به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، دست نوشته های شهید «داوود علی پناه» که با زبانی ساده و خودمانی نوشته شدهاند، سالها پس از شهادت وی، توسط همرزمانش گردآوری و به چاپ رسیدهاند.
در متن ذیل بخشی از این دست نوشتهها آمده است:
«یک شب که نگهبانی میدادیم با برادران دو نفر را دستگیر کردیم که به نزدیکی پایگاه ما آمده بودند، ستون پنجم دشمن بودند. آنها را به زندان فرستادند. با برادران رزمنده به تیراندازی میرفتیم و گاهی اوقات به آب تنی میرفتیم تا اینکه یک روز به جبهه دیگری اعزام شدیم که در قسمت دیگر «گیلانغرب» قرار داشت و ما را به دهکدهای بردند که «برآفتاب» نام داشت و این دهکده کوچک که ساکنان آن فرار کرده بودند در زیر سلسله کوه بزرگی قرار داشت که نام آن کوه نیز «سرکش» بود در سمت چپ انتهای این سلسله کوه يعنی در روبروی ما تنگه «حاجيان» قرار داشت که در تصرف مزدوران عراقی بود.
و ما نیز روز شماری میکردیم که روز حمله فرا برسد ولی خیلی زود بود و میبایست که صبر میکردیم هر روز صدای توپ هایی که از دو طرف شلیک میشد و از بالای سرمان میگذشت، میشنیدیم. بعضی از روزها برای شناسایی تا چند متری سنگرهای عراقی ها پیش میرفتیم. به طوری که یک روز بهمراه چند تن از برادران به شناسایی رفتیم و از زیر سنگرهای آنها تا داخل تنگه حاجیان جلو رفتیم. لوله تفنگهای کالیبر ۷۵ و كالیبر ۵۰ و تیربارهای کلاشینکف که از سنگرها بیرون بودند، ما را تهدید میکردند تا اینکه بالاخره عاشورای سال ۵۹ رسید و قرار بود که یک ضربهای بر دشمن وارد بشود.
شب عاشورا نیمههای شب که از خواب بیدار شدم، در این هنگام حدود ۴۰ نفر از برادران آماده رفتن بودند که من نیز به میان آنها رفتم ولی گفتند که تو با برادران دیگر بيا. بسیار ناراحت شدم تا اینکه صبح شد و باران شدیدی میبارید و ما پیش میرفتیم تا اینکه به عدهای رسیدیم و بعد از اندکی تأخیر دوباره حرکت کردیم نزدیک تنگه «حاجیان» که رسیدیم، چند تن از برادران پاسدار را دیدیم که خسته و کوفته برمیگشتند. تنی چند هم از برادران نیز مجروح شده بودند که آنها را با خود حمل مینمودند ما نیز بر روی تپهای رفتیم که رگهای از سنگ از روی آن بالا آمده بود و سنگر خوبی بحساب میآمد از روی آن تپه سنگرهای عراقیها کاملاً مشخص بود و ما بسوی آنها تیراندازی کردیم و آنها هم شروع به تیراندازی نمودند.
تا اینکه نزدیکهای ظهر شده بود و تقریباً همه بچهها به پایگاه برگشته بودند که ما حدود ۱۰ نفر بودیم و تصمیم داشتیم برادر پاسداری را که شهید شده بود و در زير سنگرهای عراقی ها بود، بیاوریم کار سادهای نبود ولی بیاری خدا توانستیم او را بیاوریم و او را برپشت اسبی سوارکردیم و نوبت به نوبت دو نفری در دو طرف اسب قرار میگرفتیم و دو دست شهید را میگرفتیم که پایین نیفتد تا اینکه به پایگاه رسیدیم و از آنجا با ماشینی آن شهید را بردند. برادران بسیار از ما تجلیل به عمل میآوردند وعمل ما را تحسین میکردند که آن شهید را در زیر آن باران شدید با خود آورده بودیم. یواش یواش اوضاع و احوال آن دیار رو به خوبی میرفت و در این مدت من نیز یک مرخصی پنج روزه گرفتم و بعد از آن دوباره برگشتم که البته خانوادهام بسیار به من گفتند که درسم را بخوانم ولی قبول نکردم چون جهاد در راه خدا را بزرگترین تکلیف میدانستم خلاصه اینکه روز شماری تمام شد و گویا وقت حمله «ملی پلان» نزدیک بود.
یک روز من و یکی از برادران که خیلی با هم دوست بودیم به نام «عظیم یوسفوند» به «گیلانغرب» رفتیم و بعد از اینکه دوباره برگشتیم وقتی به دهکده رسیدیم به جز چند نفر در آنجا نبودند و گویا همه رفته بودند. با عجله تجهیزات را بستیم و حرکت کردیم تا اینکه در دهكده جلویی آنان را جمع شده يافتيم. داشتن نیروها را دسته بندی میکردند که شب حرکت کنند ما دو نفر هم نیز جز یک دسته از برادران ارتشی شدیم در میان آن دسته بیش از ۱۰ نفر بسیج عشایر بودیم که بسیار از ما استقبال مینمودند. جيره جنگی ۴۸ساعته به ما دادند.
شب ساعت ۱۲ درحالی که باران میبارید حرکت کردیم در این مدت با تمام بچهها آشنا شده بودم و در راه باهم یواش یواش صحبت میکردیم چشمانم جایی را نمیدید و چند قدمی که برمیداشتیم یک بار به زمین میخوردیم سربازانی که همراه ما بودند هر یک دارای یک پانچو که روپوش نایلونی محکمی است که محافظ خوبی در برابر باران میباشد، بودند و هر موقع برای استراحت اندکی مینشستیم ما فکر میکردیم که این سربازان تخته سنگ میباشند چون پانچو داشتن و ما روی آنها مینشستیم که دادشان در میآمد تا نزدیکهای صبح حرکت کردیم و چون هوا روشن شد خود را در میان درهای دیدیم و وقتی به بالای تپه رسیدیم تانكها و نفرات زیادی را در زیر پایمان مشاهده کردیم اول فکر کردیم که آنها عراقیها هستند ولی آنها افراد ایرانی بودند.
آنطور که میگفتند آنجا «سرپل ذهاب» بوده حدود یک ساعت آنجا استراحت کردیم و با بیسیم مشغول تماس گرفتن شدند. خلاصه به طرف پائین حرکت کردیم و وقتی به نزدیک آنها رسیدیم، چند تن از افراد بومی موضع گرفتن ولی متوجه شدند که ما دشمن نیستیم به زیر یک پل رفتیم و منتظر ماندیم تا دوباره شب فرا رسیده حرکت کنیم در این مدت با ماشین برای ما نیز مقداری آذوقه و لباس آوردند و آتشی روشن کردیم که البته فرماندهان بشدت با روشن کردن آتش مخالفت میکردند.»
انتهای پیام/