چند برداشت از زندگی شهید علی‌اکبر محمدحسینی؛

خارج کردن پیکر شهدا از زیر شن و ماسه/ دشمن غیرمسلح را نمی‌کُشم

«علی زادخوی» گفت: عده‌ای از رزمندگان به دلیل عدم آشنایی با منطقه به کمین نیرو‌های عراقی افتادند و به شهادت رسیدند. جنازه‌های آن‌ها مدت‌ها کنار رودخانه باقی ماند و زیر شن و ماسه دفن شد. تصمیم گرفتیم جنازه‌ها را از منطقه خارج کنیم. اکبر داوطلب شد و با تحمل سختی‌های فراوان و زیر دید و تیر دشمن جنازه‌ها را یکی یکی خارج کرد.
کد خبر: ۳۴۲۸۷۶
تاریخ انتشار: ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۰:۴۰ - 22April 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: علی اکبر محمدحسینی ۱۷ ساله بود که به ندای نهضت امام خمینی (ره) لبیک گفت و به صف انقلابیان پیوست. با پیروزی انقلاب اسلامی سپاه پاسداران را برای خدمت به نظام اسلامی انتخاب کرد. او دفاع از انقلاب را از کردستان و مبارزه با گروهک‌های منحرف آغاز کرد. در دوران جنگ تحمیلی در مناطق عملیاتی غرب و جنوب‌غربی حضور یافت. او در عملیات فتح بستان (طریق القدس) به یاران شهیدش پیوست. در ادامه چند برداشت از زندگی این شهید بزرگوار را می‌خوانید:

احمد فلاح: راضی نیستم

در کلاس سوم راهنمایی با او هم کلاسی بودم. هر دو در مدرسه‌ی شبانه درس می‌خواندیم. پس از مدتی خیلی با هم صمیمی شدیم.

من کارمند بودم و برای گرفتن مدرک درس می‌خواندم. وقتی فصل امتحانات از راه رسید، گفتم: «من زبان انگلیسی، دینی و عربی را از روی برگه تو می‌نویسم، در عوض تو هم ریاضی را از روی دست من بنویس.»

دشمن غیرمسلح را نمی‌کشم/ پیکر شهدا را از زیر شن و ماسه خارج کرد

با تعجب نگاهم کرد. کم کم آثار ناراحتی در چهره‌اش دیده شد. به ناچار گفتم: «من فقط برای گرفتن مدرک درس می‌خوانم تا حقوقم کمی بیشتر شود.»

با دلخوری گفت: «از تو انتظار نداشتم. اگر تقلب کنیم، مجبوریم تا آخر متقلب باشیم و من هرگز به این کار راضی نیستم.»

احمد فلاح: فعالیت انقلابی در خانه

در یک شب سرد زمستانی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در منزل وی مهمان بودم. اواسط شب از اتاق بیرون رت و هر چه انتظار کشیدم، برنگشت.

آهسته به حیاط رفتم. برق اتاق گوشه‌ی حیاط روشن بود. خودم را پشت در رساندم و ناگهان در را باز کردم.

به دیوار اتاق تکیه داده بود و به سخنانی که از ضبط صوت پخش می‌شد، گوش می‌داد. همین که چشمش به من افتاد، ضبط را خاموش کرد. پرسیدم: «چه کار می‌کردی؟!»

ابتدا حرفی نزد؛ سعی کرد با سخنان متفرقه من را منصرف کند، ولی وقتی اصرار کردم، گفت: «من به تو اعتماد دارم؛ بنشین و گوش کن.»

ضبط‌صوت را روشن کرد. یکی از روحانیان علیه رژیم سلطنتی صحبت می‌کرد. با نگرانی گفتم: «می‌دانی این کار‌ها جرم است؟» آرام و مطمئن گفت: «می‌دانم، ولی مواظبم.»

محمد صادقی: توجه به مستضعفین

برای اولین بار تظاهرات ضد رژیم سلطنتی در کرمان انجام می‌شد. تعداد تظاهرکنندگان زیاد نبود، ولی جمع کثیری از مردم برای دیدن آن‌ها تجمع کرده بودند.

تظاهرکنندگان مقابل مسجد جامع شعار دادند. سپس برای این که توسط عوامل ساواک شناسایی نشوند، به طرف بازار دویدند.

در آن شلوغی تنه‌ی یکی از برادران به بساط دست‌فروشی خورد و آن را واژگون کرد.

بدون توجه به این موضوع، با سرعت می‌دویدیم. ناگهان اکبر ایستاد و فریاد زد: «چه کار کردی، برادر؟! چرا بساط این بنده‌ی خدا را روی زمین ریختی؟»

بعد هم بدون واهمه از ماموران ساواک که مکن بود هر لحظه از راه برسند، به دست فروش کمک کرد تا وسایلش را از روی زمین جمع کند. وقتی کارش تمام شد، دوباره با صدای بلند گفت: «ما برای رهایی همین مردم مستضعف تظاهرات می‌کنیم. برای برپایی عدالت کار می‌کنیم و نباید آزاری به مردم برسانیم. هر کس از این کار‌ها بکند، از ما نیست.»

احمد سجادی: دشمن غیرمسلح را نمی‌کشم

نیرو‌های کومله و دمکرات با سپاه و بسیج درگیر شده بودند و تعدادی از بچه‌ها به شهادت رسیدند.

به اتفاق اکبر و گروهی از برادران به سوی دارلک رفتیم؛ همه داوطلب بودیم. هنگام پاک سازی منطقه با ضدانقلاب رو به رو شدیم و نبرد سختی در گرفت. ساعت‌ها جنگیدیم، تا این که نیروی کمکی رسید و ضدانقلابیان مجبور به فرار شدند.

یکی از نیرو‌های ضدانقلاب در حال فرار به سوی ما تیراندازی می‌کرد. اکبر او را نشانه گرفت، ولی قبل از اینکه شلیک کند، ضدانقلاب اسلحه را انداخت.

اکبر سر سلاح را پایین آورد. با نگرانی گفتم: «بزن تا فرار نکرده، بزن.» گفت: مگر نمی‌بینی اسلحه‌اش را انداخت. من هرگز فرد غیرمسلح را نمی‌زنم؛ حتی اگر ضدانقلاب باشد.

دشمن غیرمسلح را نمی‌کشم/ پیکر شهدا را از زیر شن و ماسه خارج کرد

سید احمد علوی: تشریح عملیات ظهر عاشورا

برای ملاقات علی ماهانی که در عملیات روز عاشورا مجروح شده بود، به اتفاق اکبر عزام تهران بودیم، بین راه از او خواستم چگونگی عملیات را شرح دهد.

گفت: «صبح عاشورای سال ۵۹ به ما دستور دادند که در ارتفاعات مشرف بر سومار تظاهر به تک کنیم و تپه‌های ۳۰۳ و سادات ۱، ۲ و ۳ را از عراق بگیریم.

این ارتفاع دشمن را بر منطقه مسلط کرده بود. هشت نفر بودیم؛ همه اهل کرمان. سلاح سنگین هم نداشتیم. آن روز به احترام امام حسین (ع) همه روزه بودیم. حرکت کردیم. به سنگر‌های برادران ارتش رسیدیم. آن‌ها از طرف بنی صدر ملعون دستور داشتند تا با ما همکاری نکنند. با وجود این، قرار شد با آتش تهیه از ما پشتیبانی کنند. با فریاد الله اکبر از تپه بالا رفتیم. قبلا عهد و پیمان بسته بودیم و قرار گذاشتیم اگر کسی مجروح یا شهید شد، بقیه بدون توقف به حرکت‌شان ادامه بدهند و کار را رها نکنند. همانطور که از تپه بالا می‌رفتیم، انواع گلوله‌ها به طرف‌مان می‌آمد.

از تپه‌ی اول گذشتیم. تیلر به فک علی ماهانی اصابت کرد و روی زمین افتاد. کمی جلوتر محمود اخلاقی را به رگبار بستند و کمی بعد محمود یوسفیان به شهادت رسید.

از آن جمع، سه نفر تیر خوردند که غیر از علی ماهانی، ۲ نفر دیگر یعنی اخلاقی و یوسفیان شهید شدند. عاقبت با وجود این که یک گردان مکانیزه در آن‌جا مستقر بود، تپه‌ها را از عراقی‌ها گرفتیم.» این خلاصه‌ای از ماجرای روز عاشورا از زبان اکبر محمدحسینی بود.

تقی مصیبی: عملیات صوری که واقعی شد

من در تاریخ ۱۲ آبان ۱۳۵۹ مسئول محور سومار شدم. مدتی بعد، هفت نفر از برادران کرمانی به فرماندهی اکبر به ما ملحق شدند و قرار شد صبح عاشورا برای فریب دشمن تظاهر به تک کنیم.

اکبر و دیگران آن روز حماسه آفریدند. غسل شهادت کردند و با دهان روزه به ارتفاعات حمله بردند.

ارتفاعات را با اسلحه‌ی سبک تصرف کردند و چهار روز آن جا را در اختیار داشتند. این افراد عملیات صوری را به عملیات واقعی تبدیل کردند؛ طوری که همه غافل‌گیر شدند.

مطمئن هستم اگر آن روز امکانات داشتیم و این برادران را پشتیبانی می‌کردیم، تا شهر مندلی پیش می‌رفتند.

آن‌ها به مدت چهار روز در میان نیرو‌های عراقی بر ارتفاعات مسلط بودند و پس از این مدت مجبور به عقب نشینی شدند و یک مجروح و ۲ شهید را با خودشان آوردند.

علی زادخوی: پیکر شهدا را به عقب آورد

عده‌ای از رزمندگان به دلیل عدم آشنایی با منطقه به کمین نیرو‌های عراقی افتادند و به شهادت رسیدند.

جنازه‌های آن‌ها مدت‌ها کنار رودخانه باقی ماند و زیر شن و ماسه دفن شد. تصمیم گرفتیم جنازه‌ها را از منطقه خارج کنیم. دشمن بر محل تسلط داشت. خطر انجام این کار بسیار زیاد بود و هر کسی توانایی انجام آن را نداشت. اکبر داوطلب شد و با تحمل سختی‌های فراوان و زیر دید و تیر دشمن جنازه‌ها را یکی یکی خارج کرد.

دشمن غیرمسلح را نمی‌کشم/ پیکر شهدا را از زیر شن و ماسه خارج کرد

تقی مصیبی: استعفا از سپاه

مدت‌ها از عملیات سومار گذشته بود که یک روز نزد من آمد و گفت که می‌خواهم به مرخصی بروم. من هم پذیرفتم. او رفت و چند روز بعد برگشت. با خوشحالی گفتم چه زود برگشتی. گفت: «دفعه‌ی قبل از طرف سپاه اعزام شده بودم و احساس می‌کردم بر حسب وظیفه آمده‌ام. از سپاه استعفا دادم و حالا همچون یک بسیجی آمده‌ام. می‌خواهم حضورم در جبهه به خاطر انجام وظیفه و در راه خدا باشد.»

رحمان خواجویی: نامه درخواست شهادت

دشمن در جبهه‌ی سومار تحرکی نداشت. اکبر خسته شد و ابراز تمایل کرد تا به جبهه‌های جنوب برود. با وجود این که همه مخالف بودند، ولی به قدری اصرار کرد که فرماندهان رضایت دادند و رفت. مدت‌ها از رفتن اکبر می‌گذشت. یک روز نامه‌ای از کرمان به آدرسش در سومار رسید. یکی از برادران پاکت را باز کرد. خواهر اکبر در نامه نوشته بود: «برادرم اکبر! شجاع و دلیر باش. در جبهه‌های منتقم خون شهیدان باش. یاور امام باش. به امام حسین (ع) تاسی کن. اکبر جان! من دوست دارم تو را مانند امام حسین (ع) غرقه به خون ببینم. دوست ندارم زنده برگردی. بکوش شهید شوی و از قافله‌ی شهیدان عقب نمانی.»

این عبارات تکان دهنده از عمق اعتقادات خانواده‌ی وی به انقلاب و اسلام خبر می‌داد. معمولا یک خواهر با عواطف لطیف، چنین نامه‌ای برای برادرش نمی‌نویسد. خواندن این نامه به همه‌ی ما درس بزرگی داد.

زهرا محمدحسینی: گریه در مراسم خواستگاری

با اصرار و خواهش رضایت داد تا برایش به خواستگاری برویم. به اتفاق مادر، خواهر و برادر‌ها به خواستگاری رفتیم، خودش هم آمد. در منزل عروس، تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد، ازدواج، مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشم‌مان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همه‌ی این حرف‌ها، مقابل تلویزیون نشسته بود و به سخنان حضرت امام گوش سپرده بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. در عالم دیگری بود.

عزت محمدحسینی: ازدواج نمی‌کنم

بعد از شهادت دوستانش به شدت احساس تنهایی می‌کرد. یک روز گریه‌کنان گفت: «کاش شهدا من را صدا کنند و بروم. دیگر تنها شدم و نمی‌خواهم بمانم.»

گفتم: «این چه آرزویی است. می‌خواهیم برایت به خواستگاری برویم. باید داماد بشوی.»

خنده‌ی تلخی کرد و گفت: «کدام دامادی؟! کدام خواستگاری؟! زمانی که مملکت در حلقه‌ی تجاوز دشمن گرفتاره، زمانی که فلسطین اسیر دست دشمنان خداست و افغانستان آن وضع را دارد و مسلمانان در رنج هستند، حرف از خواستگاری و دامادی می‌زنی؟ من مسلمان، در قفس تنگ دنیا نشستم و مثل گنجشک گرفتار قفس هستم. دلم می‌خواهد آزاد و شهید شوم.

اکبر رشیدی: اگر شهید شدم، به کسی نگویید

روز چهارم عملیات طریق القدس ماموریت یافتم به طرف پل سابله حرکت کنیم. صبح زود راه افتادیم. به پل که رسیدیم، اوضاع نگران کننده بود. اکبر جلو رفت. ساعت ۱۱:۳۰ برگشت و گفت: «تانک‌های عراقی آرایش می‌‎گیرند، به گمانم قصد دارند پل را بگیرند.»

نیروها را جمع کرد و در حالی که اشک به چشم‌هایش آمده بود، کمی از حماسه عاشورا و مقاومت یاران امام حسین (ع) در مقابل لشکر یزید حرف زد و نهایتا گفت: «نباید اجازه بدهید پل را بگیرند. اگر از پل عبور کنند، بستان سقوط می‌کند. سوسنگرد سقوط می‌کند و شش هزار نیرو به خطر می‌افتند.»

نیروها آماده‌ی مقابله شدند. تعدادمان کم بود. خسته هم بودیم. اکبر آخرین توصیه‌ها را کرد و بعد هم دستور داد: «اگر من تیر خوردم یا شهید شدم، حق ندارید به دیگران اطلاع بدهید. نباید در چنین شرایطی روحیه‌ی نیرو‌ها ضعیف شود.»

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار