نگاهی به زندگی شهید «مجتبی بابایی زاده»؛

بیچاره ما هستیم که هنوز زنده‌ایم

دوست شهید بابایی زاده عنوان کرد: مجتبی با دیدن تصاویر شهدا می‌گفت همه این‌ها خوشبخت شدند، بیچاره ما هستیم که هنوز زنده‌ایم.
کد خبر: ۳۲۳۷۶۲
تاریخ انتشار: ۱۶ فروردين ۱۳۹۸ - ۰۰:۳۶ - 05April 2019

بیچاره ماییم که هنوز زنده‌ایمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید مجتبی بابایی زاده در خردادماه سال 62 در اندیمشک به دنیا آمد. پس از گرفتن دیپلم عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و سپس به یگان ویژه صابرین رفت. وی در مهرماه سال 90 در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک‌های تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان به شهادت رسید. در ادامه خاطراتی از این شهید را از زبان خانواده و همرزمانش می‌خوانید:

دوست شهید: در یکی از روزهای عید نوروز به همراه مجتبی به مقبره شهدای گمنام رفته بودیم. در همان جا نمایشگاهی از تصاویر شهدا برپا شده بود؛ با دیدن آن تصاویر غم و اندوه وجودم را فرا گرفت و احساس غصه کردم؛ اما مجتبی با لبخند همیشگی اش رو به من کرد و گفت: «اینکه ناراحتی ندارد رفيق! همه اینها خوشبخت شدند. بیچاره ماییم که هنوز هستیم...»

دوست شهید: در ادب و نزاکت، رعایت شئونات اسلامی، دستگیری از محرومین، ادای فریضه نماز در اول وقت، صله رحم و عدم تعلق خاطر به امور دنیایی و مسائل مادی زبانزد عام و خاص بود. همیشه در برخوردها لبخند بر چهره داشت حتی اگر از مسئله ای ناراحت بود لبخند می زد.

دوست شهید: رژیم صدام نابود و راه کربلا باز شده بود. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان به کربلا میرفت به مجتبی می گفتم: «همه رفتند کربلا، ماهنوز نرفتیم». مجتبی جواب میداد: «ما هم حتما می رویم!» یک روز صبح مجتبی به خانه ما آمد و گفت: یاعلی ظهر حرکت!» گفتم: «کجا؟» گفت: «می خواهیم به کربلا برویم؛ آن هم با پای پیاده» سفر باصفایی بود؛ یادم می آید آنجا جمع میشدیم و صحن حرم های ائمه را شستشو می کردیم. یکی آب می ریخت، یکی جارو می کرد و دیگری تی می کشید... نفهمیدیم چطور یک هفته گذشت. موقع برگشتن هر کسی سوغاتی برای آشنایان خودش می خرید، مجتبی هم یک کفن که نوشته هایش از تربت بود خرید. همان کفن، لباسی شد برازنده پیکر  غرقه به خونش تا به همراه آن، به ملاقات خدا برود.

همسر شهید: سه سال زندگی مشترک ما، مثل یک زندگی سی ساله پربار بود. من و خواهر بزرگ آقا مجتبی با هم دوست و هم دوره ای بودیم و برای تهیه پارچه کلاس خیاطیمان به مغازه ای که آقا مجتبی شاگرد آن مغازه بود می رفتیم. در ضمن خواهر بزرگ من هم، همسر برادر بزرگ آقا مجتبی بود. وقتی صحبت خواستگاری شد، ابتدا با مخالفتهایی رو به رو شد. این حرف ها حدود شش ماه طول کشید، اما بالاخره پدر و مادر ایشان در چهارم رمضان سال ۸۷ به منزل برادرم برای خواستگاری آمدند و بعد از موافقت خانواده، در دهم رمضان سال ۸۷ به عقد هم درآمدیم و در چهارم اردیبهشت ۸۸ برای ماه عسل به پابوس امام رضا(ع) رفتیم.

همسر شهید: مدتی در اندیمشک زندگی کردیم و در سال ۸۹ به تهران منتقل شدیم. در واقع زندگی مشترک ما در تهران آغاز شد. قبل از آن، آقا مجتبی مرتب در مأموریت بود؛ مأموریت های طولانی یک ماهه یا چهل روزه در اقصی نقاط کشور؛ کارش هم بسیار سنگین بی صبح می رفت و شب می آمد؛ ولی هر وقت از در خانه وارد میشد با وجود خستگی فراوانی که داشت، همه چیز را کنار می گذاشت، میخندید و حتی از سختی کارش برایم تعریف می کرد، من خودم متعجب بودم که با وجود این همه خستگی چطور مجتبی باز هم میخندد. من می توانم بگویم که با این سه سال زندگی، آخرت خود را ساختم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار