به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «نصرت الله محمودزاده» از نویسندگان نامآشنا و رزمنده دوران دفاع مقدس در نوشتهای به روایت حضور خود در حلبچه و توصیف حمله وحشیانه صدام پرداخته است که پیشتر بخشهایی از این روایت منتشر شده است.
در ادامه، قسمتی دیگر از این روایت را میخوانید.
در انتهای کوچه اجساد خانواده ۱۱ نفری به چشم میخورد که روی هم افتاده بودند. بیشترشان زن بودند. گویی در آخرین لحظات به یکدیگر پناه برده و دست هریک پناهگاه دیگری شده بود. تماما سیاه گشته و غیرقابل تشخیص بودند. در کنار این اجساد کودکی سه ساله دیده میشد که از بقیه فاصله داشت. یک دستش را بلند کرده و برای دفاع از خود مقابل صورتش گرفته بود. شاید فطرت پاکش به او آموخته بود که این چنین از خود دفاع کند. در چهرهاش خشمی نقش بسته بود و به آسمان نگاه میکرد، جایی که هواپیماها بمبها را رها میکردند.
آن دستان ظریف و کوچک چگونه میتوانست مانع اصابت بمب به شهرش شود. دهان بازش شاید گواهی میداد که در آخرین لحظات عمرش فریاد برآورده بود که: نزن، نزن - صدام من بیگناهم، این محله میدان جنگ نیست؛ تو باید با آنها که به روی کوههای اطراف حلبچه با سربازانت میجنگند بجنگی. شاید از الله اکبر گفتن ما در هنگام ورود سربازان ایران خشمگین شدهای میتوانی ما را پشیمان کنی؟ اگر قصد پشیمان شدن داشتیم همان روزهایی که مردم حلبچه قیام کردند و تو آن قیام را به اصطلاح سرکوب کردی، پشیمان میشدیم. آن قیام آغازش بود و این پیوندی که در بدو ورود رزمندگان اسلام به حلبچه شاهدش بودیم ادامه آن است. اگر میگویم نزن به این خاطر است که ببینی بمبهایت با چنین دستان کوچکی در حال مقابله است.
وقتی به چهره معصوم آن کودک مینگریستم تمام قضایای حلبچه را در وجودش میدیدم، ولی دورنمای آن محله مظلوم با من بهتر حرف میزد و دوست داشتم حرف دل تمامی اهالی را گوش دهم.
صدایی از میان خانهای که در ابتدای محله واقع شده بود توجهام را به خود جلب کرد و به طرفش رفتم. یعنی کسی زنده مانده است؟ چطور؟ شاید وزش باد مانع نفوذ گازهای شیمیایی به داخل این کوچه شده باشد. درب باز بود، چرا؟ اتاقهایش آشفته بود! هیچ اثاثی سر جای خودش نبود. فریاد مظلومانهای مرا سر جایم میخکوب کرد و گریه همراه با وحشت چند کودک تمام وجودم را فراگرفت. آنها چرا میگریند؟ وارد حیاطی شدم که شمارهاش برایم آشنا بود: «۵۹۸»
پلاک خانه تکرار میشد: ۵۹۸، ۵۹۸. فریاد وحشت آن سه کودک مرا به طرف آنها کشاند. ۲ زنی که مادرشان بودند، دورشان را گرفته بودند و مجموعهای را تشکیل داده بودند که نمیدانستم چه نام داشت؛ این را میدانستم که زندگی نبود. وقتی رنگ زندگی را در آن خانه بهم ریخته ندیدم دیگر برایم اهمیتی نداشت که صحنه چه نام دارد. پارچهای حاوی مقداری نان خشک کنارشان به چشم میخورد. هر کودک تکهای از نان خشک را به دست داشت و آن را غذای خود میدانست، ولی گریه امانشان نمیداد که حتی آن نان خشک را به دندان بگیرند.
انگار از ما میترسیدند؛ حق هم داشتند. ۴۸ ساعت در زیر رعب و وحشت هواپیماهای صدام در آن خانه حبس شده بودند و فقط صدای انفجار پرده گوششان را مرتعش میکرد. آنها به گمانشان ما هم حامل بمب هستیم. سرشان را در دامن مادر پنهان کرده بودند و با وحشت میگریستند. بمب شیمیایی چشمهایشان را سرخ کرده بود و روی صورت هریک چند تاول دیده میشد. از چشم کوچکترینشان همچنان آب و گاه چرک میآمد و مادر با پیراهنی آنرا پاک میکرد. پیراهنی زیبا با گل مورد علاقه دختر چهار سالهاش.
کودکی که در آغوش من بود پس از آرام شدن، چشمش به عروسک روی طاقچه افتاد و آن را خواست. در بین اثاثیهها فقط همان عروسک بود که سر جایش قرار داشت و بقیه اثاث خانه در گوشه و کنار اتاق بهم ریخته بود.
ادامه دارد...