گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: اسارت فصل تلخ، اما بسیار آموزنده برای آن دسته از رزمندگانی بود که به دست دشمن افتادند، فصلی با ویژگیهای خاص و منحصر به فرد خود که بزرگترین دانشگاه برای اسرا محسوب میشد. خاطرات اسارت بیشک یکی از جذابترین و شاید تلخترین و آموزندهترین خاطرات دوران دفاع مقدس است که هر یک از راویان آن، دریایی از ناگفتهها را در سینه خود دارند. خاطراتی که باید از دل پردرد اسرا استخراج و برای آیندگان کشور ثبت و ضبط شوند. در ادامه گفتوگوی دفاع پرس را با آزاده «مسعود پرزیوند» از روزهای اسارتش میخوانید.
پرزیوند با اشاره به دلیل حضورش در جبهههای دفاع مقدس، اظهار داشت: رزمندگانی که به جبهه رفتند تکلیفی را بر دوش خود دیدند. مادر ما توقع داشت کنارش باشیم و امروز که خودمان فرزند داریم حس آن روز مادر را درک میکنیم و امروز من شرمنده مادری هستم که اجازه داد ما به جبهه برویم. الان هم اگر اتفاقی برای کشور بیفتد به خاطر دِینی که به شهدا دارم، حاضرم به جبهه بروم.
وی افزود: آبانماه سال ۶۱ به جبهه رفتم. مدتی در گیلانغرب بودم و سپس به پاسگاه زید رفتم تا اینکه در عملیات «محرم» به اسارت درآمدم.
پرزیوند با اشاره به نحوه اسارتش، گفت: امروز از لحاظ تجربه نظامی جایگاه خوبی داریم. شاید به خاطر کمتجربگی بسیجیها و کمی هم جسارت، اسارت رقم خورد. قرار بود گردان ما در عملیات، ۲۰ کیلومتر پیشروی داشته باشد؛ اما ۳۰ کیلومتر پیشروی کردیم و خط عراق را هم رد کردیم. غافل از اینکه عراقیها در نزدیکی ما هستند. نماز صبح در حال قضا شدن بود که سنگری کوچک کندیم و در همان میدان نبرد نماز خواندیم. میخواستیم پدافند داشته باشیم؛ ولی چون تداخل پیش آمد محاصره شدیم. حدود ۳۰ رزمنده بودیم که خط را نگه داشتیم تا دشمن خیال کند پشت تپه نیرو زیاد است و قدرتی باشد که باقی رزمندهها عقبنشینی کنند. مهمات تمام شده بود و دشمن هم با هلیکوپتر مدام از بالای سر ما رد میشد؛ چون کم بودیم دشمن ما را از پشت و جلو محاصره کرد.
اولینبار که لغت «اسارت» را شنیدم!
وی بیان کرد: من تک تیرانداز بودم؛ ولی آموزش مقدماتی امداد و نجات را دیده بودم؛ بعد از اینکه محاصره شدیم، همرزمانی که مجروح شدند را با چفیه پانسمان موقت انجام دادم، یکی از رزمندهها که همشهری من هم بود در حالی که بر اثر جراحت شدید به سختی صحبت میکرد، گفت که از شهادت نمیترسد؛ ولی از اسارت چرا. همانجا برای اولینبار لغت «اسارت» را شنیدم و در آن شرایط دشوار به آن فکر کردم. شور و هیجان جبهه ما را مشتاق شهادت کرده بود، بیشتر از هر چیز حال و هوای شهادت داشتیم. به آن رزمنده گفتم که اتفاقی نمیافتد، بچهها از راه میرسند و نجات پیدا میکنیم. در همین حین فردی را روی تپه دیدم که در حال آمدن به طرف ما بود. در این فکر بودم که اگر نیروی خودمان است آنور چه میکند؟! ۲ دستش را تکان داد و یکباره کل تپه پر از نیروی نظامی شد، رگباری از آتش به سمت ما نشانه گرفتند، همان لحظه بود که فهمیدم باید عقبنشینی کنیم؛ چون منطقه پوشیده از تپههای رملی بود به سختی حرکت میکردیم، انرژی زیادی از ما میگرفت و سرعت را کند میکرد. یکباره دیدیم نیروهایی که کمی از ما جلوتر هستند تیر خورده و به زمین میافتند، یکی از همشهریهایم تیر خورد و زیر دستش را گرفتم. چند تپه را که رفتیم با نفربر محاصره شدیم، یکی از عراقیها از روی تپه به سمت ما رگبار گرفت، نفر پشت سری من به زمین افتاد، به همین ترتیب چند نفر شهید شدند، یکی از عراقیها اسلحه این سرباز را گرفت و نگذاشت رگبار بیشتری روی ما بگیرد، همینجا بود که درک کردم اسیر شدهام.
وی لحظات اولیه اسارت را اینگونه توصیف کرد: تقریبا ۲۰ نفر بودیم که اسیر شدیم. به سرم زد فیلم بازی کنم و خودم را به کر و لالی بزنم، با خودم گفتم در شرایطی که پیش آمده و از آینده خبر ندارم، نمیدانم بعد از اینجا به کجا میروم و چه میشود خودم را به کر و لالی بزنم تا ببینم چه میشود. دست دوست مجروح را گرفتم و خودم را شل کردم، یکی از عراقیها وقتی حال و روزم را دید دستم را گرفت و به آرامی بلندم کرد، یواشکی زیر گوش دوستم آقای طریقی موضوع کر و لال بودنم را گفتم و جوری فیلم بازی کردم که انگار موج مرا گرفته است. آن زمان ۱۶ سال بیشتر سن نداشتم و لباسهایم خاکی و خونی بود و این برداشت میشد که موجی باشم.
پرزیوند ادامه داد: یکی از عراقیها به امید گرفتن غنیمت شروع به بازرسی بدنی کرد، ساعتی داشتم که متعلق به پسرخاله شهیدم بود، با اینکه از کار افتاده بود دلم نیامد آن را دور بندازم، سرباز عراقی وقتی ساعت را پیدا کرد و دید کار نمیکند آن را روی زمین انداخت. کمی جیبهایم را گشت، در یکی از جیبها کمی پول خورد بود، آنها را که دید عصبانی شد و پولها را ریخت روی زمین، توی جیب دیگرم کمی آجیل در بسته بود، چند روز پیش بسته آجیلی که مردم به جبههها اهدا کرده بودند را خوردیم و چند پسته و بادامی که سر بسته بود را توی جیبم ریختم، سرباز عراقی که آجیلهای دربسته را دید بیشتر عصبانی شد و آن را دور انداخت. ما را به لب جاده برد تا تویوتای باری آمد و همه بچهها را پرت کردند پشت تویوتا؛ اما من که فیلم خوبی بازی کردم را آرام پشت تویوتا گذاشتند.
ادامه دارد...
141