خاطره یک جانباز از لحظه جانبازی‌اش بر روی مین؛

لحظه‌ای که دیگر از پایم خبر نداشتم

«غلامعلی خادمیان» جانباز 50 درصد دوران دفاع مقدس لحظه مجروحیتش در جبهه را روایت کرد.
کد خبر: ۳۵۳۰۲۷
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۳۵ - 07July 2019

لحظه‌ای که دیگر از پایم خبر نداشتمبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، غلامعلی خادمیان جانباز 50 درصد دوران دفاع مقدس و کارمند بازنشسته آموزش و‌ پرورش است که در سال 1344 در روستای وامرزان استان سمنان متولد شد و در سال 1363 از طریق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به جبهه‌های نبرد رفت و در زمستان سال 1365 به درجه جانبازی نائل آمد. وی خاطره جانبازی‌اش را اینگونه روایت کرده است:

پس از پایان سربازی چند ماهی استراحت کردم. در این مدت به پدرم کمک می‌کردم. ولی همه فکرم در جبهه و جنگ بود. سرانجام توانستم خانواده را متقاعد کرده و زمستان سال 1365 عازم جبهه شوم. همان روزها گردان قمربنی هاشم اعزام داشت. به عنوان تیربارچی اسم نوشتم تا همراه گردان باشم. مدتی در قائمیه، محل استقرار تیپ 12 قائم (عج) بودیم و روز شماری می‌کردیم تا در عملیات شرکت کنیم.

در این فرصت سه هفته‌ای برای پدافند جزیره مجنون رفتیم که خاطرات بسیاری از آن دارم. شب موعود فرا رسید. بعد ازنماز مغرب و عشا، گردان حرکت کرد. شام را که کتلت و انگور بود در دزفول خوردیم. سپس سوار کامیون‌های برزنت‌دار شدیم تا به منطقه‌ی مورد نظر برسیم. اذان صبح در نخلستان‌های نزدیک خرمشهر، با آب رودخانه وضو گرفتیم و نماز خواندیم. کامیون‌ها برگشتند و ما پیاده به صورت ستون کشی به جلو حرکت کردیم. ساعتی از راهپیمایی ما گذشته بود و خبری از صبحانه نبود.

چشمم به جمعی از برادران ارتشی افتاد که صبحانه می‌خوردند. از ستون فاصله گرفتم و خودم را به آن‌ها رساندم. سلام کردم و تقاضای چند نان دادم. آن‌ها هم چند نان به من دادند. تشکر کردم و خودم را به بچه‌ها رساندم.

نان را بین بچه‌ها تقسیم گردم، آخر ستون بودم، برای همین وقتی به پل خرمشهر رسیدم، می‌خواستند پل را جمع کنند. آن پل را شب‌ها روی رودخانه می‌انداختند و صبح‌ها جمع می‌کردند.

با هر زحمتی که بود خودم را به روی پل در حال جمع شدن پرتاب کردم. به این ترتیب وارد شهر شدیم. آن طرف خرمشهر ماشین‌ها منتظر ما ایستاده بودند. سوار شدیم و تا محل استقرار رفتیم. محل استقرار ما سوله‌ای بود لخت و خالی.

ظهر شد ولی همچنان خبری از غذا نشد. جعبه مهمات گیر آوردم و چای درست کردیم. بعد از نماز مغرب و عشا عدس پلوی ظهر از راه رسید و تقسیم شد. بعد از نماز حاج عبدالله مومنی جانشین گردان به ما چند نفر گفت که یک دوشکا را موقع حرکت تا خط ببریم. دوستان گهواره‌ای آن را به من دادند تا با خود ببرم.

همان شب حرکت کردیم و تا خاکریز دو جداره جلو رفتیم. آتش دشمن هر لحظه شدیدتر و دقیق‌تر می‌شد و ما تلفات می‌دادیم. تا شب آنجا بودیم. وقتی هوا تاریک شد به طرف جزیره بوارین حرکت کردیم. خاکریز کوچکی وجود داشت که 2 طرفش آب بود. در پشت آن خاکریز آماده نشستیم. من در کنار حسین خادمیان، احمد بیناییان و مهدی کریمی بودم. ساعت 10 شب مهدی کریمی گفت: «مثل اینکه احمد بیناییان خوابش برده!» دست به شانه احمد زدم، متوجه شدم در آب نشسته و تفنگش را در دست دارد.

برای اطمینان دست به سرش کشیدم. کلاه کاسکت سرش بود. همین که دستم به قسمت گوش او رسید دستم در گودی جای تیر فرو رفت و غرق خون شد.

او را از آب بیرون کشیدم و به کمک یک نفر دیگر تا لب جاده بردم. به ستون برگشتم تا به جلو حرکت کنیم. همین که بچه‌ها سنگر مهمات آن‌ها را زدند آتش دشمن شدید شد. جلوی میدان مین بود و 2 طرفمان هم آب. بلند شدم تا از ستون خارج شده و جلو بروم تا بتوانم بهتر شلیک کنم. یکباره متوجه شدم دست راستم حس ندارد، گردن و صورتم گرم شده بود، از پایم خبر نداشتم. باورم نمی‌شد که روی مین رفته باشم. چند دقیقه گذشت متوجه موضوع شدم و بنا به توصیه دوستان شروع به عقب آمدن کردم. در حالی که گاه بیهوش می‌شدم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها