بخش اول/ روایت موسوی از شهید «قجه‌ای» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس؛

ضد انقلاب فکر نمی‌کرد این آدم آرام و صبور، فرمانده سپاه باشد!

همرزم شهید «حسین قجه‌ای» گفت: یکی از نیرو‌های ضد انقلاب را به سپاه دزلی آوردند، کسی فکر نمی‌کرد این فرد آرام و صبور فرمانده سپاه است، شاید تصورشان این بود فردی هیکلی و خشن باید فرمانده باشد.
کد خبر: ۳۴۵۸۸۸
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۱۴:۱۵ - 11May 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «سید علی اصغر موسوی» از رزمندگان پیشکسوت دوران دفاع مقدس است که در مقاطع مختلفی به مجاهدت در برابر دشمنان اسلام و کشور پرداخته است. وی پس از انقلاب اسلامی به سفارش روحانی مسجد محل به عضویت کمیته انقلاب اسلامی درآمد و از اولین نیروهایی بود که وارد سپاه پاسداران شد. او که از آغازین روزهای تشکیل سپاه با این نهاد انقلابی همکاری داشت، پس از شکل گیری غائله ضد انقلاب در کردستان برای مبارزه با گروهک های دموکرات و کوموله همراه با تیپ 27 محمد رسول الله (ص) در کنار فرماندهان به نام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به منطقه کردستان رفت و تا آغاز جنگ تحمیلی در این منطقه ماند. موسوی با وجود اینکه بارها در طول جنگ مجروح شد اما تا آخرین عملیات دفاع مقدس یعنی عملیات مرصاد صحنه نبرد با دشمنان را خالی نکرد. او هم اکنون راوی روزهای دفاع و جهاد در مناطق عملیاتی راهیان نور است.

موسوی در سال های 58 و 59 مدتی در کنار شهید «حسین قجه‎ای» از فرماندهان اصفهانی لشکر 27 محمدرسول الله در منطقه کردستان به مبارزه با ضد انقلاب پرداخت و در این مدت در عملیات‌های مختلفی حضور داشت.

شهید حسین قجه‌‌‎ای اصالتا اهل زرین شهر اصفهان بود که دوران نوجوانی او همراه با مبارزات مردم علیه رژیم ستمشاهی شد. او به واسطه حضور در فعالیت‌های سیاسی و مذهبی درآن دوران تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و مدتی زندانی شد. قجه‌ای همچنین از قهرمانان رشته کشتی آزاد بود که موفق به کسب چندین مقام قهرمانی شد. او سرانجام در 15 اردیبهشت سال 61 و اولین روزهای شروع عملیات بیت المقدس در محاصره دشمن قرار گرفت و در حاشیه جاده اهواز خرمشهر با اصابت ترکش به ناحیه سر به شهادت رسید.

در ادامه روایت سید علی اصغر موسوی، رزمنده دفاع مقدس را در گفت‎وگو با دفاع‌پرس از روزهای همراهی با شهید قجه‌ای می‌خوانید.

ضد انقلاب فکر نمی‌کرد این آدم آرام و صبور فرمانده سپاه باشد

وصف حاج احمد حسین را به مریوان کشاند

آذرماه سال 58 ما به مهاباد رفتیم. آن زمان کل شهر دست ضد انقلاب بود، تمام مسیرها بسته شده و حتی پاسگاه‌ها و کلانتری های منحل شده بود، ضد انقلاب تمامی ادارات و پاسگاه‌های ژاندارمری را به دست گرفته بودند، هر 2 گروه کوموله و دموکرات در شهر فعالیت داشتند اما فعالیت دموکرات‌ها بیشتر بود. غالب نیروهایی که در این منطقه حضور داشتند از بچه‌های گردان‌های 3 و 4 تیپ محمدرسول الله بودند. من در گردان 3 و شهیدان متوسلیان، چراغی، دستواره و شهدای مطرح دیگر در گردان 4 بودند.

لحظه آزادی شهر مریوان ما وارد شهر شدیم من و حسین در سپاه مریوان باهم آشنا شدیم. پاییز 59 حسین به همراه عده‌ای از بچه‌های اصفهان در سنندج بودند و گاهی که ما برای کار از مریوان به سنندج می‌رفتیم به آن‌ها سر می‌زدیم. بعد ازمدتی وقتی حسین وصف حاج احمد متوسلیان و عملیات‌هایی که او فرماندهی‌ می‌کرد را شنید با فردی به نام غلامی خودشان را به مریوان رسانده و به حاج احمد معرفی کردند و گفتند که می‌خواهند در منطقه بمانند. از آن زمان رفاقت من با حسین شروع شد.

ضد انقلاب فکر نمی‌کرد این آدم آرام و صبور فرمانده سپاه باشد

اولین لحظه رفاقت با حسین

در مریوان ساختمانی مربوط به کارهای اداری شهر وجود داشت که محل استقرار پاسدارها شد، یک سالن بود یا چند اتاق که هر گردان در یک اتاق مستقر بودند. چون اتاق ما نسبت به اتاق حاج احمد تعداد نفرات کمتری داشت حسین و غلامی به اتاق ما معرفی شدند. ما در اتاق بودیم که حسین وارد شد، سلام و علیک کرد و گفت: «حاج احمد گفته تو این اتاق با شما باشیم» پرسیدم: «من تو رو جایی ندیدم؟ چهره‌ات آشناست»، گفت: «سنندج که می‌‎آمدی من در سنندج بودم». آن اتاق، جای موقت ما بود چون اکثرا بیرون و در عملیات و کار بودیم، در واقع آنجا محل تثبیت شده ما بود.

عملیات «سردوش» که پیش آمد، 2 محور داشتیم، محور راست دست دستواره و چراغی بود و چپ مسوولیتش با من بود که حسین هم با من کار می‌کرد، البته در کردستان اینطور نبود که کسی نیروی کسی باشد، حاج احمد به نیروهای تحت امرش در جاهای مختلف مسوولیت می‌داد، نظرش این بود هر نیرویی باید در تمام زمینه‌ها هم تجربه و هم تخصص داشته باشد، دیدگاهش بیشتر تربیت و رشد نیرو بود. می‌خواست هر فرد همه فن حریف باشد، اگر در این عملیات کسی را مسوول عملیات می‌کرد در عملیات بعد به تدارکات می‌فرستاد، در عملیات بعدی می‌گفت برو در اتاق بی سیم بنشین و مکالمات را جا به جا کن.

ضد انقلاب فکر نمی‌کرد این آدم آرام و صبور فرمانده سپاه باشد

در اوقات فراغتش کتاب می‌خواند

رفاقت‌ها و ارتباطات منطقه اینطور بود که فرقی نمی‌کرد چند وقت است بچه‌ها را بشناسی، مدتی که با آن‌ها بودی احساس قرابت و نزدیکی می‌کردی و آن‌ها را از خودت می‌دانستی. رفاقت‌ها صادقانه و قابل معیار و سنجش نبود. چون دلی بود کسی نمی‌توانست مقیاس آن را بفهمد. من و حسین خیلی باهم راحت بودیم. شوخی می‌کردیم. در عملیات‌ها من و حسین بیشتر باهم بودیم، حاج احمد غلامی را با حسین می‌فرستاد و من جدا بودم ولی در هر صورت هر سه به یک نقطه می‌رسیدیم.

حسین آدم بسیار کم حرفی بود، خوشرو، منطقی و همیشه سرش به کار خودش بود. در مواقع فراغت همیشه در جیبش کتابی داشت و هر زمانی که سرش خلوت می‌شد کتابش را در‌می آورد، آدمی نبود که بیکار باشد. یا کتاب می‌خواند یا اسلحه‌ای را تمیز می‌کرد.

ضد انقلاب فکر نمی‌کرد این آدم آرام و صبور فرمانده باشد

در سپاه دزلی بودیم، روبه روی مقر ما مسجد دزلی بود، در واقع دفتر ما بالای طویله‌ای بود که برای رفتن به دفتر مجبور بودیم از نردبانی که از طویله به اتاق راه داشت تردد کنیم. من و حسین و غلامی در دفتر بودیم. حسین کلاشینکفی باز کرده و در حال تمیز کردن بود. بچه‌ها یکی از نیروهای ضد انقلاب را گرفته بودند و به دفتر آوردند. من در حال بررسی امور مالی سپاه دزلی و برآورد هزینه‌ها‌ بودم و غلامی هم در حال انجام کاری بود، شخص ضد انقلاب را آوردند و از پایین ساختمان ما را صدا کردند، گفتم بیایید بالا. ضد انقلاب فکر می‌کرد فرمانده سپاه دزلی فرد خشن و هیکلی است که با خشونت برخورد می‌کند. حسین همینطور که سرش پایین بود خطاب به ضد انقلاب گفت: «خب بگو ببینم چه کار کردی» این فرد شروع کرد به حرف زدن. حرف‌ها که تمام شد حسین گفت: «آخر پدر بیامرز این چه کاری بود کردی، رحم به زن و بچه‌ات نکردی؟ می دانم از سر ناچاری و گشنگی این کار را کردی ولی نگفتی کشته می شوی و بعد از این چه کسی از خانواده‌ات نگهداری می کند؟» فرد ضد انقلاب هنوز منتظر بود فرمانده سپاه بیاید. فکر می‌کرد حسین یکی از نیروهای معمولی است. حالت اضطراب را درون او می‌دیدم. حسین گفت خب بنشین، نشست، برگشت به حسین گفت: «حاج آقا من از روی ناچاری این کار را کردم، با نظام مشکلی ندارم مجبور بودم تفنگچی شوم، اگر فرمانده آمد، می‌شود شما لطفی کنید و سفارش کنید که به من زیاد سخت نگیرد؟!» شروع کرد به التماس کردن، گفتم: «مرد مومن چه می‌گویی؟ کسی که شما منتظرش هستی، حسین قجه‌ای، همین فردیست که جلوی تو نشسته» یک مرتبه جا خورد، خواست بلند شود پای حسین را ببوسد، گفتم: «بنشین این چه کاریست» حسین از من پرسید چه کنیم؟ رو کرد به ضد انقلاب و گفت: «راست می‌گویی به خاطر زن و بچه‌ات این کار را کردی؟» جواب داد: «قسم می‌خورم» حسین گفت: «اگر الان به تو بگویم آزاد هستی و برو هرچه اسلحه و مهمات داری را بیاوری این کار را می کنی؟» گفتم: «حسین این چه کاریست می کنی؟» گفت: «بگذار برود». آزادش کرد، فقط گفت باید مردانگیت را ثابت کنی و هرچه سلاح داری را بیاوری. ضد انقلاب رفت و روز بعد آمد، یک کلاشینکف 2 قبضه را به همراه کمی مهمات، خشاب و چند نارنجک داخل یک گونی تحویل داد. اتفاقا آن کلاشینکف را من برداشتم و تا عملیات رمضان همراه من بود که در عملیات وسط میدان مین افتاد و نتوانستم آن را بیاورم.
حسین خیلی آدم صبوری بود، ندیدم یکبار عصبانی شود، کسانی که با حاج احمد کار کردند غالبا اینطور بودند که صلابت خاص داشتند ولی در عین حال آرام بودند. حسین خیلی آرام بود و همیشه لبخند روی لب داشت و در کنارش قاطعیت نظامی و صلابت را هم داشت.

ادامه دارد...

 

نظر شما
پربیننده ها