مروری بر زندگی شهیده «طاهره اشرف گنجوی»؛

گلوله منافقین پهلوی طاهره را در شب شهادت حضرت زهرا (س) شکافت

طاهره رو به مادر کرد و گفت: «مادر، می‌دانی امشب چه شبی است؟ شب شهادت خانم فاطمه زهرا (س) است.» مادر پاسخ داد: «یا زهرای مرضیه (س)!» و به صورت طاهره نگاه کرد، با آوردن نام حضرت زهرا (س) اشک صورت طاهره را پوشاند.
کد خبر: ۳۳۲۲۱۹
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۹:۳۰ - 09February 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: بالاخره بچه به دنیا آمد. کودک را در قنداق پیچیدند و جلوی مادربزرگ گذاشتند. قابله پرسید، «اسمش را چه می‌گذارید؟» مادربزرگ گفت: «اسمش را با خودش آورده. مادرش خواب دیده که خانم حضرت زهرا (س) در یک قنداق به سفیدی برف، بچه‌ای به دست او می‌دهند، یک عده هم دور و بر خانم هستند. می‌گویند بگیر، این از طرف حضرت زهرا (س) است. این پاک است و طاهره.» مادربزرگ به نحوی که همه بشنوند، گفت: «قدمش خیر باشد طاهره.»

در ادامه خاطراتی از شهیده «طاهره اشرف گنجوی» از کتاب «مهر مادر» را می‌خوانید:

شهیده طاهره اشرف گنجوی محرم سال ۱۳۴۸ در روستای «سرآسیاب» از توابع شهرستان کرمان، به دنیا آمد. چند سالی از تولدش گذشت. طاهره جای خود را در دل همه باز کرده بود. وی پس از طی دوران دبستان و راهنمایی گفت، «آقا جان اگر شما اجازه دهید، مادر، من را برای دبیرستان ثبت نام کنند!» پدر گفت: «بابا جان! درس نخوانده هم تو عزیز ما هستی. خودت را به زحمت نینداز، همین چند کلاس را هم که خواندی خوب است، زیاد هم است، ماشاءالله از هر انگشتت هم که هنری می‌ریزد! می‌خواهی چه کنی بابا جان؟!»

گلوله منافقین پهلوی طاهره را در شب شهادت حضرت زهرا (س) شکافت

طاهره سرش را به زیر انداخته بود. گفت: «دلم می‌خواهد برای اسلام مایه سربلندی باشم، تا هر جا هم که شما اجازه دهید می‌خواهم درس بخوانم.» پدر گفت: «همه ما تو را دوست داریم، همه بچه‌ها یک طرف، تو یک طرف، بابا جان، من با رفتن تو ناراضی نیستم اما ...» طاهره حرفی برای گفتن نداشت. به خدا توکل کرد و در دل ذکر یا زهرا (س) را شروع کرد. اشک بی امان بر صورت طاهره جاری شد. پدر با تعجب پرسید: «چرا گریه می‌کنی طاهره جان؟!» طاهره اشک‌هایش را پاک کرد. پدر به صورتش خیره ماند. ناگهان پدر گفت: «بابا جان، مادرت فردا اسمت را در دبیرستان می‌نویسد. من طاقت اشک ریختن تو را ندارم، اگر دلت می‌خواهد درس بخوانی، هیچ حرفی ندارم، راضی ام. تو که اشک می‌ریزی دلم کباب می‌شود.»

پدر داخل اتاق نشسته بود. از پنجره اتاق بیرون را نگاه می‌کرد. چشمش به طاهره خورد. صدایش کرد. طاهره وارد شد و گوشه اتاق نشست. پدر گفت: «ببین بابا جان، از سالی که انقلاب شد، تو دیگر حرف من را نخواندی، تظاهرات رفتی، راهپیمایی کردی، شعار نوشتی، هرکاری دلت خواست کردی، تازه، این کارهایی بود که من فهمیدم. بعد هم زمان جنگ رفتی امدادگری و آموزش نظامی و اگر مانع نمی‌شدم، جبهه هم می‌رفتی. دبیرستان را هم تمام کردی. از این طرف و آن طرف مرتب دارد خواستگار برایت می‌آید. من چه بگویم به این‌ها؟ این تربیت معلم چیست که می‌خواهی بروی؟!» طاهره گفت: «پدر مگر خودتان نگفتید دلتان می‌خواهد من معلم شوم! اگر به تربیت معلم نروم، چطور معلم شوم؟!» پدر گفت: «باز حرف خودت را می‌زنی. من گفتم، اما نه اینکه یک شهر دیگر بروی.»

طاهره هر روشی می‌دانست استفاده کرد تا پدر را راضی کند. بالاخره پدر راضی شد که دخترش به تربیت معلم کرمان برود. طاهره عاشق کار برای رضای خدا و خدمت به خلق بود. در این راه سختی‌های بسیاری را تحمل کرد.

پدر باید چه جوابی به دخترش بدهد؟! رضا به آسمان چشم می‌دوزد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید، «بابا جان از یک طرف از تمام شدن درس و دانشگاه تو شادم، این دو سال برای بابا خیلی سخت بود. خدا را شکر که تمام شد. این چند وقت را همه اش در راه بودی. مدام در مسیر سرآسیاب و کرمان بودی. الحمدلله به خیر گذشت. اما دیگر دلم نیست که تنها بروی. دیگر تنها نرو، اینجایی که به تو گفتند درس بدهی پر از مخالف‌های جمهوری اسلامی است، کاری کن جای دیگری بروی.» اما طاهره فقط سکوت کرده بود. پدر ادامه داد: «بابا جان. آن‌جا جاده‌اش امن نیست. هی باید رفت و آمد کنی. هر بار هم باید دل من مثل سیر و سرکه بجوشد. آن‌جا امنیت ندارد.» طاهره پاسخ داد: «هر جا باشم با خواست خدا و اجازه شما هستم.» رضا گفت: «اسم روستا چی بود؟» طاهره گفت: «روستای باگاه در کهنوج. عین روستای خودمان است، مردمش هم مثل هم ولایتی‌های خودمان‌اند. آنجا من را خانم پیشوا صدا می‌زنند.» رضا گفت: «چرا بابا جان؟» طاهره ادامه داد: «روز اول که رفتیم کلاس، فقط چند تا بچه توی کلاس آمدند. خجالت می‌کشیدند بابا! سر و وضع‌شان خوب نبود. دفتر و قلم نداشتند. بچه‌ها هر کدامشان از بس سر زمین کار کرده بودند، دست‌هایشان پینه زده بود. من هم با پول خودم برای آن‌ها کتاب و دفتر و چند تکه لباس خریدم. همان روز اول که به آن‌ها دادم، فردا مدرسه غلغله شد. بچه‌ها با شادی آمدند. آن بچه‌ها باهوش‌اند بابا جان. پاک اند. همه این‌ها سرمایه و ذخیره انقلاب و آینده کشور هستند.»

رضا گفت: «مردمانش چگونه هستند؟» طاهره پاسخ داد: «زحمت کش‌اند، کشاورزند، چشم‌شان به آسمان است. با این‌که خیلی از انقلاب گذشته، هنوز ارباب دارند و خیلی چیزها را نمی‌دانند! گاو دارند، گوسفند دارند اما بهره‌ای نمی‌برند. با من مهربان‌اند. متوجه من هستند. به من خانه دادند. برایم غذا آماده می‌کنند و ... من را «خانم پیشوا» صدا می‌کنند، می‌گویند: تو آموخته‌های بسیاری به ما یاد دادی. نماز، احکام، دین و... بابا این‌ها خیلی محروم اند، خیلی. انگار از همه چیز بی خبرند!» رضا کمی فکر کرد و گفت، «طاهره، خدا به همراهت، راضی‌ام به رضای خدا، برو از حضرت زهرا (س) کمک بگیر تا یاری ات کند.»

طاهره خالصانه در روستا مشغول فعالیت و خدمت به خلق خدا شد. آخرین روزهای پاییز سال ۱۳۷۱ بود. یک طاهره بود و یک روستای بارگاه. همه زنان و دختران روستا به او عشق می‌ورزیدند. برای آن‌ها الگو شده بود. بعد از مدتی آمده بود خانه پدری. چند روزی ماند. آماده رفتن شد. اول هفته می‌خواست سر کلاس باشد. پدر گفته بود تنها نرود. مادر را همراهش کرد. بلیت رفتن را پدر گرفت و طاهره‌اش را بوسید و بعد خودش به صحرا رفت.

اتوبوس دل شب را می‌کاوید و پیش می‌رفت. مادر کنار طاهره نشسته بود. طاهره از پنجره به سیاهی بیرون خیره مانده بود. طاهره رو به مادر کرد و گفت، «مادر، می‌دانی امشب چه شبی است؟ شب شهادت خانم فاطمه زهرا (س) است.» مادر گفت، «یا زهرای مرضیه (س)!» و به صورت طاهره نگاه کرد، با آوردن نام حضرت زهرا (س) اشک صورت طاهره را پوشاند، مادر دلش لرزید. فکر کرد اگر بخواهد گریه کند، مصیبت‌های حضرت زهرا (س) یکی دو تا نیست. تا انتهای راه، تا آخر عمر باید دل طاهره غصه دار باشد و چشمش پر از اشک! خواب چاره است، دوا برای فراموشی است. مادر گفت، «کمی بخواب مادر، راه دراز است و فردا در روستا زیاد کار داری، کمی بخواب.» چیزی از حرف مادر و دختر نگذشته بود که سرعت اتوبوس کم شد. راننده پشت سرش را نگاه کرد. ناگهان پایش را روی گاز فشار داد. مسافرهای خسته و در خواب از جا تکان خوردند! ماشین در دست انداز افتاد. مادر از پنجره کنار طاهره بیرون را نگاه کرد. یک باره صدای شلیک تیر سکوت شب را پاره کرد. گلوله پشت گلوله، اتوبوس ایستاد. فریادها به هوا رفت.

از ماشین پیاده بشوید، سنگر بگیرید، منافق‌ها حمله کردند.

۔ خدا نگذرد از آن‌ها. دزد سر گردنه هستند. از خدا بی خبرند.

راننده فریاد زد، پیاده شوید!

مادر از جا بلند شد، دید طاهره آرام نشسته و چادر بر صورت کشیده. فریاد زد و دخترش را صدا کرد، «طاهره جان، طاهره جان پیاده شو مادر!» اما طاهره کمترین عکس العملی نداشت. مادر، چادر را کنار زد، رنگ از صورت دختر پریده بود. مادر با چهره‌ای متعجب داد زد، «چی شده، پاشو دختر!؟» بعد دخترش را از روی صندلی کشید.

ترسیم آن لحظات چگونه برای یک مادر ممکن است!؟ در آن شرایط دست مادر به خون فرزندش آغشته شد! گلوله ایادی استکبار پهلوی طاهره را در شب شهادت حضرت زهرا (س) دریده بود. طاهره‌ای که هنوز چهره‌اش از اشک بر مصائب مادر سادات می‌درخشید.

در پایان مقاله‌ای از معلم شهیده طاهره اشرف گنجوی به مناسبت شهادت حضرت زهرا از کتاب «یاس‌های ماندگار» (اولین مجموعه خاطرات زنان شهیده استان کرمان) می‌خوانید:

السلام علیک یا فاطمة الزهرا. یا بنت محمد، یا قرة عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا انا توجهنا واستشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا، یا وجیحتاً عندالله اشفعی لنا عندالله.

سلام بر تو ای فاطمه زهرا (س)‌ ای دختر رسول خدا، سلام من به پهلوی شکسته تو. سلام من به صورت کبود تو، سلام من به آخرین نماز تو، سلام من به آخرین دعای تو، سلام من به آخرین نگاه تو، سلام من به حسن و حسین تو، سلام من به محسن شهید تو...

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی

باشد که از خانه غیبش دوا کنند

فاطمه جان! نمی‌دانم از کجا بنگام که شایسته ستایشت بود. این سرور زمان، شرمم می‌آید که بسیار شنیده‌ام و خوانده‌ام، اما اکنون دیگر تاب شنیدن مناجات علی (ع) را بر بالین سرت ندارم و از شنیدن آن سخت گریان و هراسانم.

آن‌جا که در نیمه شب شهادت تو با سوزو گداز این ابیات را بیان می‌کرد که:

«الا ای ابرها با من بگریید

که امشب این منم تنها ترینم

شکست آئینه ام دیگر کسی نیست

که من با او به درد دل نشینم

از این پس این منم تنها و خسته

به داغ جانگداز تو گرفتار

مگر تو مونس دردم نبودی

چرا با من سر ماندن نداری

الا ای مونس تنهایی من

علی را از چه تنها می‌گذاری

کنون‌که می‌روی سوی پیمبر

برایش ماجرا را داستان کن

رسان او را سلام از من به محضر

اگر پرسید از چه نیامد

بگو که ریسمان بر گردنش بود...»

ای دختر نبوت، ای همسر ولایت و ای مادر امامت، از تو گفتن سخت دشوار است و از وصف تو نوشتن دشوارتر از آن. ای دخت رسول خدا، سخت گمراهم، اصلاً نمی‌دانم چرا زندگی می‌کنم. برای زندگی هر لحظه‌اش انتظار است. وای به لحظه آخر که هیچ در بساط ندارم، گویا که اصلاً فریاد شوهرت که فرمود «مجهز شوید» را نشنیده ام.

حتماً تو درد دلم ز من به دانی و دوایش هم دانی. آخر مادر، کسی غیر از تو درد مرا نمی‌داند و اگر داند دوایش نمی‌داند. ای مادر بزرگوار، ای مادر انسانیت، ای حبیبه خدا، قسم از شما چیزی نمی‌خواهم جز اینکه این حالت معنوی را از من نگیری...

انتهای پیام/ 711

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار