جانباز سفیدیان در گفت‌وگو با دفاع پرس:

یک چشمم را با افتخار در راه اسلام دادم/ اعلامیه‌های امام را به پادگان بردم

چند بار اعلامیه و کتاب به پادگان بردم. یک شب در اواخر مهر همان سال، عکس‌های شاه در چند جای پادگان پاره و چند شعار هم با ماژیک روی در و دیوار نوشته شد. انگشت اتهام را به سوی من دراز کردند. یکی از دوستانم به من خبر داد که حکم بازداشتم صادر شده است. به همین خاطر من از آنجا فرار کردم.
کد خبر: ۳۲۳۵۷۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۷ - ۰۸:۵۱ - 17December 2018

یک چشمم را با افتخار در راه اسلام دادم/ اعلامیه‌های امام را به پادگان بردمگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: چشم راستش تخلیه شده و سه ترکش در قسمت گوش و پشت چشمش از دوران دفاع مقدس به یادگار مانده است. با وجود اینکه ترکش‌های زیادی در بدن دارد و گاهی این مجروحیت‌ها اذیتش می‌کند، اما وقتی با او صحبت می‌کنی، لبخند از لبانش محو نمی‌شود. نامش «محمدرضا سفیدیان» است. او با افتخار می‌گوید که من جانباز ۵۰ درصد هستم و یک چشمم را در راه اسلام داد‌ه‌ام. جانباز سفیدیان دوران سربازی را در پادگان‌های رژیم پهلوی گذارنده و مبارزات انقلابی خود را از همان‌جا آغاز کرده است. برای آشنایی بیشتر با این جانباز سرافراز پای سخنانش نشستیم که در ادامه می‌خوانید.

دفاع پرس: از دوران سربازی‌تان برایمان بگویید.

سفیدیان: آبان سال ۱۳۵۶ برای گذراندن دوره‌ی آموزشی دوران سربازی به بیرجند رفتم. حدود چهار ماه در آنجا بودم. در پادگان از سربازان بیگاری می‌کشیدند. به خاطر دارم که یک مرتبه سربازان را برای بیل زدن باغ اسدالله اعلم وزیر دربار شاه بردند. دلم نمی‌خواست برای چنین فردی کار کنم. خودم را برای ساعتی در میان شمشاد‌ها پنهان کردم.

تابستان ۱۳۵۷ من و چند تن دیگر از مشهد به تهران منتقل شدیم. ما را به خیاط‌خانه پادگان لویزان آوردند. چند بار اعلامیه و کتاب به پادگان بردم. گاهی هم با دوستانم هم بحث‌های سیاسی راه می‌انداختم. در پادگان برای اینکه سربازان از من فاصله بگیرند، گفتند که من ساواکی هستم. یک شب در اواخر مهر همان سال، عکس‌های شاه در چند جای پادگان پاره و چند شعار هم با ماژیک روی در و دیوار نوشته شد. انگشت اتهام را به سوی من دراز کردند. یکی از دوستانم به من خبر داد که حکم بازداشتم صادر شده است. من از آنجا فرار کردم و به سختی خودم را به مشهد رساندم.

در مشهد پنهانی زندگی می‌کردم. آن زمان مبارزات انقلابی به اوج خود رسیده بود. هر روز تعداد بیشتری به انقلاب می‌پیوست. من هم پنهانی در تظاهرات شرکت می‌کردم.

دفاع پرس: برای نخستین بار چه زمانی به جبهه اعزام شدید؟

سفیدیان: برای نخستین بار مهر ۱۳۵۹ با گروه فدائیان اسلام عازم جنوب شدم. آن زمان آبادان در محاصره بود به همین خاطر با بالگرد وارد شهر شدیم. در آنجا جنگ تن به تن رسیده بود. در این درگیری دشمن عقب نشینی کرد و پشت جاده‌ای آبادان – ماهشهر مستقر شد. یک روز برای بازدید از نخلستان‌ها رفتیم. خانه‌ای در آنجا بود که دو دختر تهرانی در آن زندگی می‌کردند. عجیب بود که چرا دشمن با آن‌ها کاری نداشت. پس از بررسی متوجه شدیم که آن‌ها منافق هستند.

در آن روز‌ها درگیری‌های زیادی صورت می‌گرفت. از سوی دیگر به جهت اینکه ما در محاصره بودیم، نان خشک و خرمایی که از نخل‌ها جمع کرده بودیم، می‌خوردیم. آب را هم از نهر برمی‌داشتیم. در کنار ما گروهانی هم بود. روز عاشورا برای‌مان با پلاستیک برنج فرستادند. بعد از یک ماه ما در پلاستیک، پلو خوردیم.

دفاع پرس: چطور شد که تصمیم گرفتید به عضویت سپاه درآیید؟

سفیدیان: یک مرتبه بعد از اینکه ماموریتم تمام شد، به این فکر کردم که چرا من پاسدار نشدم. روز بعد در سپاه اسم نویسی کردم. یک روز من را برای گزینش دعوت کردند. سه نفر مامور گزینش از من بودند. پس از پاسخ دادن به چند سوال، یکی از آن‌ها سوالی پرسید که جوابش را نمی‌دانستم بلند شدم و گفتم: «ببخشید. اشتباه آمده‌ام.» از اتاق گزینش بیرون آمدم. هنوز داخل سالن بودم که برادری آمد و گفت: «شما از فردا صبح پاسدار هستید. لباس‌هایتان را هم از انبار تحویل بگیرید.»

بعد از این که عضو سپاه شدم، یک دوره‌ی آموزش حفاظت گذراندم و محافظ چند نفر از مسئولین شدم. این کار‌ها من را راضی نمی‌کرد. منتظر موقعیت بودم که به جبهه برگردم.

یک روز نهایتا فرصت برای اعزامم مهیا شد. در طرح لبیک در شهرستان دامغان، حدود ۸۰۰ نفر برای اعزام به جبهه اسم نوشتند. سپاه برای تهیه‌ی کادر سازمان دهی این حجم نیرو، با کمبود نیرو مواجه شدند. من هم از خدا خواسته، همراه نیرو‌های طرح لبیک عازم جبهه شدم. از سوی ابوالفضل مهرابی، معاون گروهان شدم.

جهت شرکت در در عملیات پیش‌رو شب به جزیره‌ی مجنون منتقل شدیم. شهید مهدی زین الدین به مهرابی گفت: «باید آبروی امام حفظ شود.» همان روز ما را به خط دوم در جزیره مجنون بردند. خط دوم ۵۰۰ متر از خط اول فاصله داشت. در مقابل دشمن یک سنگر کندم تا حرکت آن‌ها را زیر نظر بگیرم. آتش شدید بود و پشت سر‌هم نیز خمپاره‌های زمانی بالای سرمان منفجر می‌شد. شب عباس قنادیان، معاون گردان تماس گرفت و از من خواست بچه‌های گروهان را از خط دوم جلو بکشم. به او گفتم در اینجا وضعیت بحرانی است و باید کسب تکلیف کند تا در صورت ضرورت این کار انجام شود. فرمانده گروهان، نعمت الله قریب بلوک، مهدی باقریان را فرستاد تا از نیرو‌های تیربارچی و آرپی جی زن مقابل دشمن، آمار بگیرم. در همین حین یک خمپاره بین ما به زمین خورد و ۲ تن از نیرو‌ها مجروح شدند.

ترکش‌های خمپاره من را غرق در خون کرد. لحظه‌ای که من را روی برانکارد گذاشتند را به خاطر دارم، ولی وقتی به آمبولانس رسیدم، دیگر چیزی نفهمیدم. در بیمارستان اهواز به هوش آمدم. از آنجا به بیمارستان تبریز منتقل شدم تا تحت درمان قرار گیرم. در بیمارستان تبریز چشم راستم تخلیه شد. سه ترکش در قسمت گوش و پشت چشم دیگرم باقی ماند.

انتهای پیام/ 131 

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
سعیدی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۳۴ - ۱۳۹۷/۱۰/۰۳
0
0
سلام.خدابه شما جزای خیر بدهد که به ما یاداوری می کنیدکه چه کسانی جونشون رو کف دستشون گذاشتن تا ما بدون ترس و راحت زندگی کنیم و از همه جانبازان و جان برکفان میهن اسلامی هم ممنونیم انشاءالله شهدا هم از ما راضی باشن و در اون دنیا ما رو شفاعت کنن.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار