با صابران عاشق- ۱۴/ در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح شد؛

روایت یک آزاده از قطع اعضای بدن اسرا توسط بعثی‌ها

مرتضی رستمی گفت: من را به اتاق عمل بردند. در آنجا آمپولی به دستم زدند و با یک انبر، انگشتم را که سیاه شده بود، کندند. هرچه فریاد می‌زدم، فایده‌ای نداشت. من اولین و آخرین کسی نبودم که این اتفاق برایش می‌افتاد.
کد خبر: ۳۵۵۸۰۲
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۵ - 30July 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: «مرتضی رستمی» بی‌سیم‌چی دسته خط‌شکن لشکر ۵ نصر بود که در حین عملیات در جزیره مجنون بی‌سیم‌اش از کار افتاد و این موضوع منجر به شهادت ۲۱ نفر از رزمندگان شد. وی خودش نیز در حالی که مجروح شده بود به اسارت دشمن درآمد. در بخش نخست گفت‌وگو با این آزاده سرافراز به نحوه شهادت همرزمانش اشاره شد، در بخش دوم گفت‌وگو به نحوه برخورد بعثی‌ها با اسرا پرداخته شده است که در ادامه می‌خوانید.

جیب‌هایم را بعثی‌ها خالی کردند

وقتی به اسارت درآمدم، نیرو‌های بعثی در میانه راه، من را به یک اتاق متروک در پادگانی بردند، در آنجا جیب‌هایم را گشتند. هر آنچه داشتم برداشتند، حتی به یک جفت کفش غواصی هم رحم نکردند. پس از آن مجدد به راه افتادیم. مسیر مملو از دست‌انداز بود. در تمام مسیر از شدت درد به خود می‌پیچیدم. سرانجام به پادگانی که در خط دوم یا سوم عراق بود، رسیدیم. آنجا تحت بازجویی قرار گرفتم. سپس با یک ماشین ایفا مجدد به راه افتادیم. راننده ایفا به مراتب بدتر از راننده جیپ رانندگی می‌کرد. حدود ۲ ساعت بعد وارد پادگان نظامی شدیم. چشمم را بستند و وارد پادگانم کردند. من را ساعت‌ها در یک سالن رها کردند. از شدت گرما و خونریزی چند مرتبه بی‌هوش شدم و مجدد به هوش آمدم.

روایت یک اسیر از قطع اعضای بدن اسرا توسط بعثی‌ها

ساعتی بعد من را به اتاقی بردند و از زوایای مختلف عکس گرفتند. مجدد به همان سالن قبلی برگشتم. آن‌ها با منتظر نگه داشتن من را شکنجه می‌دادند. حدود ۲ ساعت بعد، یک پزشک آمد و من را معاینه کرد. او دستور داد که به یک بیمارستان منتقل شوم.  

در حال نماز خواندن بی‌هوش شدم

پس از دستور پزشک، من به بیمارستانی در شهر العماره منتقل شدم. پس از پانسمان زخم‌هایم من را به راهرویی بردند که دو اتاق داشت. در آن اتاق‌ها زندانی‌های سیاسی عراق و مجروحان جنگی ایرانی حبس بودند. من را به اتاق اسرا بردند. هر بار که در اتاق‌ها باز و بسته می‌شد، احساس می‌کردم باید نماز ظهر را بخوانم. در همان حالت درازکش و بدون حرکت، شروع به خواندن نماز کردم. در حین خواندن نماز، هفت بار بی‌هوش شدم. به هوش که می‌آمدم نماز را ادامه دادم. در اتاق اسیر دیگری به نام «غلامرضا کیاندم» بود. او در همان عملیاتی که من اسیر شده بودم، به اسارت درآمده بود.

همان شب من را برای عمل بردند. وقتی روی تخت دراز کشیدم، یک آمپول بیهوشی تزریق کردند. وقتی چشم باز کردم، در یک اتاق تنها بودم. ابتدا احساس کردم که دستم را قطع کرده‌اند، اما وقتی نگاه کردم، دیدم که دستم را باند پیچی و از پایه سُرم آویزان کرده‌اند. در حالت بیهوشی چند بار پایه سرم را انداخته بودم به همین خاطر نگهبان از من عصبانی بود.

بعثی‌ها سه فرزند یک خانواده را به خاطر عدم شرکت در جنگ تیربار کردند

چند روز بعد یک اسیر دیگر با مجروحیت‌های زیادی از ناحیه صورت، جمجمه و دست راست داشت. از چشمانش او را شناختم. او «غلامعلی رضایی» بود، اما وقتی پرسیدند که آیا او را می‌شناسم یا نه. جواب ندادم. نیرو‌های بعثی او را از اتاق بردند. چند روز بعد من و غلامرضا را به زندان الرشید بغداد منتقل کردند. ما در بیمارستان این پادگان حضور داشتیم. غلامرضا در آنجا برایم تعریف کرد «من را به اتاقی که مختص مجروحان سیاسی بود، بردند. در آنجا افرادی حضور داشتند که با صدام مخالف بودند. یک خانمی آنجا بود که سه فرزندش را به خاطر اینکه راضی نشده بودند با ایران بجنگند، تیربار کرده بودند. یک سرباز عراقی هم حضور داشت که در عملیات کربلای ۴ می‌خواست خودش را تسلیم کند. دوستانش مانع این کار می‌شوند. فرماندهان عراقی وقتی متوجه این موضوع می‌شوند، او را دستگیر می‌کنند. آن‌ها به من خیلی احترام می‌گذاشتند.»

پزشک عراقی امام خمینی (ره) را دوست داشت

در بیمارستان زندان الرشید بغداد، به جهت اینکه مجروح زیاد و تخت کم بود، اکثر اسرا بر روی زمین می‌خوابیدند. من هم روی زمین خوابیدم. از شدت گرمای زمین، بدنم می‌سوخت. جراحت‌های دستم چرک کرده بود و مرتب خونریزی می‌کرد. آنجا پزشکی حضور داشت که به ما دارو و امکانات بهداشتی می‌داد. یک روز در گوشم گفت: «من از طرفداران امام خمینی هستم و او را خیلی دوست دارم.» ترسم از بیمارستان فروکش کرد.

یک روز یکی از پرستار‌ها به من گفت که فردا صبحانه نخور. می‌خواهیم دستت را عمل کنیم. از این موضوع خوشحال بودم. صبح نگهبان صبحانه آورد و من نخوردم، گفتم عمل دارم. او گفت که امروز به پادگان منتقل می‌شوید. از بیمارستان زندان الرشید به بیمارستان تموز العسکری منتقل شدیم.

انگشت دستم را با انبر کندند

انگشت چهارم (اشاره) دست راستم کم کم پژمرده و سیاه شد. سرانجام وقت عمل دستم فرا رسید. من را به اتاق عمل بردند. در آنجا آمپولی به دستم زدند و با یک انبر، انگشتم را که سیاه شده بود، کندند. هر چه فریاد می‌زدم، فایده‌ای نداشت. پس از قطع انگشت دستم، من را به اتاق برگردانند. در آنجا بیهوش شدم، به هوش که آمدم، روی تخت بودم. تمام بدنم درد می‌کرد. این درد ماه‌ها طول کشید.

من اولین و آخرین کسی نبودم که این اتفاق برایش می‌افتاد. یک اسیری داشتیم که ترکش به چشمش اصابت کرده بود. فکر می‌کرد که اگر داد و بیداد کند به کارش رسیدگی می‌کنند. به همین جهت هر روز از درد و عدم رسیدگی دکتر‌ها فریاد می‌زد. یک روز او را برای عمل از اتاق بردند. وقتی برگشت، دیدم چشمش را تخلیه و دستش را هم قطع کرده‌اند.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها