما خوش آمدگویی کرد. برادرم که خودش را جدای از ما می‌دانست، کنار در روی صندلی نشست. چند تا مجروح را دیده و ترسیده بود.

من به دنبال کارت برای برادرم رفتم. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دنبالم دوید و با اضطراب گفت: «من می‌خواهم به تهران برگردم.» کمی مکث کردم و گفتم: «باشد. فعلا همان جا بنشین. من الان می‌آیم.» سرم را بالا گرفتم و خطاب به خدا گفتم: «خدایا خودت درستش کن. کارت را گرفتم و از طبقه بالا به پائین آمدم.»

برادرم همچنان کنار در نشسته بود. کارت را تحویلش دادم. هنوز هم حرفی نزده بودیم که شاهرخ و نیروهایش از در وارد شدند. یک لحظه نگاه برادرم به چهره شاهرخ افتاد. کمی به صورت او خیره شد و با تعجب گفت: شاهرخ ؟!

شاهرخ هم گفت: حمید خودتی؟! هر دو در آغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند.

ساعتی بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودی شاهرخ هم اینجاست. من قبل انقلاب از رفیقای شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بودیم. همیشه با هم بودیم.

چند تن از رفقای قدیمی هم در گروه شاهرخ هستند. من می‌خوام همینجا پیش این بچه‌ها بمانم. رفاقت مجدد شاهرخ با برادرم مسیر زندگی او را عوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به یکی از رزمندگان خوب جبهه تبدیل شد.

شب بود که با شاهرخ به دیدن سید مجتبی هاشمی رفتیم. بیشتر مسئولین گروه‌ها هم نشسته بودند. سید چند روز قبل اعلام کرده بود: «برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائیان اسلام است.» سید قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگر امکان دارد اسم گروهت را تغییر بده. اسم آدم‌خوارها برازنده شما و گروهت نیست.» بعد از کمی صحبت، اسم گروه به پیشرو تغییر یافت. سید ادامه داد: رفقا سعی کنید با اسیر رفتار خوبی داشته باشید. مولای ما امیر المومنین (ع) سفارش کرده اند که، با اسیر رفتار اسلامی داشته باشید اما متاسفانه بعضی از رفقا فراموش می‌کنند.

همه فهمیدند منظور سید، کارهای شاهرخ است. خودش هم خنده‌اش گرفت. سید و بقیه بچه‌ها هم خندیدند. سید با خنده به سر شانه شاهرخ زد و گفت: خودت بگو دیشب چه کار کردی؟! شاهرخ هم خندید و گفت: «با چند تا از بچه‌ها برای شناسایی رفته بودیم. بعد هم کمین گذاشتیم و چهار عراقی را اسیر گرفتیم. در مسیر برگشت، پای من به سنگ خورد و درد زیادی داشت. کمی جلوتر یک در آهنی پیدا کردیم. من نشستم وسط در و اسرای عراقی چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه‌های قدیم شده بودم. وقتی به نیروهای خودی رسیدیم دیدم سید دارد با عصبانیت نگاهم می کند. من هم سریع پیاده شدم و گفتم: آقا سید، اینها آمده بودند ما را بکشند، ما فقط از آن‌ها سواری گرفتیم. دیگر تکرار نمی‌شود.»

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها