یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی/ بچه‌های کلاس قرآن مدافعان خرمشهر شدند

بسیجی شهید «بهروز مرادی» در یادداشت خود آورده است: «با بچه‌های محل توانستیم کلاس‌های قرآن را در مساجد خرمشهر راه‌اندازی کنیم؛ با شروع جنگ بچه‌هایی که در این کلاس‌ها حضور داشتند برای مقابله با دشمن تا به دندان مسلح به پاخاستند».
کد خبر: ۳۲۸۷۶۰
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۷ - ۰۶:۰۰ - 22January 2019

به گزارش خبرنگار ساجد، بسیجی شهید «بهروز مرادی» در سال ۱۳۳۵ در خرمشهر چشم به جهان گشود. وی در تاریخ چهارم خرداد ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی/ بچه‌های کلاس قرآن مدافعان خرمشهر شدند

تصاویر یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی

یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی/ بچه‌های کلاس قرآن مدافعان خرمشهر شدند

یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی/ بچه‌های کلاس قرآن مدافعان خرمشهر شدند

یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی/ بچه‌های کلاس قرآن مدافعان خرمشهر شدند

یادداشت بسیجی شهید بهروز مرادی/ بچه‌های کلاس قرآن مدافعان خرمشهر شدند

متن یادداشتی را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه می‌خوانید:

«بسمه تعالی

آنچه که می‌نویسم و شما می‌شنوید ادراکات شخصی است که در اثر مجاورت و زندگی با بعضی انسان‌هایی بدست آمده که امروز در جمع ما نیستند و کبوتران خونین بالی را می‌مانند که از بام هستی سر به آسمان در بی‌نهایت در پروازند.

روز‌های اول که توی کوچه پس کوچه‌ها به بازی‌گوشی و علافی عمر می‌گذراندند، بجز مزاحمت و شکستن شیشه در و همسایه و احیاناً در شب دهه عاشورا چسباندن چسب روی زنگ منزل یهودی‌ها و یا مسیحی‌ها از جمله افتخاراتی بودکه به آن می‌نازیدند و عقیده داشتند که باید تا صبح عاشورا بیدار باشند.

هنگام سحر جگر آبپز شده گوسفندان قربانی را از دست آشپز مسجد محل قاپ‌زده و با ولع نوش جان می‌کردند یا احیاناً خبر کردن احمد و محسن و تقی و ... و به سر کردن عبای زنانه در مجلس عزاداری زنان‌های محل خود را قاطی نموده و یک چای داغ بالا می‌کشیدند؛ و صبح عاشورا هم که می‌شد می‌رفتند دنبال دسته زنجیر زن‌های فلان تکیه و تا نزدیکی‌های ظهر، بو می‌کشیدند که کجا ناهار امام حسین (ع) می‌دهند و غروب هم بی حال- بی‌رمق - زِهوار در رفته، بر می‌گشتند به خانه‌هاشان و مثل لش ولو می‌شدند توی اتاق، در حالی که کف پاهایشان یک من کثافت پینه بسته بود.

این همه آن چیزی بود که از عاشورا و امام حسین (ع) توی مُخ بچه‌های کوچک محل رفته بود. کم‌کم این‌ها بزرگ شدند و در سنین نوجوانی پا به رکاب انقلاب.

توی مسجد محل به اتفاق دیگران کلاس قرآن و حدیث تشکیل دادند و بچه‌های کوچولوی محل را جمع کرده بودند تا از این کلاس‌ها استفاده کنند. ولی عمو علی خادم مسجد زیر لب قُر می‌زد؛ که این دیگه چه وضعیه، مگه مسجد جای بچه کوچیکاس، برید بیرون برید گمشید. بچه‌ها‌ی کوچک لج بازی می‌کردند، عمو علی هم عصبانی می‌شد. چوب را بر می‌داشت و دنبال آن‌ها داد و بیداد می‌کرد.

محمود ـ سید ابراهیم ـ منصور ـ جمشید ـ تقی و بچه‌های دیگر ریش سفیدی می‌کردند تا عمو علی را راضی کنند، ولی عمو علی سماجت می‌کرد و پا در یک کفش که: نه مسجد جای بچه کوچیکا نیست. اما هرطوری بود کم کم سد عمو علی هم شکست و با اجازه بانیان مسجد قرار شد که در هفته چند جلسه منظم توی مسجد تشکیل بشه و بچه‌های محل در این جلسات شرکت کنند.

در خلال این مدت منصور و جمشید به اتفاق چند تای دیگر می‌رفتند توی نخلستان‌های اطراف شلمچه و پل‌نو، تا وضع روستا‌ها را از نزدیک بررسی کنند و احیاناً کمکی، و محمود هم داخل مسجد با چند تای دیگه کار فکری و فرهنگی می‌کردند.
اما از چیز‌های خیلی جالب این بود که این بچه‌ها بی سر و صدا کمک‌های جنسی را از این و آن توی طبقه بالا خانه مسجد جمع می‌کردند و شب‌ها تا دیر وقت می‌بردند بین مستمندان، میان روستا‌های پر از نخل لب مرز تقسیم می‌کردند بدون اینکه کسی بویی ببرد.

وقتی جنگ شروع شد. هنوز چند مدتی از ثبت نام این‌ها توی بسیج نگذشته بود. در خلال درگیری‌های اولین روز‌های جنگ، مثل بقیه مردم، دست به اسلحه شدند و هسته‌های مقاومت داخل مساجد بوجود آمد. از بچه‌های کوچک داخل مسجد بعضی‌ها ماندند و بعضی‌ها رفتند.

عراقی‌ها شهر را یک پارچه زیر آتش گرفته بودند و صدای انفجار، بوی باروت و دود، عرصه را بر همه تنگ کرده بود. شهدا را توی گورستان جنت آباد، کنار هم ردیف کرده بودند، بدون غسل در شرایط دشوار به خاک می‌سپردند.

شهر محاصره شده بود، و لحظات طاقت فرسا و دشواری بر همه می‌گذشت و در این میان اندک کسانی که تا آخرین لحظات مانده بودند، یکی بعد از دیگری در جنگ و گریز‌های کوچه پس کوچه‌های شهر در خون خود می‌غلطیدند.

جمشید توی یک راه پله، شهید شد.
سید ابراهیم هم یک کوچه آنطرف تر-
اکبر موقعی که داشت لب شط غسل و شهادت می‌کرد شهید شد.

محمود مسئول کار‌های فرهنگی مسجد، در کنار سامی- سر یک کوچه نزدیک مدرسه پشت گلفروشی با هم شهید شدند؛ و تعدادی از بچه‌های فضول آن روز‌ها و مردان بزرگ و حماسه ساز امروز، در لابلای آجر پاره‌های شهر مدفون شدند.

جنازه حسین و شُبیر روی هم رفته یک کیلو کمی بیشتر نشد، که هر دو را در یک قبر جا دادند، و جنازه محمود رضا هم لابلای نخلستان‌های نزدیک دبیرستان دُورقی پیدا شد، در حالی که یک لنگه کفش او کمی آن طرف‌تر پرت شده بود و ساعت مچی‌اش هم لابلای شاخ و برگ‌ها از کار افتاده بود، این‌ها که نوشته‌ام گذری کوتاه بود.

خلاصه وار در مورد شهدایی که اکنون در جمع ما نیستند، و دنیا را گذاشته‌اند برای اهلش- تا زنده بودند و در عالم کودکی کارشان اذیت کردن و چوب توی سوراخ مورچه‌ها کردن بود و وقتی بزرگ شدند هنوز در اوان نوجوانی که، چون شمع به پای انقلاب اسلامی آب شدند؛ و حالا تصاویر چهره‌های نورانی و دوست داشتنی آن‌ها زینت بخش نمازخانه سپاه شده.
بهروز مرادی
۱۳۶۳/۱۰/۷
خرمشهر»

انتهای پیام/ 900

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار