10 عراقی اسیر شهید 12 ساله ایرانی

در قسمتی از کتاب می خوانید: وقتی از سنگر بیرون آمدند دیدم 10 نفر نفر به دنبال آنها از سنگر بیرون آمدند و دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند و مرتب می گفتند «دخیل یا خمینی»، آنها را جلو انداختم و خودم دنبالشان راه افتادم آنها را تا نزدیک نیروهای خودمان آوردم.
کد خبر: ۳۲۳۴۳۵
تاریخ انتشار: ۲۲ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۲:۴۰ - 11April 2019

روایت شهید 12 ساله ای که با دستان خالی 10 نیروی عراقی را اسیر کردبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از بوشهر، کتاب «درّ دره بان»، به شرح زندگینامه نوجوان بسیجی  12 ساله این مرزو بوم «حسین صافی» می پردازد که در 10 فصل به نویسندگی «محمد مدنی پور» و به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان بوشهر به چاپ رسیده است.

فرقی نمی کند که در کدام کره خاکی باشد، یک وقت از ندای زخم های جسم فرزند امام حسن مجتبی (ع) در صحرای عطشناک کربلا به گوش می رسید و زمانی دیگر در تنگه چزابه از حلقوم دریده شده «حسین صافی» نوجوان 12 ساله از روستای «درّ دره بان» شهرستان جم استان بوشهر به گستردگی مظلومیت شان در کرانه ابدیت به گوش می رسد.

قسمتی از متن کتاب «درّ دره بان»:

صبح عملیات نیروها مسافت زیادی راه رفته بودند و همه خسته از شب عملیات، هر کس گوشه ای استراحت می کرد و منتظر دستور بودند، من هم گوشه ای دیگر قدم می زدم و اجساد نیروهای دشمن را نگاه می کردم که در اطراف پراکنده شده بودند.

همین طور که می رفتم یک مرتبه بالای یک سنگری، 2 نفر نیروی عراقی قوی هیکل بیرون آمدند؛ تا متوجه آنها شدم نگاهی به اطراف کردم، دیدم هیچ کدام از نیروهای خودمان نزدیکم نیستند، اسلحه ای که داشتم هم تیر نداشت، یک لحظه گفتم اگر بفهمند اسلحه ام مهمات ندارد کارم تمام است، سریع «گلگندن» (وسیله‌ای در برخی از انواع سلاح‌های گرم که فشنگ در لوله سلاح را جابجا می کند) را کشیدم و سر اسلحه را به طرف آنها گرفتم، شروع کردند به «دخیل یا خمینی» گفتن، با اشاره به آنها گفتم بیایید پایین، وقتی آمدند دیدم چندین نفر به دنبال آنها از سنگر بیرون آمدند و دست هایشان را روی سرشان گذاشته بودند و مرتب می گفتند «دخیل یا خمینی»، «انا مسلم» نزدیک به 10 نفر شدند آنها را جلو انداختم و خودم دنبالشان راه افتادم آنها را تا نزدیک نیروهای خودمان آوردم.

وقتی نیروها، آنها را دیدند همه از جا بلند شدند صحنه جالب و خنده داری بود، نزدیک به ۱۰ نفر آدم غول پیکر که ۴ تای من به اندازه یکی از آنها نمی شد را اسیر کرده بودم، وقتی نگاه به قیافه من و نگاه به نیروهای بعثی می کردند خنده شان می گرفت.

یکی از نیروها بلند الله اکبر گفت.
آمد نزدیک من و گفت: «تو چه کار کردی اینها را از کجا آوردی».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها