حکایت جان‌سوز وصال با شهید «محمد کاظمی»

مهم­ترین­­ خاطره­ای که از مادرم دارم بعد از بازگشت پدرم است که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی­‌شود. اولین باری که همه رفته بودند، من و مادر رفتیم سر خاک پدر. ایشان روی خاک دراز کشیدند و با همان حالت حزن و گریه خطاب به شهید گفتند: «من این همه منتظرت بودم و این همه به تو وفادار ماندم؛ اگر واقعاً شهید هستی مرا بعد از شش ماه ببر که می­خواهم کنار تو باشم.»
کد خبر: ۳۳۵۷۰۸
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۷ - ۱۰:۲۹ - 03March 2019

حکایت جان‌سوز وصال با شهید «محمد کاظمی»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، کتاب «دو بال سرخ» یادنامه شهید «ذبیح الله قاسمی» و «محمد کاظمی» از شهدای روستای زرم است که به کوشش «سید حسین ولیپور زرومی» از نویسندگان صاحب نام حوزه دفاع مقدس استان و با همکاری «حدیثه صالحی» و «سیده معصومه محمدپور زرومی» تدوین و توسط مجتمع چاپ افست زارع ساری در 1000 نسخه به چاپ رسید.

گفت‌وگوی پیش‌رو روایتی است از «سعید کاظمی» تنها فرزند شهید «محمد کاظمی» که توسط «حدیثه صالحی» تهیه و تنظیم شده‌است و اینک در سالروز شهادت این شهید بزرگوار از نظرتان می‌گذرد.

لطفا خودتان را به طور کامل معرفی کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم. سعید کاظمی هستم، فرزند شهید بزرگوار محمد کاظمی؛ در تاریخ 30 شهریور 65 به دنیا آمدم. اسمم را پدرم انتخاب کرد. البته چند تا اسم دیگر نیز پیشنهاد داده بودند، که ایشان نپدیرفتند و نهایتاً این شد که سعید را انتخاب کردند.

از زمان تولدتان چیزی می­دانید؟
زمان تولدم، پدر جبهه بودند و تا قبل از آمدن­شان د رآخر نامه­های­شان می­نوشتند برای پسرم سعید سلام و دعا می­رسانم یا مثلاً توصیه­ هایی هم می­ کردند.

پدرتان چند ماه بعد از تولدتان شما را دید؟

چهار ماه بیشتر نداشتم که پدرم آخرین مرخصی­ش را آمد و بعد از آن به جبهه بازگشت. این اولین و آخرین باری بود که پدرم مرا دید. ایشان دورادور وابستگی شدیدی به من داشتند و در نامه­‌های­شان این موضوع را قید می­‌کردند.

یعنی پدرتان بعد از این دیدار رفتند و برنگشتند؟

بله. پدرم از سال 65 تا 74 مفقودالاثر بودند و مادرم بعد از 9 سال با این­که سن من کم بود، وفادار ماندند و همیشه منتظر پدرم بودند. من همیشه به این خصوصیت مادرم می­بالم. حق این بود که مثل بسیاری از همسران شهدا که ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند، ایشان هم می­رفتند؛ ولی نسبت به پدرم وفادار ماندند.

چند سال­­تان بود که فهمیدید پدر ندارید؟

اوایل من اصلاً مفهوم پدر را نمی ­فهمیدم یعنی کلمه پدر برایم واقعا گُنگ بود. می­دیدم مثلاً هم ­دوره ­ای­ هایم یک آقایی را بابا صدا می­ کنند ولی من چون این حس را نداشتم واقعاً برایم مبهم و نامفهوم بود. از وقتی که مدرسه رفتم یک مقدار ذهنیت­ ها بازتر شد، برایم سؤال می­شد. البته فقط سؤال نبود، از طرف دیگر دلم هم می­ خواست کسی باشد که پشتوانه­ ام باشد. هر چند مادرم نگذاشتند که هیچ کمبودی را احساس کنم.

کنجکاوی نمی­ کردید برای این­که بفهمید پدرتان کجاست ؟

آن موقع خلأ پدر با وجود فداکاری مادر چندان احساس نمی­شد. مادرم مثل همین حرف­ های عامیانه که بیشتر شما می‌شنوید، می­ گفت: رفته سفر بر می­ گرده، یا مثلا پیش خداست. آن موقع من همچین درکی را نداشتم که بفهمم کسی که رفته پیش خدا دیگه بر نمی­ گرده، یا کسی که رفته مسافرت حتماً یک بازگشتی دارد. این چه مسافرتی است که بازگشت ندارد!

بعد از شهادت پدر، ارتباط مادر با شما چگونه بود؟

رفتار مادر بسیار صبورانه و رابطه‌­مان هم خیلی صمیمانه بود. چون تک ­فرزند هم بودم، تنها تکیه ­گاه و امیدی که داشتند من بودم. ایشان نسبت به بازگشت پدرم خیلی امیدوار بودند. تمام سعی­شان بر این بود که از من، هم حفاظت اخلاقی و هم حفاظت جسمی داشته باشند.

یک خصوصیت دیگر از مادرم به ذهنم رسید در بحث نماز خواندن من بود که یادم هست هر وقت که از مدرسه می­ آمدم تا نماز نمی­‌خواندم به من ناهار نمی­دادند. من کلاس سوم ابتدایی بودم که یک روز بابت این مسئله خودم را در بغلش انداختم، هر چه گریه کردم به من ناهار نداند. گفتند: اول نماز بخوان بعد ناهار بخور. هیچی مجبور شدم نمازم را بخوانم بعد ناهار بخورم. روزه­ ها را کله­ گنجشکی می­گرفتم. خیلی نازک ­نارنجی بودم و مادر اصلاً به من اجازه نمی­داد که کار کنم. خیلی کم به نانوایی می­رفتم. اگر می­رفتیم با هم می­رفتیم. خیلی هوای مرا داشت. در این زمینه الآن، خانمم هم اعتراض دارد، طبیعی هم هست.

از شرایط زندگی­تان در سال­های مفقودیت پدرتان بگویید.

یادم می­ آید بعد از مفقودالاثر شدن پدرم دو سال زروم بودیم و از سال 67 آمدیم نکا و یک کوچه بالاتر از کوچه ما، در منزل دایی ­ام زندگی می ­کردیم. در آن خانه، مادربزرگ و دو تا از خاله ­های من هم زندگی می­ کردند. من و مادرم هم تا سال 73 در یک اتاق کوچک زندگی می­ کردیم. یعنی تمام وسیله­ های زندگی ما از وسایل آشپزخانه تا لوازم خواب و پذیرایی­مان در همان اتاق بود و به همین منوال گذشت. با کمترین امکانات سعی می­ کردند زندگی را بچرخانند تا جایی که من یادم می­ آید اصلاً معتقد به این نبودند که از کمک­ های بنیاد شهید استفاده کنند.

فقط در این حد که بتوانند حداقل نیازهای مرا تأمین کند از حقوق بنیاد شهید استفاده می ­کردند، چون منبع درآمد دیگری نداشتند. یک زن تنها هم بودند. هرچند پدربزرگ و دایی این­ها هم بودند. توجه داشتند ولی نه که بخواهند هزینۀ زندگی و امرار معاش زندگی ما را تأمین کنند. مادرم طوری مدیریت می­کردند که هم به لحاظ اقتصادی و هم از نظر عاطفی ... کمبودی احساس نمی­کردم. من چهار تا دایی دارم. یک دایی ­ام پاسدار و از بچه­ های جبهه و جنگ است. خانمش هم عمّه من می‌شود. یعنی ارتباط فامیلی نزدیکی داریم. پدربزرگ و دو تا از عموهای من هم بودند. مشکلی نبود ولی فراق سخت است.

کی از شهادت پدرتان با خبر شدید؟

کلاس چهارم ابتدایی بودم. دقیقاً اولین خبر را خود مادرم به من داد. چون قبل از آن یا می­ گفتند رفته سفر بر می­گرده یا این­که مفقودالأثر هست و همۀ خانواده چشم انتظار ایشان بودند و احتمال می ­دادند اسیر شده باشد و بالاخره دیر یا زود باز می‌گردد. همیشه وقتی که از مدرسه بر­می­گشتم در که باز می­شد مادرم دمِ در به استقبالم می­‌آ‎‌‌‌مد. آن روز هم، وقتی برگشتم دقیقاً کنار دروازه، مادرم مرا نگه داشت و توی حیاط نشستیم، گفت: «می­خواهم باهات حرف بزنم و ادامه داد: قرار است پدرت برگردد.» برایم سؤال بود که چه جوری می­خواهد برگردد؟ گفتم: «از آن مسافرت می­خواهد برگردد؟» گفت: «نه! پدرت شهید شد.» و اینجا دیگه واقعاً گفت: «پدرت شهید شد.»

برای شما سؤال نشد که شهید یعنی چی؟

بله. من معنی واژه شهید را ازش سؤال کردم، گفتم: «شهید یعنی چی؟» که توضیح دادند کسی که برای رضای خدا، برای حفظ وطن و نوامیس و مملکت اسلامی و اول از همه آن­ها دفاع از اسلام جنگیده و کشته می­شه شهیده.

وقتی که برای اولین بار پدرتان را در تابوت دیدید چه احساسی داشتید؟

اولین باری که پدرم را دیدم در همین اتاق بود. الان فیلمی هم که هست می­بینم از همه بی‌­قرارتر من بودم. یعنی واقعاً دلم می­خواست بعد از این همه سال یک چهره دیگه­‌ای از پدرم می­دیدم. بعد از این­که روی تابوت را برداشتند، تنها یک کفن کوچک و استخوان دیدم؛ واقعاً لحظات سختی بود. بی­قراری­های مادرم هم یاد می­ آید. شاید باورتان نشود که من با همان سن کم بیشتر از همه نگران مادرم بودم. دلم نمی­خواست ایشان ناراحت باشه و در این قضیه ضربه‌­ای به ایشان وارد بشود. مادرم مریض احوال بود. یک بار مدیر مدرسه و معلمم به خانه ما آمده بودند. فردای آن روز مدیر مدرسه به کلاس ما آمد مرا خواست و یک هدیه به من داد. بعد هم گفت: «به منزل ببر و به مادرت بده بابت زحمات نگهداری تو و آن همه صبر، وقار و وجاهت.» به نوعی خواستند از مادرم تقدیر کنند.

خاطره‌­ای هم از مادرتان دارید که بخواهید تعریف کنید؟

مهم­ترین­­ خاطره‌­ای که از مادرم دارم بعد از بازگشت پدرم است که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی­شود. اولین باری که همه رفته بودند، من و مادر رفتیم سر خاک پدر. ایشان روی خاک دراز کشیدند و با همان حالت حزن و گریه خطاب به شهید گفتند: «من این همه منتظرت بودم و این همه به تو وفادار ماندم؛ اگر واقعاً شهید هستی مرا بعد از شش ماه ببر که می­خواهم کنار تو باشم.» واقعاً و دقیقاً هم این اتفاق افتاد. خرداد ماه 75 بعد از شش ماه بر اثر بیماری از دنیا رفت. من بدترین ضربه زندگی‌­ام را بعد از مرگ مادرم دیدم! شب اولی که مادرم به رحمت خدا رفت، خواب دیدم در انتهای کوچه ما که خانواده شهید جورین­سر ساکن هستند، مادرم به اتفاق پدرم در حالی که شهید جورین­سر در کنارشان بود، آمدند و مرا بغل کردند. پدرم در وسط قرار داشت. یعنی با دیدن این خواب به آنجا رسیدم که مادرم بعد از این همه سال در کنار پدرم هست. بهترین و لذت‌بخش‌­ترین خوابی که دیدم همین بود. الان قبر پدر و مادرم کنار هم قرار دارد.

از خصوصیات مادرتان بگویید.

مادرم واقعاً زن صبوری بود و احساس می­کنم الگوی همه زن­های این منطقه بودند. بعد از فوت­شان یک مقدار که بزرگتر شدم، یعنی به هر کسی که می­رسیدم می­گفت: «واقعاً مادرت برای ما الگو بود. حتی الگوی تمام همسران شهدای این منطقه بود.» الان بعضی از همسران شهدا را می­بینم اذعان دارند که مادرم چه شخصیتی بود. واقعاً افتخار می­کنم.

از سختی­ها و تنهایی­‌هایی که بعد از مرگ مادرتان کشیدید، بگویید.

عنایت خاص و ویژه خدا بود که ما را در این سختی­‌ها قرار داد. شعر معروفی هم هست که می‌­گوید:
هر که در این درگه مقرب­تر است / جام بلا بیشترش می­دهند
انشاالله که مقرب باشیم.

راجع به خصوصیات پدر، از مادر و اطرافیان­تان چه چیزهایی شنیدید؟

از مادرم راجع به خصوصیات اخلاقی پدرم زیاد شنیدم. این­که ایشان در اخلاق و معارف مذهبی در بین فامیل­های پدر و مادرم زبان­زد بودند. پدربزرگ من هم تعریف می­کرد که ایشان از بچگی به فراگیری قرآن علاقه­مند بودند. اهمیت به نماز نیز جای خود را داشت. به صله رحم هم خیلی مقیّد بودند. در خاطراتی که عموها و زن­عموهای پدرم تعریف می­کنند، آمده است شبی نبود که پدرم به خانه آن­ها سر نزند. حتی ایشان پسرعموها و خانواده پدربزرگم اینها را دور هم جمع می­کرد و به نوعی محور این هم­نشینی­‌ها بود؛ مثلاً یک حلوایی درست می­کردند و دور هم بودند. حالا هر وقت به زروم می­رویم یا برای عید که حلوایی درست می­شود و روی سفره می­آید، نیست که یاد پدرم سر سفره نباشد!

رابطه پدر و مادرتان چگونه بود؟

پدر و مادرم نسبت فامیلی داشتند اما علاقه­شان بعد از ازدواج شکل گرفت. خود مادرم تعریف می­کرد، ولی من به اقتضای سنم درک نمی­کردم. هر سال که بزرگتر می­شدم بیشتر به عشق و علاقه­ای که بین­شان بود، پی می­بردم. در نامه‌­هایش همیشه از مادرم به عنوان عزیزترینم یا میوه قلبم و چنین عناوینی یاد می­کرد که این نشان از صمیمیت­شان بود.

دل­تان برای کدام یک بیشتر تنگ می­شود؟

شبی نیست که بدون یاد پدر و مادرم خوابم ببرد. عکس­شان در اتاق خوابم هست. الان دلم برای مادرم بیشتر تنگ می­شود. پدر که رفتنش افتخار بود اما نبودِ مادر خیلی در روحیه اجتماعی من تأثیر گذاشت. حالا سعی کردم خیلی خودم را حفظ کنم. از بچگی آن لجاجت­ها و بهانه‌­گیری­ها بوده و هنوزم که هنوزه هست. خانمم بندۀ خدا با مشکلات من روبه‌­رو هست. زندگی با چنین مردی ­سختی­‌های خودش را دارد.

فکر می­‌کنید فرزندان­تان توانستند با پدر و مادرتان به شیوه خودشان ارتباط برقرار کنند؟

پسرم علاقه شدیدی به پدرم دارد. چند وقت پیش بهانه عجیبی گرفت! گفت: «حتما دلم می­خواهد پدرجون محمد بیاید. دلم می­خواهد پدرجونم را ببینم.» یک روز رفتیم زروم؛ روی قبرش دراز کشید و شروع به گریه ­کرد. تا یک مدت ذهنش را از این بحث­ها دور کردیم. الان هم می­گوید می­خواهم پلیس بشوم بروم جنگ. می­خواهد به سوریه برود ولی دوست ندارد کشته بشود، منظورش این است که قوی­ام و کسی نمی­تواند مرا بکشد! یک کلیپ از شهید سالخورده دارم. به من می­گوید: «مرا حتما ببر سر قبر شهید.» بدقولی می­کنم، ولی بهش قول دادم که ببرمش سر مزار شهید.

در حال حاضر مشغول به چه کاری هستید؟

کارمند شهرداری نکا هستم و گه­گاهی اگر اهل بیت (ع) قبول کنند نوکری آن­ها را هم قبول می­کنم.

دوست داریم حرف پایانی­تان را بشنویم.

عرض خاصی ندارم. یک گلایه داشته باشم: خیلی کم به خانواده شهدا اهمیت می­دهند. الان  بعد از تقریباً 21 سال اولین باری است که کسی به منزل ما آمد و خواست از خصوصیات پدر و خانواده بشنود. البته پشتوانه معنوی پدرم هست و همین قدر برای بنده و فرزندان من تا سال­ها کفایت می­کند. ولی سرکشی مسئولان باعث ایجاد دلگرمی می­شود.

ممنون و متشکر از این­که وقت­تان را در اختیار ما قرار دادید.

من هم تشکر می­کنم از شما و همکاران محترم­تان بابت این زحمت و تلاش. 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار