گذری کوتاه بر زندگی شهید قرآنی علی نهری قاضیانی

گل بی‌سر نشانی بر بدن داشت

سال 1343‌محله جنوب شهری شوش تهران، ‌شاهد به دنیا آمدن یکی دیگر از سربازان گهواره‌نشین امام‌خمینی(ره) بود که پدرش مرحوم حاج‌اسماعیل نهری قاضیانی او را «علی» نامید.
کد خبر: ۳۹۶۳۴
تاریخ انتشار: ۰۸ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۴:۲۶ - 28January 2015

گل بی‌سر نشانی بر بدن داشت

به گزارش دفاع پرس، حاجاسماعیل یکی از معتمدین محله بود که همراه دوستانش، هیئتی دورهای را در خانههایشان برگزار میکردند. در این میان تلاوت قرآن کریم که پیش از آغاز سخنرانی و روضهخوانیهای هیئت از برنامههای معمول و همیشگی به شمار میرفت، مطلعی برای آشنایی علی با کلام الهی را فراهم آورد و جسم و روح این کودک را با قرآن عجین ساخت و شهید علی نهری قاضیانی در چنین شرایطی رشد و تعالی یافت. او که بعدها در آوردگاه جنگ تحمیلی به شهادت رسید، همواره در طول زندگیاش از آموزههای کلام الهی بهره میبرد که در تداوم پرداختن به شهدای قرآنی دفاع مقدس، گفتوگویمان با صفرعلی نهریقاضیانی برادر بزرگتر شهید را تقدیم حضورتان میکنیم.

برادرتان به عنوان یک شهید قرآنی، چطور با کلام الهی انس گرفت؟

ما ابتدا در محله شوش بودیم و پدرم آنجا محافل روضهخوانی و هیئتهای مذهبی داشتند. چند سال بعد که به شهرک تختی نقل مکان کردیم در مسجد معروفی به نام مسجدالرضا(ع) بود که رفت و آمدهای ما به آن باعث شد علی در این مسجد فعالیتهای متعددی انجام دهد. تأسیس انجمن کتابخوانان یکی از آنها بود. در این انجمن برادرم کتابها را رایگان بین نوجوانان مقطع پنجم ابتدایی توزیع میکرد تا آنها را تشویق به کتابخوانی کند اما یکی از شروطش داشتن فعالیتهای قرآنی توسط اعضا بود. در همان مسجد علی با توجه به تربیت مذهبی که داشت، با کمک یکی از دوستانش به نام شهید حسینی علوم مختلف قرآنی را میآموخت و آموختههایش را به کوچکترها آموزش میداد. از آن به بعد دیگر شهید انسی با قرآن گرفته بود که تا انتهای عمرش آن را حفظ کرد.

در آن زمان انقلاب به پیروزی رسیده بود؟ از فعالیتهای انقلابی شهید بگویید.

در بحبوحه انقلاب بودیم که فعالیتهای مسجدی، ما را به جمع انقلابیها پیوند زد. وقتی مبارزات انقلابی مردم ایران علیه رژیم طاغوت اوج گرفت، ما بچههای مذهبی و مسجدی محله هر کاری که از دستمان برمیآمد انجام میدادیم. از شرکت در تظاهرات گرفته تا تشکیل تعاونی در محله و همچنین توزیع نفت بین مردم در سرمای زمستان سال 1357. آن روزها به دلیل اعتصاب کارکنان شرکت نفت، مواد سوختی به سختی به دست مردم میرسید و یکی از اقدامات انقلابیون توزیع نفت بین مردم بود تا مبادا در این خصوص دچار مشکل شوند. علی تنها 14 سال داشت. با این وجود در تمامی این فعالیتها دوشادوش من و شهید حسینی که از ایشان سن و سال بیشتری داشتیم، شرکت میکرد و از هیچ تلاشی فروگذار نبود. وقتی هم که انقلاب به پیروزی رسید، فعالیتهای ما از نگهبانی مقابل مسجد گرفته تا حفظ امنیت محله از شر بازماندگان رژیم و همین طور ضدانقلاب، ادامه یافت.

نکتهای که در زندگی شهید قاضیانی مطرح میشود، مخالفت جدی ایشان با تفکر لیبرالها بود، گویا در این مسیر از دبیرستان محل تحصیلشان هم اخراج شده بودند؟

علی هم مثل اغلب بچههای مذهبی از نفوذ تفکرات لیبرالی خصوصاً در حاکمیت نظام میترسید. اتفاقا دوران ریاست جمهوری بنیصدر، برادرم به دبیرستان الهیه میرفت که جو غالبش توسط لیبرالها هدایت میشد. بنابراین تضاد بین برادرم و مسئولان مدرسه باعث شد که از آنجا اخراج شود. البته حضور علی در این دبیرستان بدون فایده هم نبود و در همان سال اول با معلمی مذهبی آشنا شد که در ادامه آموزشهای قرآنیعلی مؤثر بود. این معلم و شاگرد دانستههای قرآنیشان را با هم مرور کرده و ارتقا میدادند. وقتی علی به شهادت رسید، همان معلم به مراسم ختم آمده بود و بسیار گریه میکرد. ایشان از علی به عنوان جوانی که مأنوس با قرآن بود یاد کرده و از نبود او ابراز تاسف میکرد. این معلم که متأسفانه نامش را فراموش کردم، خودش نیز بعدها به شهادت رسید.

برادرتان چطور به جبهه رفت؟

وقتی جنگ شروع شد من و یکی دیگر از برادرانم که از علی بزرگتر بودیم به جبهه رفتیم. علی هم خیلی دوست داشت پیش ما بیاید اما پدرمان استدلال میکرد با وجود حضور دو پسر دیگرش در جبهههای جنگ، رفتن علی 16 ساله به مناطق عملیاتی چندان ضرورتی ندارد. با این وجود علی از همان روزهای نخست شروع جنگ تلاش میکرد به جبهه برود و حتی دو بار از خانه فرار کرد. نهایتاً حوالی سال 61 بود که موفق شد به جبهه برود. من آن موقع در بهداری جبهه گیلانغرب بودم. یک روز خبر دادند که پدرم به منطقه آمده است. خیلی تعجب کردم. وقتی با ایشان صحبت کردم گفت که علی اصرار دارد به جبهه بیاید. با وجود حضور شما در جبهه من نمیخواهم او فعلاً راهی شود. آن روز پدر از من خواست که علی را از آمدن به جبهه منصرف کنم. من هم قبول کردم و تصمیم گرفتم چند وقت بعد مرخصی بگیرم و به خانه بیایم، اما وقتی آمدم دیدم علی با اصرارهایش موافقت مرحوم پدرم را گرفته و راهی جبهه شده است.

شهادت ایشان چطور رقم خورد؟

علی موقع اعزام به جبهه همراه 11 نفر از دوستانش بود که همگی در انجمن اسلامی مسجدالرضا(ع) فعالیت میکردند. نکته جالب در خصوص این گروه 11 نفره این است که تمامی آنها در مراحل مختلف دفاع مقدس به شهادت رسیدند. شهید حسینی، استاد و دوست دیرین علی یکی از این افراد بود که همگی در عملیات الی بیتالمقدس شرکت کردند، همان آوردگاهی که علی نهری قاضیانی طی یکی از مراحلش مورد اصابت گلوله مستقیم توپ ضد هوایی قرار گرفت و سر و شانههایش یکجا قطع شد. علی پس از سه ماه حضور در جبهههای جنگ در راه آزادسازی خونین شهر، چون مولایش حسین(ع) بیسر به شهادت رسید.

سخن پایانی؟

برادرم کونگفو کار بود و غیر از فعالیتهای قرآنی به پرورش جسمش هم اهمیت میداد. اتفاقاً موقع شناسایی جسدش چون سر نداشت، یکی از نشانههای پدرمان برای شناسایی او عضلات ورزیدهاش و همچنین خالی بود که روی سینه داشت. در آخرین اعزام، علی جورابهای پدر را پوشیده بود که این هم عاملی برای شناساییاش شد. من آن موقع منطقه جبهه گیلانغرب بودم و حتی چند روز پس از دفنش از شهادتش مطلع نبودم. برادری که تربیتهای مذهبی و انوار کلام الهی با روح و جانش عجین شده بود و ادامه طی طریق در مسیر قرآنی سعادت شهادت را نصیبش کرد.

 

منبع:جوان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار