مقتل مسلم بن عقیل- 5/

جوانمردی مسلم بن عقیل سبب شد تا ابن‌ زیاد از مرگ نجات یابد

وقتی ابن زیاد برای عیادت به خانه او آمد، همه مسلم را به کشتن ابن زیاد تحریص می‌کردند، اما جوانمردی مسلم سبب شد تا مهمان چون ابن زیاد که مهمان هانی بود، کشته نشود.
کد خبر: ۳۶۰۴۳۴
تاریخ انتشار: ۱۴ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۳:۲۶ - 05September 2019

جوانمردی مسلم بن عقیل سبب شد تا ابن‌ زیاد از مرگ نجات یابدگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ شناخت حادثه عاشورا بدون شناخت افراد مؤثر در آن امکان‌پذیر نیست؛ افرادی که صاحب بصیرت بودند و با همت خویش همواره سعی در شناخت امام زمان خود داشتند. حضرت مسلم بن عقیل (ع) طلایه‌دار امامِ کم‌سپاهی بود که تا هنگام شهادتش لحظه‌ای تردید نکرد. جناب مسلم (ع) اولین شهید قیام عاشورا بود که سر از تنش جدا کردند و برای یزید پلید بردند. به مناسبت ایام محرم مقتل «مسلم بن عقیل» در 10 شماره منتشر خواهد شد که قسمت پنجم آن را در ادامه می‌خوانید:

ورود ابن زیاد به کوفه

عبیدالله ابن زیاد چون نزديك كوفه رسيد صبركرد تا هوا تاريك شد آن‌گاه با تعداد یاران اندکش داخل شهر شد در حالتى كه عمامه سياه بر سر نهاده و دهان خود را بسته بود، از سمتی وارد کوفه شد که مسافران حجاز از آن سو وارد شهر می‌شدند، تا مردم گمان کنند او حسین بن علی است.

مردم كوفه چون منتظر قدوم حسین ـ علیه السلام ـ بودند گمان كردند كه آن حضرت است كه به كوفه آمده است. فرح و شادى كرده و پيوسته بر او سلام كرده و مى‌گفتند:

ـ مرحبا بک یا بن رسوال الله ما از اعوان و انصار توییم و اکثر از چهل هزار می‌شویم.

مردم اسب ابن زیاد را دوره کرده بودند و راه رفتن برای او سخت شده بود و او را به واسطه تغيير هيئت نشناختند. از كثرت جمعيت مسلم بن عمرو به غضب در آمد و بانگ زد برايشان و گفت:

ـ دور شويد اى مردم كه اين عبيداللّه بن زياد است.

پس مردم متفرق شدند و  عبيداللّه بن زياد خود را به قصرالاماره رسانيد.

نعمان بن بشیر گفت: یابن رسول الله مرا با تو چه کار؟ شما را قسم می‌دهم دور شوید من امانت خلیفه را به تو نخواهم داد و نیز آرزوی جنگ با تو را هم ندارم.

عبیدالله ابن زیاد گفت: شبت بسیار به درازا کشید. در بگشای که هرگز نباشی که در بگشایی.

در این هنگام یک نفر صدای او را شناخت و او را معرفی کرد و گفت:

ـ به خدای کعبه این ابن زیاد است.

در گشوده شد و عبیدالله ابن زیاد داخل قصر شد و آن شب را بيتوته نمود. چون روز ديگر شد مردم را آگهى داد كه در مسجد کوفه جمع شوند. آن‌گاه عبیدالله این زیاد بر منبر رفت خطبه خواند:

ـ پس امیرالمومنین یزید مرا والی شهر و مرز و اموال شما قرار داده و همانند پدری نیک مرا امر کرده است به انصاف در مورد مظلومان و اعطای حق محرومان شما. احسان نمودن به کسانی که گوش شنوا داشته و مطیع فرمان باشند. دستور داده تا تازیانه و شمشیرم نیز روی کسانی باشد که فرمانم را ترک نموده و با عهد و پیمانم مخالفت نمایند. پس لازم است هر کس بر خویشتن بهراسد صداقت بلا را دور می‌کند نه تهدید. سحن مرا به این مرد هاشمی، مسلم بن عقیل بگویید تا از غضب من بپرهیزد.

سپس از مبر فرود آمد و كوفيان را تهديد نمود و از معصيت سلطان ايشان را سخت بترسانيد و در اطاعت يزيد ايشان را وعده جايزه و احسان داد. روسای قبائل و محلات را طلبيد گفت:

ـ اسامی افراد سرشناس و طرف‌دار یزید را به من بدهید و هم‌چنین اسامی کسانی که از خوارج‌اند و کسانی که اهل شک و تردیدند و دنبال ایجاد اختلاف و شکاف در میان مردمند را به من بدهید و اگر کسی بتواند این‌ها را به من تحویل بدهد در امان خواهد بود. اما کسانی که اسامی این‌ها را ندهد باید ضمانت کنند که افرادی را که می‌شناسد علیه ما مخالفت و شورش نکند. و اگر علیه ما اقدام نمایند بر گردن ما حقی نخواهد داشت و خون و مالش بر ما حلال خواهد شد. اگر رییس طایفه‌ای در میان افرادش کسی از دشمنان یزید را بشناسد و به ما معرفی نکند و تحویل ندهد بر در خانه‌اش به دار آویخته، حقوقش نیز قطع و یا به جایی در عمان و زراره تبعید خواهد شد.

عبیدالله بن زیاد همان شب عده‌ای را به زراره تبعید و چند نفری را هم گردن زد تا در دل کوفیان رعب ایجاد کند.

پس وقتی خبر آمدن عبیدالله بن زیاد به کوفه رسید و سخنان و تهدیداتش به گوش مسلم بن عقیل رسید

همان شب به خانه هانی بن عروه رفت. چون مسلم بن عقیل به در خانه هانى رسید. پيغام فرستاد براى او كه: بيرون بيا مرا با تو كارى است.

چون هانى بيرون آمد مسلم بن عقیل گفت:

من به نزد تو آمده‌ام كه مرا پناه دهى و ميهمان خود گردانى.

هانى پاسخش داد كه مرا به امر سختى تكليف كردى و اگر نبود ملاحظه آن‌كه داخل خانه من شدى و اعتماد بر من نمودى دوست مى‌داشتم كه از من منصرف شوى لكن غيرت من نگذارد كه تو را از دست دهم و از خانه خويش بيرون كنم داخل شو.

پس مسلم بن عقیل داخل خانه هانى بن عروه شد.

پس شيعيان در پنهانى به خدمت آن جناب مى‌رفتند و با او بيعت مى‌كردند و از هر كه بيعت مى‌گرفت او را سوگند مى‌داد كه افشاى راز ننمايد، و پيوسته كار بدين منوال بود. تا آنكه بيست و پنج هزار تن با او بيعت كردند.

پس مسلم نامه‌ای به ـ حسین بن علی ـ نوشت به این مضمون:

«آن کس که به طلب آب می‌رود دروغ نمی‌گوید از اهل کوفه هجده هزار کس با من بیعت کردند پس در آمدن شتاب فرما همان وقت که نامه مرا می‌خوانی که دل همه مردم با توست و دل سوی آل معاویه ندارند. والسلام.»

مسلم بن عقیل نامه را با عابس بن ابی شبیب شاکری و قیس بن مسهر صیداوی به مکه فرستاد.

خدعه ابن زیاد و معقل

عبیدالله بن زياد که نمى‌دانست مسلم بن عقیل كجاست جاسوسی گماشته بود تا او را  بيابد. یکی از روزها معقل را خواست و سه هزار دینار به او داد و به او گفت:

ـ این سه هزار درهم را بردار و دنبال  محل اقامت مسلم بن عقیل  بگرد و اصحاب و یاران او را جستجو کن پس اگر به یکی از آن‌ها یا گروهی از ایشان دست یافتی خود را یکی از موالیان ذوالکلاع شام و یکی از شیعیان اهل بیت بشناسان. سپس صبح و شام مدام با آن‌ها نشست و برخاست کن تا بالاخره از محل اقامت مسلم بن عقیل مطلع شوی و نزد او بروی. پس این دراهم را به او بده و به او بگو از این مبالغ برای جنگ با دشمانانتان استفاده کنید. اگر این سکه‌ها را بدهی به تو اطمینان و اعتماد می‌کنند و اطلاعات لازم را در اختیارت خواهند گذاشت و برای تو مخفی کاری نمی‌کنند.

معقل با این دستورات وارد مسجد بزرگ کوفه شد و دید مسلم بن عوسجه در گوشه‌ای نماز می‌خواند هنگامی که از نماز فارغ شد داستان خود را برای وی شرح داد و گفت:

ـ ای بنده خدا من اهل شام هستم که خدا این نعمت را به من داده تا دوست‌دار اهل بیت باشم.

در این حال معقل خود را به گریه زده بود و گفت:

ـ من سه هزار درهم به همراه دارم می‌خواهم مردی از ایشان را ببینم و آن‌ها را به او تقدیم کنم. شنیده‌ام که این مرد به کوفه وارد شده و برای فرزند رسول خدا بیعت می‌گیرد می‌خواهم ایشان را ملاقات کنم ولیکن کسی را نیافتم که جای ایشان را به من نشان دهد خودم هم که جای ایشان را نمی‌دانم الان در مسجد نشسته بودم که از برخی از مومنان شنیدم که می‌گفتند تو اهل این بیت را می‌شناسد حالا من آمده‌ام که این دراهم را از من بگیری و نزد ایشان ببری چرا که من از برادران مورد اطمینان تو هستم.  اگر مایلی قبل از آن با ایشان ملاقات کنم برای او از من بیعت بگیر.

مسلم بن عوسجه به او گفت: خدا را سپاس که تو فیق ملاقات با تو را به من داد دیدار تو مرا خوش‌حال کرد. هم تو به آرزویت می‌رسی و هم خداوند به سبب تو اهل بیت پیامبرش را یاری می‌کند و از ترس این طاغوت، عبیدالله ابن زیاد و سطوت او دوست ندارم که پیش از آن که کار به اتمام برسد مردم چیزی بفهمند.

مقعل گفت: خاطر جمع باش جز خیر چیزی پیش نخواهد آمد بیعت از من بگیر.

مسلم بن عوسجه از او بیعت گرفت و پیمان‌های شدید و غلیظ نیز از او گرفت که هدفی جز خیر اندیشی نداشته باشد و جریان را مخفی نگه‌دارد. معقل نیز پیمان‌ها را قبول کرد و به او آن‌چنان اطمینان داد که مسلم بن عوسجه راضی شد و حرف‌های او را باور کرد سپس به او گفت:

ـ چند روزی به منزل من رفت و آمد کن تا اجازه ورود به محضر ایشان را برایت بگیرم.

ترور ابن زیاد

در این هنگام شریک بن اعور همدانی که از بصره با عبیدالله ابن زیاد به کوفه آمده و از اسب افتاده و رنجور بود، و در خانه هانی منزل کرده بود. هانی شریک را که از شیعیان بود در کنار مسلم جای داد و شریک هانی را به ماندن در کنار مسلم بن عقیل تحریص می‌کرد.

چند روزی به مسلم بن عقیل گفت:

ـ تو تک سوار و جنگ آوری بیش از این فرمانده میمنه لشکر امیرالمومنین بودی و روح ابوطالب در کالبد داری. به درستی که ابن زیاد به عیادت من خواهد آمد و من حرف زدن را طول می‌دهم پس بیرون بیا و او را به شمشیر به قتل برسان و علامت بیرون آمدنت این باشد که من می‌گویم به آب بیاشامید. سپس به سوی دارالاماره روان شو و بدان که هیچ کس در آن امارت با تو سر منازعه نخواهد داشت. اگر خدا سلامتی‌ام روزی کند، به بصره رفته، آن‌جا را برای تو رام کرده، گزندشان را از تو باز خواهم  داشت و مردمش تا مردمش با تو بیعت کنند.

اما هانی راضی نبود که عبید الله بن زیاد در خانه او کشته او شود اما شریک او را قانع کرد. پس وقتی عبیدالله بن زیاد با مهران داخل خانه هانی شد. از شریک از مرضش پرسید و کلام میان ایشان طول کشید و شریک دید که مسلم بیرون نیامد و شروع کرد به گفتن مرا بیاشامید. ابن زیاد به هانی گفت:

ـ پسر عم تمارض می‌کند.

هانی گفت: از آن روزی که شریک مریض شده است هذیان می‌گوید و تکلم می‌کند بدآن‌چه نمی‌داند.

مهران بازوی ابن زیاد را فشرد و گفت:

ـ امبر باز گردیم.

پس ابن زیاد به تعجیل برخاست و برفت.

بعد از آن مسلم شمشیر در دست بیرون آمد و شریک گفت:

ـ چرا چنین کردی؟

مسلم گفت: از دو جهت. یکی آن‌که علی از رسول خدا روایت می‌کرد که آن حضرت فرمود: مومن کسی را به حیله  نمی‌کشد. دوم اینکه وقتی که قصد بیرون آمدن کردم زوجه هانی گریه کرد و گفت تو را قسم می‌دهم به خدای تعالی که عبید الله ابن زیاد را در خانه ما به قتل نرسانی پس شمشیر انداختم.

هانی گفت: وای بر او مرا و خودش را به کشتن داد. به خداوند از آنچه فرار می‌کردم به همان گرفتار شدم.

بعد از سه روز این جریان شریک دیده از جهان فروبست و عبیدالله ابن زیاد بر وی نماز گزارد و در ثویه دفن شد.

در راه مهران به ابن زیاد گفت:

قسم به خدا قصد کشتن تو را داشتند.

ابن زیاد گفت: چگونه با این‌که شریک را اکرام می‌کنم. آن هم در خانه هانی که پدرم انعام‌ها بر او کرده بود.

مهران گفت: همین است که با تو گفتم. شریک پیش از این در راه کوفه عامدا خود را از اسب انداخت تا

تو را به خود مشغول کند تا حسین زودتر از تو به کوفه برسد.

ابن زیاد فهمید که شریک مسلم را وادار کرده او را بکشد گفت:

ـ به خدا سوگند بعد از این دیگر بر جنازه هیچ عراقی نماز نخواهم گذارد و اگر چنانچه قبر زیاد در ثویه نبود دستور می‌دادم قبر شریک را نبش کنند.

چند روزی بگذشت و معقل به مسلم بن عوسجه گفت:

ـ مرا وعده فرمودی تو را نزد آن مرد برم که از مکه آمده است تا او را ببینم و این مال بدو تسلیم کنم مگر پشیمان شده‌ای؟ از کرم تو سزد که وعده خود را به وفا مقرون گردانی.

مسلم بن عوسجه گفت: چنین کنم تا امروز جهت وفات شریک مشغول بودیم که او از اخیار شیعه و اکابر دوست‌دار امیرالمومنین علی بود.

معقل گفت: مگر آن مرد در سرای هانی است؟

مسلم گفت: آری.

تا این‌که مسلم بن عوسجه او را بر مسلم بن عقیل وارد ساخت. مسلم هم دراهم را از وی گرفت و به ابوثمامه صائدی که مردی شجاع و بصیر بود داد تا وی اسلحه بخرد. مسلم بن عقیل پس از اخذ بیعت از معقل او را مرخص کرد. او هر روز در نزد مسلم حاضر می‌شد. مسلم هم چیزی از او پنهان نمی‌کرد. معقل اولین نفری بود که وارد می‌شد و آخرین نفری بود که خارج می‌شد. و تمام اخبار و اطلاعات را جمع می‌کرد و شب به عبیدالله گزارش می‌داد.

ابن زیاد گفت: می‌روی و در خدمت او می‌افزایی چه اگر پای باز کشی و دیگر نزد او نروی شکی در دل او افتد و  از سرای هانی به دیگر شود.

ادامه دارد:

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار