بخش دوم/ جانباز رستمی‌فر در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

فیزیوتراپی در اسارت به روش بعثی‌ها/ ۱۳ نفر به خاطر شکنجه یک نفر گریه می‌کردند!

یک روز سه نفر به سراغم آمدند. یک نفر پایم را کشید و دو نفر دیگر پایم را به سمت پایین فشار دادند و سپس به تخت بستند. در یک لحظه عرق سردی کردم. چند هفته بعد، از آنجایی که دیگر پایم خم نمی‌شد، دوباره چند نفر آمدند، یک چوب به عنوان آتل زیر پایم گذاشتند و در یک لحظه پایم را خم کردند.
کد خبر: ۳۴۵۴۲۹
تاریخ انتشار: ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۸:۱۸ - 08May 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس- مونا معصومی؛ در میان اسرای دوران دفاع مقدس خاطرات مشترک زیادی وجود دارد. وقتی پای خاطرات آن‌ها می‌نشینی، مشترکاً از خاطرات تونل وحشت، شکنجه‌های طاقت‌فرسا تا ابتکارات‌شان در اردوگاه‌ها می‌گویند. «محمد رستمی‌فر» هم تجربه‌های تلخی از این دوران را به یدک می‌کشد. سرنوشت او هم مشابه روز‌های اسارت قهرمانان کتاب «آن ۲۳ نفر» است. وی ۱۴ ساله بود و در حالی که یک پایش قطع و پای دیگرش شکسته شد، به چنگ دشمن افتاد. در بخش نخست گفت‌وگوی خبرنگار ما با این جانباز به نحوه ورودش به صحنه جنگ و اسارت پرداخته شد. در بخش دوم این گفت‌وگو نیز به خاطرات روز‌های سخت جانباز رستمی‌فر در بیمارستان و اردوگاه‌های بعثی پرداختیم که در ادامه می‌خوانید:

فیزیوتراپی در اسارت به روش بعثی‌ها/ ۱۳ نفر به خاطر شکنجه یک نفر گریه می‌کردند

پس از اسارت به غسال‌خانه منتقل شدم

هفتم آبان سال ۶۱ بود که به اسارت دشمن درآمدم. چهار عراقی من را پیدا کرده و با یک برانکارد به سمت خاک عراق بردند. باید از مسیری که کنارمان دره بود، می‌گذشتیم. آن چهار بعثی به ستون حرکت می‌کردند. حسی به من می‌گفت که من را به ته دره می‌اندازند. به همین خاطره گوشه برانکارد را گرفته بودم که ناگهان دو نیروی بعثی همزمان یک دست‌شان را از روی برانکارد برداشتند. برانکارد به سمت دره چپ شد و من از دره آویزان شدم. چند ثانیه‌ای به این منوال گذشت تا من را مجدد بر روی برانکارد آوردند. در انتهای این مسیر به خط اول عراق رسیدیم. در آنجا یک عراقی آمد و با من به زبان ترکی صحبت کرد. تا آن زمان نمی‌دانستم که عراق ترک زبان هم دارد. در بازجویی حرفی نزدم.

آن‌ها وقتی از من ناامید شدند، بدون برانکارد من را سوار ماشین «ایفا» کردند تا به بیمارستان ببرند. این ماشین از جاده‌ای عبور کرد که گلوله و راکت خورده بود، به همین خاطر دست‌انداز‌های زیادی داشت. در ماشین آن‌قدر درد کشیدم که بی‌هوش شدم. دو هفته بعد در بیمارستان «تموز» که مختص نیروی هوایی عراق بود، به هوش آمدم. اسرا اسم این بیمارستان را «غسال‌خانه» گذاشته بودند.

۱۳ نفر به خاطر شکنجه یک نفر گریه می‌کردند

وقتی به هوش آمدم، خودم را در یک اتاق ۱۴ تخته دیدم. از گرمای تخت لذت می‌بردم. طولی نکشید که این لذت جایش را به شکنجه‌های طاقت‌فرسا داد. من تخت هشتم بودم. در دوران بی‌هوشی پایم را قطع کرده، اما پلاتین یا بخیه نزده بودند. در آن اتاق تمام مجروحان گروه سنی بین ۱۴ تا ۱۸ سال داشتند. در آن بیمارستان نه‌تنها معالجه نمی‌شدیم، بلکه روزی چهار نوبت از سوی نظافت‌چی‌ها و نگهبانان‌ها کتک می‌خوردیم. در تخت شماره ۱۴ این اتاق، جوانی بود که ترکش به پشت سرش اصابت کرده و منجر به نابینایی وی شده بود.

درد زیادی از این شکنجه‌ها تحمل می‌کردیم، اما وقتی این بعثی‌ها به سراغ تخت شماره ۱۴ می‌رفتند، همه ما ۱۳ نفر گریه می‌کردیم، به این جهت که ما می‌دیدیم ضربه به جای بدن‌مان اصابت می‌کند و مقاومت می‌کردیم، اما با هر مشتی که این بعثی‌ها به بدن آن مجروح می‌زدند، لرزه بر تنش می‌افتاد که منجر به تشنج می‌شد.

وضعیت ما به مدت سه ماه همین منوال بود تا اینکه شکنجه‌هایمان کمتر شد. برای خودمان هم جای تعجب داشت تا اینکه یک روز احساس کردم چیزی بر روی بدنم تکان می‌خورد. ملحفه را که برداشتم، کرم‌هایی کوچکی را دیدم. در بین این ۱۴ نفر، چهار نفر بدن‌شان کرم گذاشته بود. از آن‌جا بود که فهمیدیم عراقی‌ها به خاطر بوی بد ما وارد اتاق نمی‌شوند.

فیزیوتراپی در اسارت به روش بعثی‌ها/ ۱۳ نفر به خاطر شکنجه یک نفر گریه می‌کردند

یک اسیر عامل ثبت اسامی ما در صلیب سرخ شد

تا آن روز من تنها در عکس افرادی را دیده بودم که از شدت گرسنگی، دنده‌هایشان بیرون زده بود. حالا من و دیگر مجروحان این اتاق چنین شرایطی داشتیم. هر روز یکی از مجروحان به کما می‌رفت. من هم از شدت عفونت، به کما رفتم. در حالت نیمه هوشیار حرف‌هایی زده بودم که بعد‌ها به یاد نیاوردم. یکی از مجروحان آن اتاق برایم تعریف کرد «در آن حالت یکی از اسرا را که سیبیل‌های بزرگی داشت (او از فرقه علی‌اللهی‌ها بود) را دیدی. فریاد می‌زدی تا پرستار برایت قیچی بیاورد. می‌خواستی سیبیل‌های آن فرد را کوتاه کنی.» این اسیر اهل کردستان بود که می‌خواست برای کار به کویت برود، در مسیر توسط نیرو‌های عراقی دستگیر و به عنوان اسیرجنگی به اردوگاه «عنبر» برده شده بود. آن روز او به جهت درمان به آن بیمارستان منتقل شده بود. بعد‌ها من از این فرد به خاطر رفتارم عذرخواهی کردم.

رژیم بعث تصمیم داشت تا نام ما ۱۴ نفر در صلیب سرخ ثبت نشود. این اسیر فرشته نجات ما شد. او در کاغذ سیگارش نام ما را نوشت و چند روز بعد به اردوگاه «عنبر» برگشت. ماهی یک بار از صلیب سرخ برای بازدید به اردوگاه می‌رفتند. این اسیر اسامی ما را به صلیب سرخ داده بود. آن‌ها هم از دولت عراق سراغ ما را گرفتند. رژیم بعث یک ماه فرصت خواست تا ما را معرفی کند. در طی این مدت چندین مرتبه عمل جراحی بر روی ما انجام دادند. طی چهار روز کرم‌های بدن‌مان از بین رفتند.

پزشکان و پرستاران این بیمارستان با مجروحان رفتار‌های غیرانسانی داشتند، به عنوان مثال وقتی برای پانسمان می‌آمدند، بر روی گاز‌ها بتادین نمی‌زدند تا نرم شود. وقتی این گاز‌ها را از روی زخم‌ها برمی‌داشتند، یک لایه از گوشت برداشته می‌شد. در این زمان، درد به‌شدت زیادی را تحمل می‌کردیم.

فیزیوتراپی در اسارت به روش بعثی‌ها

در بیمارستان من ۲ مرتبه به روش بعثی‌ها فیزیوتراپی شدم. پای من کج جوش خورده بود. یک روز سه نفر به اتاق آمدند. یک نفر پایم را کشید و دو نفر دیگر پایم را به سمت پایین فشار دادند و سپس به تخت بستند. در یک لحظه عرق سردی کردم. چند هفته بعد، از آنجایی که دیگر پایم خم نمی‌شد، دوباره چند نفر آمدند، یک چوب به عنوان آتل زیر پایم گذاشتند و در یک لحظه پایم را خم کردند.

پس از یک ماه نمایندگانی از صلیب سرخ به دیدن ما آمدند. وضعیت ما را که دیدند، وحشت کردند. پس از ثبت اسامی ما در لیست اسرا، به اردوگاه «عنبر» منتقل شدیم.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار