حماسه یک آزاده کرمانی در اردوگاه‌های عراق/ من نیروی خمینی هستم

شهید شهسواری از آزادگانی است که در دوران اسارت حماسه‌ای شگرف را خلق کرد، او رو به دوربین خبرنگاران خارجی فریاد زد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام».
کد خبر: ۳۲۴۶۶۷
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۹۷ - ۰۸:۴۵ - 25December 2018

حماسه یک آزاده کرمانی در اردوگاه‌های عراق/ من نیروی خمینی هستمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، تصویری از شهید در بزرگراه مدرس نقاشی شده است، نامش «محمد شهسواری» است، برای کسانی که فرماندهان شهید دوران دفاع مقدس را می شناسند این نام آشنا نیست چرا که شهید شهسواری نه فرمانده بود نه مسوولیت خاصی داشت او فقط یک آزاده شجاع بود که در لحظات ابتدایی اسارت حماسه ای بزرگ را خلق کرد تا جایی که امام خمینی و مقام معظم رهبری نیز از درباره اقدام وی سخن گفتند.

ساعاتی پس از به اسارت درآمدن به دست متجاوزین بعثی، هنگامی كه محمد شهسواری را برای اعزام به عقبه، به سمت خودروهای عراقی می‌بردند، با مشاهده ده‌ها خبرنگار دوربین به دست كه اطرافش را گرفته بودند، احساس كرد رژیم صدام تدارک مفصلی را برای بهره‌برداری از عدم‌الفتح ایران در عملیات بدر دیده است.
در این لحظه محمد چندین بار فریاد زد: «مرگ بر صدام، ضد اسلام». همان شب این فیلم در سراسر جهان پخش شد و روح تازه ای را در میان مسلمانان آزاده دمید.

محمد به خاطر این حرکت اسارت سختی را تجربه کرد، اگرچه اسارت برای همه رزمندگانی که به دست نیروهای بعثی گیر افتاده بودند سخت بود.

شهسواری سال 69 به همراه سایر اسرا به كشور بازگشت و پس از بازگشت، از سوی مسوولین مورد تفقد قرار گرفت و از دست ریاست جمهوری وقت مدال شجاعت دریافت كرد. او باقی سال‌های عمر خود را به سرایداری یک مدرسه گذراند و سرانجام در 20 مرداد ماه 75 در حالی كه عازم مأموریت محوله از سوی لشكر 41 ثارالله (ع) بود، در مسیر زاهدان به شهادت رسید.

در ادامه خاطرات این شهید را که پیش از شهادتش به ثبت رسیده از روزهای اسارت می خوانیم.

تو نیروی خمینی هستی

نیروهای عراقی اطراف ما جمع شدند. دست هایمان را بستند. در بازدید، کارت طرح لبيک و عکس امام عزیز را از جیبم بیرون آوردند. به من مشکوک شده بودند. سوال کردند: «انت حرص الخمینی؟» ترجمه ی فارسی آن را نمی دانستم، سرم را تکان دادم. یکی از درجه داران عراقی جلو آمد. به نشانه ی اینکه سر از بدنت جدا می کنم، انگشتش را بر گلویم کشید. فهمیدم او سوال کرده بود تو پاسدار خمینی هستی، من جواب مثبت داده بودم. آنچنان دلم قوی و محکم بود که هیچ گونه احساس ترسی نداشتم. با خود می گفتم: خون تو که از دیگران رنگین تر نیست. آنها هم که شهید شدند، چشم انتظارانی داشتند. مادرانی که برای دیدن فرزندانشان چشم به راه و کودکانی که بر در منزل ها منتظر آمدن پدر بودند، آیا تو از آن ها بهتر یا عزیزتری؟ خودم را با توکل به خدا تسکین می دادم.

مرگ بر صدام ضد اسلام

در آن هنگامه ی میدان، بساط بعثیان را در جهان زیر و زبر کردم. فکر برگشت به وطن را از سرم بیرون کرده بودم. در آن لحظه هیچ وحشتی از دشمن نداشتم. به اندازه ی پشه ای برای آن ها ارزش قائل نبودم. خبرنگاران خودشان را به صحنه رساندند. نزدیک که آمدند، متوجه شدم عراقی نیستند. سربازان عراقی مرا با ضرباتی پیاپی در میان جنازه ی شهدا خواباندند. بار دیگر شهادت به وحدانیت خدا و ایمان به رسالت پیامبر و ولایت ائمه ی اطهار(ع) را بر زبان جاری کردم، و سپس با تمام نیرو فریاد زدم: «مرگ بر صدام ضد اسلام»؛ پس از آن برای چکاندن ماشه ی تفنگ لحظه شماری می کردم. شاید به خاطر فیلمبرداری بود که از کشتن من صرف نظر کردند.

خریدار جواب اشتباه

چشم هایم را بستند. پس از گذشت مدتی من را به دفتر اطلاعات عراق بردند. یکی از منافقین که آنجا با حزب بعث همکاری می کرد، بسیار شکنجه ام کرد. سیم برق به پهلویم وصل می کردند، آزار و اذیت زیادی متحمل شدم. سوال کرد: فرماندهی کدام لشکری؟ گفتم: تدارکاتچی هستم، مسوول تغذیه. شکنجه ادامه داشت. ناله و فریاد از بندبند وجودم برمی خاست. دوباره سوال کرد: چند تانک آن طرف دجله بود؟ گفتم: تانکی وجود نداشت. واقعیت هم همین بود. آنقدر کتک زدند که برای کسی قابل تصور نیست. گفتم: دست نگه دارید، حدودی می گویم. دست از کتک کاری برداشت و گفت: بگو. گفتم: حدود دویست تانک، خوشحال شد. چشم هایم را باز کرد. گفت: احسنت و شروع به نوشتن کرد. فهمیدم اینجا حقیقت خریداری ندارد. مرتب سوال می کرد و من هم آمار می دادم.

جنازه های ردیف شده روی خیابان

عده ای خبرنگار درون یک تانک ما دو نفر را محبوس کردند و تا ساعت سه بعداز ظهر نگه داشتند. آتش پر حجم نیروهای خودی در این محور زیاد بود. گاهی عراقی ها ما را داخل تانک تنها رها می کردند. برای در امان ماندن از آتش خشم سپاه اسلام گوشه ای پناه می گرفتند. در یک جابجایی ما را با یک خودرو به طرف خاک عراق حرکت دادند. در دو طرف مسیر جاده، جنازه ی عراقی ها را می دیدیم که ورم کرده و بر خاک هلاکت افتاده بودند. این جنازه ها با آتش پرحجم نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله به درک واصل شده بودند، مسیر جاده ی آسفالته را به طرف جاده ی خاکی تغییر دادند و کنار خاکریزی توقف کردند. جنازه ی بیست الى سی نفر از شهدا را در یک صف منظم با فاصله ردیف کرده بودند. اسرا را نیز بین شهدا می خواباندند و دستور می دادند چشم هایشان را روی هم بگذارند، زیرا روی دژ عده ای خبرنگار مشغول فیلمبرداری بودند.

جمع آسمانی

پس از بازجویی هر کدام از اسرا را داخل یک اتاق کوچک بردند. تحمل آن همه شکنجه در اتاق تنگ و تاریک زندان مرا به یاد سال ها شکنجه و مصائب امام موسی کاظم (ع) در زندان هارون می انداخت. پس از دوازده ساعت، افراد را در یک مکان جمع کردند. صحنه ی دلخراشی بود، یکی از ناحیه ی پا مجروح بود، دیگری دستش مجروح و آنطرف تر برادری از اصابت ترکش پهلویش شکافته شده بود. جراحات پیکرها، گرسنگی و تشنگی طاقت فرسا، شکنجه های غیرقابل تحمل، ناله و فغان جمع را به آسمان می برد.

سه ماه بدون حمام

در مدت سه ماه که در رمادی سه بودیم، فقط یک بار از صلیب سرخ جهانی به اردوگاه ما سر زدند و از اتاق ما هم بازدید به عمل آوردند. چند قوطی کبریت را پر از جانوران موذی (شپش و....) که از سر و کولمان بالا می رفتند، به آن ها تحویل دادیم، با زبان بی زبانی گفتیم: اگر می خواهید بدانید بر ما چه می گذرد، همین ها بس است. سه ماه بود بدن ما آب ندیده بود، حمام نرفته بودیم. بوی تعفن و چرک، بدن های زخمی را رنج می داد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار