بخش اول/ به بهانه سالگرد بازگشت پیکر شهید «مهدی بخشی»

ماجرای عنایت حضرت زهرا (س) به مادر شهید/ هرچه بزرگ‌تر شدی، قنوت‌هایت قشنگ‌تر شد

همه دوست داشتند حال خوب هنگام نمازت را مشاهده کنند. زودتر از سن تکلیف نماز خواندن را شروع کردی. گفتم، «تو هنوز به سنی نرسیدی که نماز بخوانی!» با خنده پاسخ دادی، «وقتی خدا اشاره کند، باید نماز بخوانی! خدا به من گفته باید نماز بخوانم.» گاهی خستگی روز خوابت را سنگین می‌کرد. ساعت را کوک می‌کردی و در قابلمه می‌گذاشتی تا صدایش بیش‌تر شود و از خواب بیدار شوی.
کد خبر: ۳۳۰۵۸۷
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۱ - 01February 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: ۱۲ بهمن ۱۳۷۵ است. روی صندلی سالن معراج نشسته‌ام. اطرافم را نگاه می‌کنم. دور سالن، پر از تابوت است؛ تابوت‌هایی که پرچم ایران را دورشان پیچیده‌اند. یکی از تابوت‌ها وسط سالن است. سربازی می‌آید، اجازه می‌گیرد تا درش را باز کند. نگاهش می‌کنم؛ هنوز باورم نمی‌شود، تو بین این شهید‌ها باشی. اجازه می‌دهم. سرباز، اول پرچمی را که روی تابوت است، برمی‌دارد. بعد در چوبی تابوت را بلند می‌کند و کنار می‌گذارد. زمان کند می‌گذرد. تمام وجودم را در چشم‌هایم جمع کرده‌ام؛ می‌خواهم زودتر ببینم چه چیز داخل این جعبه چوبی است. کف تابوت، به اندازه‌ی دو بیل خاک ریخته‌اند؛ یک بادگیر پاره، یک تکه استخوان فک و یک تکه استخوان دست را روی پنبه گذاشته‌اند. همین.‌

نمی‌دانم چند دقیقه است مات و مبهوت به دو تکه استخوان و بادگیر پاره خیره شده‌ام. انگار در این دنیا نیستم، ماتم برده است. یاد چشم‌هایت می‌افتم که پر از زندگی بود و حالا استخوان‌هایی را می‌بینم که سرد و بی روح است. با خودم فکر می‌کنم مهدی، این تو هستی؟ بعد از ده سال، از کجا معلوم که تو باشی؟‌ ای کاش هنوز هم فکر کنم یک جایی توی ایران یا عراق زنده‌ای.‌ ای کاش هنوز هم فکر کنم بالاخره یک روز خودت، زنگ در خانه را می‌زنی و برمی‌گردی. مهدی جان از کجا معلوم که این‌ها پاره‌های بدن تو باشد؟

انگار فکرم را می‌خوانی. حسی مثل نسیم از دلم می‌گذرد. احساس می‌کنم خودت آهسته در گوشم گفتی، «مامان! دندانم را نگاه کن.» کسی نمی‌فهمد تو این حرف را داخل گوشم گفتی. استخوان صورتت را برمی‌دارم و می‌بینم جای یک دندان در ردیف دندان‌های پایینی خالی است. همان دندانی که در جزیره‌ی مجنون، ترکش آن را برده بود. همان ترکشی که چالی داخل صورتت یادگار گذاشت. وقتی می‌خندیدی، جای خالی‌اش گود می‌شد؛ می‌گفتم، «مهدی! حالا وقتی می‌خندی، صورتت چال می‌افتد و قشنگ‌تر می‌شوی.» و تو باز هم می‌خندیدی و نمی‌دانستی که خنده‌ات، چه قندی در دلم آب می‌کند.

انگار همه چیز دارد با هم جور می‌شود. سه شب است به خوابم می‌آیی و می‌گویی «مامان، من برگشتم.» حالا هم که در گوشم می‌گویی، این چند تکه استخوان، خودت هستی که برگشتی. باور کنم از مهدی من، از آن قد و قامت و خوشگلی، فقط همین‌ها به جا مانده؟ استخوان دستت را برمی‌دارم، بغل می‌کنم و می‌بوسم، مثل وقتی نوزاد بودی و همین قدر کوچک که توی بغلم جا می‌شدی. با همین نشانه، من را از چشم انتظاری درآوردی. آن‌هایی که دور تابوت ایستاده‌اند، من را نگاه می‌کنند و من هم تو را. در بغلم آرام گرفته‌ای و دلم می‌خواهد به یاد بچگی‌ات برایت لالایی بخوانم تا بخوابی، اما می‌دانم این بار دیگر از خواب بیدار نمی‌شوی. تحمل این لحظه برایم سخت است. طاقتش را ندارم. نمی‌خواهم گریه کنم. تو نمی‌خواستی گریه کنم. باید خودم را با فکر و خاطره‌ات مشغول کنم. یاد روزی می‌افتم که به دنیا آمدی.

لطفا 12 بهمن منتشر شود/////// ماجرای عنایت حضرت زهرا (س) به مادر شهید/ هرچه بزرگ‌تر شدی، قنوت‌هایت قشنگ‌تر شد

در ادامه بخش اول خاطرات شهید «مهدی بخشی» از کتاب «دیدار جان» را می‌خوانید:

روایت مادر: پیش از آغاز جنگ

یکی دو روزی بود که برف سنگینی می‌آمد. حیاط و کوچه یک‌دست سفید شده بود. صبح روز چهارم دی ۱۳۴۲ فهمیدم می‌خواهی به دنیا بی‌آیی. نگران قابله‌ای بودم که پدرت را فرستاده بودم دنبالش. می‌ترسیدم روی زمین سر بخورد. به موقع رسیدند. همسایه‌ها اسمت را گذاشتند، «بابا برفی»

همیشه به دنیا آمدن نوزاد با خودش شادی می‌آورد. تو و خواهر و برادرانت از آمدن خواهر کوچولوی‌تان خوشحال بودید. شادی و بازی پنج بچه در خانه، جایی برای غصه نمی‌گذاشت؛ اما انگار قرار نبود همه چیز به خوبی پیش رود. کم کم ناخوش شدم. روز به روز ضعیف‌تر می‌شدم. دکتر‌ها می‌گفتند سرطان خون گرفته‌ام. کار هر روزم شده بود که با پدرتان به بیمارستان بروم.

بیماری، درد‌های دیگری را هم دنبال خودش می‌آورد. فکر بی پناه ماندن شما برایم از همه سخت‌تر بود. طاقتم تمام شد. یک شب در تاریکی گریه کردم. نمی‌توانستم وضع آشفته خانه را ببینم. خوابم برد. در خواب دیدم چند خانم چادری در اتاق‌مان نشسته و یک سینی چای جلوی آن‌هاست. رفتم رو به روی‌شان نشستم و گفتم، «می‌دانم بیماری من خوب شدنی نیست، اما نمی‌خواهم فرزندانم یتیم بزرگ شوند. کمکم کنید.» یکی از خانم‌ها از چای استکان خود به من داد و گفت، «این چای را بخور. خوب می‌شوی. مطمئن باش بالای سر بچه‌هایت می‌مانی.» چای را خوردم. صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کردم حالم بهتر شده است. ظهر که پدرت آمد خانه گفت، «به به، بوی غذا می‌آید!» همه خوشحال بودند. آزمایش دادم. دکتر جوابش را که دید، باور نکرد. گفتم، «کسی که باید شفا دهد، خودش شفا داده!»

هفت سالت شد. کمک حالم بودی. نانوایی دور بود؛ اما تو هیچ‌گاه نه نمی‌آوردی! هیچ‌وقت برای کمک به من خسته نبودی. زمانی‌که نماز می‌خواندم، می‌آمدی نگاه می‌کردی. مثل من رکوع و سجده می‌رفتی و با دست‌های کوچکت قنوت می‌گرفتی. وقتی بزرگ‌تر شدی، قنوت‌هایت قشنگ‌تر شد. هنوز هم به خاطر دارم تصویری را که با گردنی کج دست‌هایت را جلوی صورت می‌گرفتی و دعای قنوت می‌خواندی.

لطفا 12 بهمن منتشر شود/////// ماجرای عنایت حضرت زهرا (س) به مادر شهید/ هرچه بزرگ‌تر شدی، قنوت‌هایت قشنگ‌تر شد

محرم که می‌شد، چادر مشکی‌های من را می‌بردی و با بچه‌های هم سن‌وسال خودت پشت در کوچه تکیه درست می‌کردید. نوحه می‌خواندید و سینه می‌زدید. سپس می‌گفتی برایتان چای درست کنم و کتری را می‌گرفتی و می‌بردی.

یادم می‌آید مثل همه پسر بچه‌ها عاشق فوتبال بودی. هر تیم علاقه داشت که تو یارشان باشی. اخلاق خوبت، اعتراض نکردن، رعایت کردن قوانین و مطیع بودنت سبب می‌شد همه دوست داشته باشند که یار تو باشند.

بیش‌تر بچه‌های محل تابستان‌ها جوجه می‌خریدند. تو هم دو جوجه خریده بودی. راه که می‌رفتی جیک جیک کنان دنبالت راه می‌افتادند. تو هم خوشحال می‌شدی. شدت علاقه به جوجه‌هایت را می‌دیدم. روزی که جوجه‌ها گل‌های عزیز پدرت را نوک زدند، پدر سرت داد زد و گفت، «آن‌ها را از خانه ببر.» بسیار ناراحت شدی، اما سکوت کردی. سرت را پایین انداختی و با جوجه‌ها از منزل خارج شدی؛ اما تنها برگشتی. جوجه‌ها را به دوستت هدیه داده بودی.

۱۱ سال بیش‌تر نداشتی که اهل مسجد شدی. کتاب‌های شهید مطهری را می‌خواندی. دیگر نمازهایت به جماعت بود. همه دوست داشتند حال خوب هنگام نمازت را مشاهده کنند. متوجه علاقه‌ات به نماز می‌شدند. زودتر از سن تکلیف نماز خواندن را شروع کردی. گفتم، «تو هنوز به سنی نرسیدی که نماز بخوانی!» با خنده پاسخ دادی، «وقتی خدا اشاره کند، باید نماز بخوانی! خدا به من گفته باید نماز بخوانم.» گاهی خستگی روز خوابت را سنگین می‌کرد. راهش را پیدا کرده بودی. ساعت را کوک می‌کردی و در قابلمه می‌گذاشتی تا صدایش بیش‌تر شود و از خواب بیدار شوی.

در فعالیت‌های انقلابی حضور پررنگی داشتی. به زیر زمین مسجد می‌رفتید و نوار‌های سخنرانی امام را پیاده، چاپ و در مساجد اطراف پخش می‌کردید.

بسیج که راه افتاد، از همان ابتدا عضو آن شدی.

لطفا 12 بهمن منتشر شود/////// ماجرای عنایت حضرت زهرا (س) به مادر شهید/ هرچه بزرگ‌تر شدی، قنوت‌هایت قشنگ‌تر شد

ادامه دارد...

انتهای پیام/ ۷۱۱

نظر شما
پربیننده ها