شهید توفیقی می‌گفت اسلام اکنون خون می‌خواهد نه دکتر

مادر شهید ناصر توفیقی می‌گفت: «نرو، بمان و درست را تمام کن»، اما ناصر معتقد بود اسلام الان خون می‌خواهد نه دکتر.
کد خبر: ۳۵۶۷۹۹
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۰:۴۵ - 17August 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان شرقی، شهید «ناصر توفیقی خِلِجان» در بیست و پنجم آبان 1336 در خانواده‌ای مذهبی در تبریز متولد شد. پدرش ارتشی و مادر خانه‌دار بود.

یادگاری‌های کودکیِ ناصر، جوایز ارزنده و مختلفی بود که از کلاس‌های قرآن گرفته بود و نشان از استعداد و علاقه و تلاش مستمر او داشت در راه رسیدن و عمل به قوانین الهی. ناصر از بچگی دنبال کارهای مذهبی بود؛ نه اینکه از روی عادت و تبلیغ نماز بخواند.

از همان دوران دبیرستان جهت گیری سیاسی ضدِ رژیم او شروع شد. طوری که در اطرافیانش هم تأثیر می‌گذاشت. او افکار خانواده را هم انقلابی کرد.

تمام رفتارهای ناصر الگو بود. به ظاهرِ زندگی اعتقادی نداشت. راحت‌طلب نبود. منضبط و تمام حرف‌هایش مبتنی بر تفکر الهی بود. پس از طی دوران درخشان تحصیلات متوسطه در سال 1355 در آزمون ورودی دانشگاه‌ها شرکت کرد و از رشتۀ داروسازیِ دانشگاه تبریز پذیرفته شد.

ناصر در کنار تحصیل دانشگاهی، لحظه‌ای از مبارزه علیه رژیم ستمشاهی طاغوت دست بر نمی‏ داشت. او همدوش دوستانش با برپایی تظاهرات و برگزاری جلسات با شور و شوق زیاد در افشای باطن پلید رژیم می‌کوشید و با قدم‌های استوار رو در روی عناصر گارد دانشگاه می‌ایستاد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی اسلحه به دوش در پادگان تبریز به پاسداری از حریم مقدس اسلام پرداخت و با بازگشایی دانشگاه، سلاح را به سپاه تحویل داد و قلم برداشت برای ادامۀ  تحصیل در دانشگاه.

در اولین روزهای شکل‌گیریِ جهاد سازندگی برای روستاها او از جمله افرادی بود که به یاری برادران و خواهران رنجدیده روستایی شتافت و با عشق و ایمان برای انسان‌هایی که در زیر فقر و محرومیت ناشی از بیداد شاهی لِه می‌شدند کار می‌کرد. کسی از خانواده در مورد فعالیت‌های ناصر اطلاعی نداشت. در جریان و پیگیر انقلاب فرهنگی بود.

چند ماهی از تجاوز رژیم بعثی نگذشته بود که ناصر با انتخاب آگاهانۀ خود در فروردین سال 60 روانه جبهه‌های حق علیه باطل شد. در طول زمانی که در جبهه بود، منطقه به منطقه می‌گشت تا در حمله‌ای شرکت کند و بالاخره بعد از چندین ماه به جبهه شوش رفت. برادر بزرگترش حسین، در آذر 60 از او پیشی گرفت و آسمانی شد.

ناصر در مدت حضورش در جبهه لحظه‌ای بیکار نمی‌ماند و مدام در تلاش و کوشش بود. در عملیات فتح المبین و در شب حمله، جلوتر از همه حرکت می‌کرد و بدون هیچ اضطراب و نگرانی و با قدم‌هایی استوار به سوی خدا نزدیک می‌شد. او خود را تشنه‌تر می‌یافت ... گویا تشنگیِ او جز با خون سینه‌اش رفع نمی‌شد. در تاریخ چهارم فروردین 61 مصادف با ماه محرم، با شهادت به اوج حرکت خداییِ خود ‌رسید و در وادی رحمت تبریز با کمی فاصله از برادرش به خاک سپرده شد.

خاطراتی از شهید ناصر توفیقی خِلِجان

در روزهای سخت عملیات، راهِ زمینی بسته شده بود. سه روز بود که غذا به رزمنده‌ها نرسیده بود و همه گرسنه بودند. بالاخره هلی کوپتری برایشان مهمات و غذا آورد. دوستش مثل بقیه گفت: «ناصر! برویم غذا بگیریم.» ناصر او را دعوت به صبر کرد و گفت: «هیچ وقت برای غذا بی‌تابی نکن. بالاخره خودش پیش ما می‌آید!» مدتی که گذشت دوستش باز گفت: «ناصر غذا دارد تمام می شود!» ناصر گفت: «تو اگر می خواهی برو، من فعلا می مانم!» دوستش هم نرفت و با ناصر ماند. غذا برای آن همه رزمنده کم بود و زود تمام شد! ناصر با لبخندی ملیح گفت: «غذا تمام شد ولی بیا به تو نشان دهم که چه‌طور غذا منتظر ما می ماند!» رفتند و در کناری از باقی‌ماندۀ سفرۀ بچه ها خرده نان ها را جمع کردند. ناصر با لذت نان خشک را می‌خورد و می‌گفت: «غذا برای ماست نه ما برای غذا! حیفه برای غذا بی‌تابی کنیم! ببین غذا چه راحت پیش ما آمد!»

ناصر دانشجوی فروتنی بود. تفاخر و خود بزرگ‌بینی را دوست نداشت و هیچ وقت به دکتر بودنش افتخار نمی کرد. یک سال تا پایان درسش مانده بود که جنگ تحمیلی آغاز شد و او به جبهه رفت. مادرش می‌گفت: «نرو، بمان و درست را تمام کن.» می گفت: «مامان! الان اسلام خون می خواهد نه دکتر!» وقتی برادر بزرگشان حسین، خواست به جبهه برود، ناصر گفت: «شما زن و بچه دارید، نگرانی از بابت شما زیاد است اما از طرف من نه! اگر لازم باشد، شما هم می روید، ولی فعلا لازم نیست.» جنگ خیلی زود ثابت کرد آن قدر دهشتناک و بزرگ است که به همۀ ناصرها و حسین‌هایی که مرد میدان هستند نیاز دارد. هم حسین رفت ... هم ناصر... .

از سکنات و رفتارش مشخص بود که شهادت نصیبش می شود. ناصر شایستۀ قرب خدا بود. برادرش حسین، آبان سال 60 شهید شده بود. 19 بهمن، ناصر برای مرخصی آمده بود تبریز. مادرش گفت: «ناصر! عید بیا مرخصی که ما در خانه تنها نمانیم. اولین عیدِ عزای برادرت هم هست.» ناصر گفت: «مامان! من دیگر در عید مرخصم!» مادر متوجه منظورش نشد.  ولی خواهرش فهمید که در عید مرخصم یعنی چه! ناصر از زمین کَنده شده بود... در روز چهارم عید سال 61 در عملیات فتح‌المبین به قافله شهیدان اسلام پیوست و به منتهای آرزویش یعنی رضایت خدا...

موقع حرف زدن وقتی احساس می کرد که این حرف در راستای انگیزه الهی نیست، فوراً حرف را در همانجا قطع نموده و سکوت اختیار می کرد. از سعه صدر عجیبی برخوردار بود، با حوصله تمام حرفهای دیگران را گوش می داد. خوشروئی، نگاه عمیق، تیزهوشی، کم حرفی، حرف سنجیده زدن، متانت در گفتار، نظم در اندیشه و رفتار و حالت افتاده ناصر در اولین برخوردهایش با هر کسی نمود پیدا می کرد، پیشقدم بودن و ایثار ناصر در کارهای سخت و دشوار مشهور بود، به کوهنوردی علاقه خاصی داشت چنانچه بعضی وقت ها تنها به کوه می رفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار