به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ابراهیم اعتصام از آزادگان دوران دفاع مقدس متولد 1338 در شهرستان زابل است. او در طول 28 ماه دوران اسارت خاطرات زیادی از شکنجه و سختیهای این دوران دارد که در کتابی به نام «به سمت پرواز» آن را به نگارش درآورده است. او در بخشی از خاطرات خود اینگونه روایت کرده است:
ساعت حدود 10 صبح روز 24 مرداد 1369 از آسایشگاهی که نوبت تلویزیون داشت، خبر میآمد که مجری برنامه عادی را قطع میکند و پیام میدهد: «ای مردم توجه کنید! ساعت 11 امروز صدام حسین پیام مهمی برای شما دارد» و این اطلاعیه را چند بار تکرار کرده است.
از این پیامها زیاد شنیده بودیم. خیلی عادی و ساده از کنار این خبر گذشتیم. هر کس کار روزانه خود را دنبال میکرد تا اینکه ساعت 11 و 2 الی 3 دقیقه صدای صلوات دستهجمعی در فضای اردوگاه پیچید. با تصور اینکه تنبیه عمومی داریم، منتظر ورود نگهبانان بودیم؛ ناگهان با چهره خندان و غیر قابلوصف بچهها روبهرو شدیم. عراقیها به رسم پیروزی، تیراندازی هوایی کردند.
روز بیستوششم مردادماه 1369 فرا رسید و همه پیگیر بودند تا مشخص شود آیا صدام تبادل اسرا را طبق وعده داده شده آغاز میکند یا خیر؟
از طریق دوستانی که نوبت تلویزیون داشتند خبر خوش و باورنکردنی تبادل اسرا اطلاعرسانی شد. تلویزیون عراق صحنهای از خروج اسیران ایرانیِ یکی از اردوگاههای موصل را در حال سوار شدن قطار؛ ورود به مرز و ایران، نمایش داده بود.
شادی وصفناپذیری بر اردوگاه حاکم شد، خبرها حکایت از تبادل روزانه هزار نفر داشت. سرانجام صبح روز دوم شهریورماه 1369 نگهبانان سوت آمار دستهجمعی اردوگاه را به صدا درآوردند. صف آمار جمعی دوباره بسته شد. پانصد اسم خوانده شد و من نفر 221 بودم.
تا عصر خبری نشد و دوباره درِ زندان «ملحق» باز شد، به فرمان فرمانده، تحتالحفظ به قسمت اصلی خود برگشتیم.
ساعت حدود 10 شب بود. صدای عراقیها در محوطه جلوی بندهای هفت و هشت و 9 به گوش میرسید، تعدادشان زیاد بود و طبق معمول کابل به دست ایستاده بودند و هنوز در باز نشده فریاد میزدند بالسرعه بالسرعه (تند ـ تند). اعلام شد کسانی که امروز اسمشان خوانده شده، بیرون بیایند. با بچهها، با در و دیوار، زمین خاکی هواخوری، سقف بتنی، زمینی که شب بر آن خوابیده بودیم، حتی با سیمهای خاردار، لاشه کابلها، باتومها و چوبهای شکسته، که بعد از تنبیه توسط عراقیها به درون سیم خاردار پرت کرده بودند، خداحافظی کردیم.
500 نفر را در فضای مشترک بندهای یک تا شش به ستون پنج نشاندند عدنان، افسر عراقی که مدتها بهعنوان معاون فرماندهی اردوگاه بود، سخنرانی کرد و گفت: تعدادی از شما امشب برای آزادی آماده باشید. دوباره اسمها را خواند و 230 نفر را سوار بر اتوبوس کردند و بقیهی 500 نفر را دوباره به بندها برگرداندند. هر اتوبوس چهار نگهبان مسلح داشت، پردهها کاملا کشیده شده، نگاه کردن به بیرون، صحبت کردن با همدیگر، صلوات فرستادن و هر حرکت دستهجمعی، ممنوع اعلام شد.
فضای جدیدِ همراه با دلهره، نشان از گرفتاری جدیدی داشت، اتوبوسها در یک جاده فرعی و بیابانی به دور از اتوبان بغداد موصل حرکت میکردند، مشخص بود منطقه نظامی است؛ از روشنایی چراغ اتوبوسها به نظر میرسید که مقصد، مخفیگاه دیگری است! تا اینکه پس از یک ساعت که در راه بودیم، به محوطهای رسیدیم؛ تابلویی به نام «المعسکرالاسراء رقم 11» اردوگاه اسرای شماره 11 خودنمایی میکرد. دژی بود قوی با نورافکنهای زیاد و برجهای نگهبانی متعدد. در آنجا حضور نگهبانانی که با دیدن اتوبوسها سرک میکشیدند، توجه ما را بهخود جلب کرد. نفربرهای زرهی جلوی در ورودی مستقر بودند؛ علامت صلیبسرخ جهانی که بر در ورودی زندان خودنمایی میکرد، تنها علامت متفاوت با اردوگاه قبلی بود.
با ورود اتوبوسها هنوز کاملاً پیاده نشده بودیم که نگهبانان زیادی در اطراف اتوبوسها حاضر شدند. تصور ما این بود که دوباره تونل مرگ شکل میگیرد. خود را برای هجوم کابل و چوب و چماق بین دو ستون عراقیها آماده کرده بودیم! لطف خدا یار شد و بچهها به ستون یک، با آرامش به یک سوله بتنی تمیز، که زندان اسرای قبل از ما بود، حرکت داده شدند.
دوست دارید به ایران برگردید؟
بعد از ورود به زندان؛ عراقیها دستور نظامی «از جلو نظام خبردار، بشین» دادند آمار گرفتند و دوباره تنبیه بشین و برپا شروع شد؛ اگر کسی همراهی نمیکرد کابل میزدند، دلهرهمان بیشتر شد؛ این حرکات با خبر آزادی همخوانی نداشت و این انتقال، نشانی از آغاز دیگری در اسارت میداد!
سرانجام، قبل از اذان صبح، در ورودی اردوگاه باز شد و 2 دستگاه ماشین غیر نظامی با پلاک مخصوص وارد شدند، سرنشینان کت و شلوار به تن داشتند و به نظر میرسید غیر نظامیاند! دو خانم و سه آقای اروپایی و دو نفر عراقی عالیرتبه، نیز با فرم نظامی در ماشین نشسته بودند. نگهبانان شتابزده در زندان را باز کرده و دستور برپا، خبردار و نشستن دادند.
2 میز کوچک، با دو صندلی آماده کردند و ثبت نام توسط صلیبسرخ شروع شد. آخر ما جزء آزادگان مفقودالاثر بودیم. کارتزرد رنگی را که مشخصاتی از اسیر در آن ثبت میشد، به ما دادند. مشخصات شامل: نام، نامخانوادگی، وضعیت تأهل یا تجرد، تاریخ تولد، درجه و رتبه نظامی بود؛ همچنین یک سؤال مشترک از همه: آیا تمایل دارید به ایران برگردید؟ در آن قرار داشت.
ثبت نام تمام شد و هر اسیر برای اولین بار یک شماره صلیبسرخ به صورت رسمی از ساعت 5 صبح، هفتم شهریور 1369 دریافت کرد. از اینجا صاحب نام و نشان در یک نهاد بینالمللی شدیم. از صلیبیها سؤال کردیم: «تاریخ تبادل چه زمانی است؟ جواب میدادند اگر مشکلی پیش نیاید امروز وارد ایران میشوید.»
اذان صبح گفته شد. در محوطهی باز، نماز را به جماعت اقامه کردیم. پس از ساعتی صبحانه آوردند، چه صبحانهای، انگور دانه درشت؛ صمون (نان) برشته، چای شیرین بدون سهمیه!! در حال قدم زدن بودیم که اعلام کردند، بر اساس شمارهی کارت صف ببندیم.
علم ایران
اتوبوسهای پشتیبانی ارتش عراق، با صف طولانی جلوی درِ اردوگاه مستقر شده بودند. با خوانده شدن اسم هر فرد و تطبیق کارت، وارد اتوبوس شدیم. جای من در ردیف دوم، صندلی، سمت شاگرد بود، راننده نظامی بود و هر اتوبوس دو نگهبان مسلح داشت، پردهها را کنار زدیم. دیدن حرکت ماشینهای شخصی با خانواده، بچههای مدرسهای، پدرانی که دست فرزندانشان را در دست داشتند و مادرانی که همراه فرزندان در حال گذر از خیابان بودند، دیدن اجتماع و جریان حیات، ما را به زندگی جدیدی وارد میکرد.
ساعت چهار عصر روز هفتم شهریور ماه 1369 کاروان به جایی به اسم خانقین رسید که هم مرز با ایران بود. ما با کمی حرکت در امتداد مرز خسروی قرار گرفتیم. رانندة عراقی پرچم ایران را نشان داد و گفت: «عَلَم ایران» پرچم ایران بر بالای یک پاترول فرماندهی سپاه، مزیّن به عکس امام و مقام معظم رهبری از ارتفاع به سمت عراق و خط مرز در حرکت بود. ناخودآگاه با دیدن پرچم مقدس ایران و دو دستگاه ماشین ایرانی صدای صلوات از اتوبوسهای حامل آزادگان به آسمان بلند شد.
اتوبوس به کندی حرکت میکرد. مراسم تبادل کمکم به ما نزدیک میشد، خود را در آستانهی تولدی دیگر میدیدیم. دود اسپند و کندر در سراسر مسیر فضا را عطرآگین کرده بود. با دیدن جملهای که با خط زیبا از کلام امام بر دیوار پادگان اللهاکبر اسلامآباد غرب نوشته شده بود جگرم سوخت:
«اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود».
شنبه 10 شهریورماه 1369 بود. بلندگو صدا زد: « آزادگان استانهای کرمان و سیستان و بلوچستان از خروجی شماره... به سمت پرواز، حرکت کنند.»
دیگرخانوادهام تا به حال باخبر شده بودند که من زندهام.
انتهای پیام/ 141