10 دقیقه دیگر یا پیش پیغمبریم یا پیش صدام

«یک بنده خدایی دیگر بود به نام معافی که این لحظات در کنار من بود. گفت: «حاج آقا باید چه کار کنیم؟ کجا برویم؟» گفتم: «تا ده دقیقه دیگر یا پیش پیغمبریم یا پیش صدام!» محاصره به گونه­‌ای بود که دیگر امید نجات نداشتیم.»
کد خبر: ۳۴۷۲۰۰
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۱:۴۹ - 01June 2019

اسیری که سخنگوی صدام شد! ////// ویژه عملیات بیت المقدس به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، به مناسبت فرا رسیدن سی ‌و هفتمین سالروز بزرگداشت حماسه آزادسازی فتح خرمشهر قهرمان روایت خاطره‌ای از آزاده حجت الاسلام «محمد حسن جمشیدی» به قلم «سید حسین ولی‌پور» از نظرتان می‌گذرد.

در ششم اردیبهشت 1361 به همراه 14 نفر از روحانیون شهرمان ـ نکا ـ و گروه 250 نفره بسیجیان به سمت چالوس حرکت کردیم. خودم هم به عنوان روحانی و هم به عنوان مسئول بسیج نکا همراه‌شان اعزام شدم.  دو شب در پادگان چالوس ماندیم. از همان‌جا گردانی به نام گردان نصر اعلام و تشکیل شد.

در همان جا یک بار سخنرانی نیز کردم. آقای صادقی فرمانده پادگان، از من خواست که صحبت کنم. خدا رحمتشان کند، بعدها شهید شد. از اسارت که برگشتم دوستان شهید برایم نقل می­‌کردند که آقای صادقی بارها در جمع بچه­‌ها گفته بود: «من برای صدام یک محافظ فرستادم و یک سخنگو.» منظورشان از محافظ آقای «احمد بی­غم» بود و سخنگو نیز من بودم. سردار بی­‌غم همراه ما اسیر شد و در دوران اسارت بیشتر با هم بودیم.

خلاصه شب هنگام با اتوبوس به سمت اهواز حرکت کردیم. عصر فردا به خوزستان رسیدیم. مستقیم ما را به پایگاه هوایی امیدیه بردند. چند روزی در آنجا ماندیم. در این مدت دوستان روحانی ما برای مأموریت‌­های تبلیغی در یگان­‌های مختلف تقسیم شدند. من و آقا سید احمد رسولی هم اصرار کردیم که باید به عنوان نیروی رزمی تقسیم شویم. به همراه بچه‌­های گردان نصر ما را به پایگاهی در حمیدیه بردند. در آنجا شهید ابوعمار را دیدم. ایشان فرمانده محور ما بود. چند دقیقه‌­ای با هم بودیم و سپس از ایشان خداحافظی کردم. لباس بسیجی بر تن و عمامه بر سر داشتیم. خیلی دلم می­‌خواست زودتر به خط بروم. بخشی از بچه­‌های ما را به خط برده بودند.

با ماشین غذا به خط رفتیم. سنگر به سنگر بچه­‌ها را دیدم و با آن­ها احوال‌پرسی کردم. شاید کمتر از یک کیلومتر با آنها فاصله داشتیم. در یک سنگر عراقی مستقر شدیم. سه یا چهار نفر بودیم. آنها عقب­‌نشینی کرده بودند و این سنگرها برایمان غنیمت شده بود. آن شب، از سرِ شب تا به صبح با توپ و خمپاره کوبیدند. از فاصله یک کیلومتری زدند تا رسیدند به سنگر ما. همان شب چند دقیقه­‌ای در ورودی سنگر نشسته بودم و به سمت عراقی­‌ها نگاه می­‌کردم. همین‌طور که نشسته بودم. دیدم یک چیزی محکم به یک تیکه چوبی که در نزدیکی ما بود خورد و دودش بلند شد. من دست بردم و گرفتم دیدم ترکش است. تقریباً 30 سانتی متر بود. دستم سوخت. به من می­‌خورد، کارم تمام بود؛ البته لیاقت شهادت نداشتم.

صبح که شد، آتش عراقی­‌ها قطع شد. به پای خاکریز آمدم، خیلی­‌های دیگر نیز آمده بودند و نگاه می­‌کردند. بعد از ساعتی، دستور پیش­روی دادند. در طول مسیر به یک جایی رسیدیم که پیکر مطهر نزدیک به 300 شهید سپاهی بر روی زمین افتاده بود. جنازه­‌ها تکه تکه بودند. به سنگر عراقی‌­ها رسیدیم. اسلحه­ من هم یک کلاش بود و یک آرپی­چی.

بی‌­محابا از پشت سر عراقی­ها که در حال عقب‌نشینی بودند، ما هم با حفظ فاصله جلو می­‌رفتیم. دشمن تا چند کیلومتر بعد از جفیر عقب ­نشینی کرده بود و در فاصله دو کیلومتری پاسگاه شهابی مستقر شده بود. ما هم به پاسگاه شهابی رسیدیم و بیش از یک کیلومتر پاسگاه را به سمت هور رد کردیم. به جایی رسیدیم که یک خاکریز کوتاهی از سوی بچه­‌های ما زده شده بود که ارتفاع آن به یک متر و نیم نمی‌­رسید. در پشت خاکریز پناه گرفتیم. دو یا سه روز در همان‌جا ماندیم.

تصور ما این بود که به عنوان فریب در این مکان مستقر شدیم؛ تا ذهن عراقی­‌ها از منطقه اصلی عملیات در جنوب خوزستان، یعنی خرمشهر منحرف شود. وضعیت پشتیبانی و تدارکات تعریفی نداشت. هوا هم به شدت گرم بود. آخرین شب حضور ما در این منطقه با شب جمعه مصادف شده بود. آن شب در پشت همان خاکریزها با بچه­‌ها دعای کمیل خواندیم و صبح فردا نیز دعای ندبه خوانده شد. اوضاع به ظاهر بر وفق مراد بود. ظهر شد و قامت به صلاه بستیم.

چند ساعتی که گذشت کم کم متوجه شدیم که در محاصره عراقی­‌ها قرار گرفتیم. آن گونه عقب­ نشینی سریع عراقی‌­ها و تعقیب بدون توجیه ما، به چنین نتیجه‌­ای منتهی می­‌شد که ما از آن بی­خبر بودیم. در واقع عراقی­‌ها بچه­‌های ما را دقیقاً به کامشان برده بودند و دست و پا زدن بچه‌­ها نیز چندان نتیجه­‌ای نداشت. البته در این میان بچه­‌هایی که چابک­تر بودند از منطقه توانستند فرار کنند، ولی نمی‌­دانیم که به سلامت به مقصد رسیدند یا خیر؟ من هم که نمی­‌توانستم از بچه­‌ها جدا شوم.

چند ساعت که مانده بود تا محاصره شویم دیدیم یک ماشین استیشن آمریکایی آمد و از داخل آن فریاد می­زنند: «حاج آقا بیایید، حاج آقا بیایید» حالا دیگر تقریباً همه متوجه شدیم که در حال محاصره هستیم. دوباره گفت: «حاج آقا! شما حمام نرفتید، بیایید بروید حمام» گفتم: «من بیام حمام!» گفتند: «بله حاج آقا تشریف بیاورید» گفتم: «باشه ان­‌شاء­الله می‌­آیم حمام.» قضیه از این قرار بود که چند روز قبل که در پشت خط بودیم، آنجا مطرح کرده بودیم که 5 -6 روز است که حمام نرفتیم، ای کاش ما را بفرستید حمام.

آنجا فقط چشم، چشم می‌­گفتند ولی خبری از حمام نبود. همان آقایی که چشم چشم می‌­گفت، حالا در حین فرار وقتی به من رسید، خواست به نوعی مرا که ریش سفید بچه‌­ها بودم به بهانه حمام، به همراه خودش از مهلکه نجات دهد». به ایشان گفتم: «آنجا گفتم، نبردید، حالا من بچه­‌ها را این جا رها کنم بیام حمام!» گفتم: «این­ها فردا که برگشتند چه قضاوتی در مورد من می‌کنند!»

با عصبانیت گفتم: «برو! دیگر این حرف را نشنوم. اگر شهید شدیم، همه شهید می­‌شویم، اگر اسیر شویم همه اسیر می‌­شویم. اگر نجات هم پیدا کردیم همه نجات پیدا کردیم.» گفتم: «من تانک­‌های عراقی­‌ها را دارم می­بینم. با این وجود بچه‌ها را بگذارم و بیام.؟ برو از این حرف­ها نزن» از من که ناامید شد ماشین را سر و ته کرد و با سرعت برگشت. عراقی­‌ها ماشین را به گلوله بستند، اما توانست از مهلکه فرار کند.

در همین حین عراقی‌­ها، از حدود یک کیلومتر پشت سر ما را زیر آتش گرفتند تا ما نتوانیم خارج شویم. من اعلام کردم: «هرکس توان دارد برود» یک جوان که خیلی هم ورزیده بود در همین حین از ناحیه دست به شدت مجروح شد. خون از پنجه­‌های دستش فواره می­زد، می­‌گفت: «حاج آقا جمشیدی چه کار کنم؟ حاج آقا جمشیدی چه کار کنم؟» گفتم: «جمشیدی، جمشیدی، نگو می‌توانی سریع برو عقب.» تا گفتم لحظه­‌ای مکث نکرد مثل کبوتر پرواز می‌­کرد. خدا را شکر خودش را به عقب رساند.

یک بنده خدایی دیگر بود به نام معافی که این لحظات در کنار من بود. گفت: «حاج آقا باید چه کار کنیم؟ کجا برویم؟» گفتم: «تا 10 دقیقه دیگر یا پیش پیغمبریم یا پیش صدام!» محاصره به گونه­‌ای بود که دیگر امید نجات نداشتیم. کم کم غروب شده بود. همین طور که با همدیگر صحبت می‌کردیم گلوله خمپاره­ای فرود آمد و مستقیم به ایشان خورد و جلوی چشم ما شهید شد؛ اصلاً تکه تکه شد. قسمت اول صحبتم خیلی سریع برای ایشان تعبیر شد و به ملاقات پیغمبر (ص) رفت. قسمت دوم سخنم نیز داشت برای من تعبیر می­‌شد.

دیگر چندان متوجه نشدم که بر سر بچه­‌های ما چه آمده است. هر کدام به یک طرفی رفته بودند. من هم به همراه سید احمد رسولی قصد عقب‌­نشینی کردیم. اسلحه و مقدار 20 تومان پولی را که به همراه داشتم در آن نزدیکی در زیر خاک پنهان کرده بودم. عمامه را هم در جایی انداخته بودم.

گلوله­‌های ما هم تمام شده بود. شاید 50 تا 100 متر که آمدیم به یک گودالی رسیدیم. خودمان را به داخل گودال انداختیم. امیدوار بودیم که اندکی از شب بگذرد تا بتوانیم از تاریکی شب و دور از دید عراقی‌­ها خودمان را به عقب برسانیم. دیگر توان راه ­رفتن هم نداشتیم. روز خیلی سختی را پشت سر گذاشته بودیم.

یک بنده خدایی که در نزدیکی­‌های ما بر بالای تپه­‌ای از فرط خستگی و ناتوانی دراز کشیده بود، ما را هم دیده بود که در گودال پناه گرفتیم. عراقی‌­ها به او رسیدند او را دستگیر کردند موقع رو به رویی و دستگیری او، دیدند گرای چشمش به سمتی است که ما هستیم. همین مسأله باعث شد تا یک عراقی­ به سمت ما بیاید.

چند لحظه بعد دیدیم از بالای گودال صدا می­زند: «گُم، گُم!» معنای گُم را نمی‌­دانستیم؛ منتظر بودیم که به سمت ما شلیک کند. دوباره صدا زد: « گُم، گُم!» اینجا دیگر متوجه شدیم یعنی«بلند شو». اضطراب تمام وجودم را گرفته بود. لحظه‌­ای احساس کردم دیگر اختیاری از خود ندارم و نمی­توانم تصمیم بگیرم. دیگر افتادم به چنگ دشمن و نمی‌­توانم از خودم حرفی بزنم. خیلی نگران کشته شدن نبودم ولی از اذیت­‌های آنها واقعاً نگران بودم. اصلاً دوست نداشتم به دست عراقی­‌ها بیفتم. اما ...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار