مجازات آن هایی که پای امام(ره) ایستادند

مقابل ساختمان فرماندهی، استوار صالح، داخل رفتم. به سختی می شد حرارت مستقیم آفتاب را تحمل کرد. بدتر از آن، نگهبان ها بودند. اطراف مان می چرخیدند و پارازیت می آمددند. بیشتر خودشان می خندیدند. اما همین که ما را انگشت نشان می دادند، برای بالا بردن حرص ما کافی بود.
کد خبر: ۴۰۰۷۷
تاریخ انتشار: ۱۳ بهمن ۱۳۹۳ - ۰۱:۳۰ - 02February 2015

مجازات آن هایی که پای امام(ره) ایستادند

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سورن هاکوپیان است:

بیش از پنجا ه نفر بودیم. موقع بیرون آمدن از سوله، استوار ایستاد و رو به بقیه، دوباره کلمه مرافه را تکرار کرد. داوطلب ها باز هم دست ها را بالا آوردند و استوار هم ازمیان شان، دو نفر دیگر را بیرون کشید. صدای بقی در آمد که کجا می رید؟ دیگه بسه. بذارید همین تعداد بر گردن ببینیم چه خبره، بعد داوطلب بشید.

بیرون سوله، هوا بیش از حد داغ بود و سراب های متعدد، حس گرسنگی را زیادتر می کرد. بادی که به صورتم می خورد، قابل تحمل نبود. انگار از مقابل کوره آهنگری می وزید. بین ما کسانی کفش یا پوتین به پا نداشت ومجبور بودیم پاهای لخت و زخمی را روی سنگ های داغ بگذاریم. راه رفتن ماه شبیه شترمرغ شده بود.

در آن شرایط به راحتی می شد تفاوت بین رضا و دیگران را سنجید. درست خلاف جهت ما فکر می کرد. نگاهش روی ردیف تانک ها و خودروهایی می چرخید که داخل و اطراف اردوگاه پارک شده بودند. چند قدم که از سوله فاصله گرفتیم، هوشیار، بولدوزرهایی که مشغول کندن سیم های خاردار بودند را نشانم داد: «با توجه به این همه تانک و ادوات سنگین، با مرز فاصله زیادی نداریم . فکر کنم بشه فرار کرد.»

بی توجه به حرفش پرسیدم: «فکر می کنی چی کارمون دارن؟»

همان طور که موذیانه به اطراف نگاه می کرد، با پوزخند تلخی جوابم را داد: «فعلاً که معلوم نیست چه کارمون دارن. اما اگه چیزی برای خوردن دادن، همه اش رو نخور. هرچی تونستی، تو جیبت بریز.»

بعضی ها هنوز توی دنیای شیرین خودشان بودند. یکی می گفت و بقیه می خندیدند.

ـ می گم، نکنه ظرف غذا کم بیارن. اون وقت بریزن تو دستامون. فکرش رو بکنید غذا قورمه سبزی باشه، چی می شه!

ـ از کجا معلوم، شاید غذا کم آوردن.

ـ نکنه باج بدن که فحش بدیم؟

مقابل ساختمان فرماندهی، استوار صالح، داخل رفتم. به سختی می شد حرارت مستقیم آفتاب را تحمل کرد. بدتر از آن، نگهبان ها بودند. اطراف مان می چرخیدند و پارازیت می آمددند. بیشتر خودشان می خندیدند. اما همین که ما را انگشت نشان می دادند، برای بالا بردن حرص ما کافی بود.

با بازگشت استوار، به سوی ساختمان کوچکی که شباهتی به نهار خوری، انبار یا سالنی نداشت، راه افتادیم. هرچه قدم ها را جلوتر می گذاشتیم، بوی تعفن و تند فاضلاب، بیشتر توی دماغ مان می خورد. گرچه در طول یک ماه گذشته، به بویی شبیه به آن عادت کرده بودیم، اما بوی گندی که از آن فاصله به مشام می رسید، قابل تحمل نبود. یکی مزه پراند که ماسک شیمیایی بزنیم و دیگری با طعنه گفت: «بین ما کسی گفته دستشویی داره؟»

یکی جواب همه را داد و پرسید:

-اگه کسی نگفته،پس چرا از این طرف می ریم؟

-شاید می ریم دستامون رو قبل از غذا بشوریم.

همه چیز قابل پیش بینی بود؛ظرف یک ماه گذشته،حتی حقوق عادی یک اسیر را به ما نداده بودند.هر روز که می گذشت، به تعداد کسانی که کاملاًلخت بودند، اضافه می شد. مجبور بودیم برای ایجاد پوشش مناسب، بعضی از قسمت های قابل استفاده لباس دیگران را پاره کنیم و دور کمر لخت ها ببندیم. کسی پاپوش نداشت. دوا و دکتر و غذا هم سرشان را بخورد. بنابراین آن روز هم مشخص بود اتفاق شیرینی نخواهد افتاد.

وقتی ساختمان را دور زدیم و مقابل چاله ی فاضلاب ایستادیم، معما به راحتی حل شد. استوار در فاصله ای دورتر، بینی اش را گرفته بود و حرف می زد. در حقیقت در دادگاهش، متهم به جرم بودیم. مترجم که از شدت بوی تند و هجوم مگس ها امانش بریده بود، تند وسریع اتهامات را بازگو کرد: «غذای اردوگاه رون خورید. به رهبری عراق احترام نذاشتید و برای سلامتیش دعا نکردید. به خمینی فحش ندادید. نماز می خونید و سینه می زنید. حالا برای تنبیه، باید چاله توالت را تمیز کنید.»

مترجم چشم به دهان استوار دوخته بود و تند تند هرچه او می گفت تکرار می کرد: «هر کی به خمینی فحش بده، می ره ناهار خوری. آب یخ هم هست. هر کس دستور رواجرا نکنه، با پای خودش می ره داخل فاضلاب.»

چشم ها به شدت می سوخت و هجوم مگس ها و پشه ها روی بدن های نیمه عریان ما، مزید بر علت شد تا کسی نتواند ثابت یک جا بایستید. استوارهم نعره می کشید وقتی ارشدتر صحبت می کند، خبردار بایستیم. گاهی هم برای شیرینی مزاجش، سنگی به طرف مان پرتاب می کرد و صدایش را کلفت تر می کرد: «مگه نگفتم خبردار بایستید؟»

با شرایط موجود، راه به جایی نداشتیم. مجبور بودیم بنا به دستور، وارد چاله فاضلاب شویم. در غیر این صورت، امکان سنگ باران مان وجود داشت.

رضا اولین کسی بود که قدم جلو گذاشت. پشت سرش، دو نفر دیگر راه افتادند. استوار که فکر نمی کرد خلاف انتظارش پیش برویم، ازفرط عصبانیت، داد و فریاد می کرد و دمپایی را به پایش می کوبید. در آن شرایط، مقابل سربازانی که همه به تماشای قدرتش نشسته بودند، این آرزو را داشت یکی از ما، پا را پس بکشد و خواسته هایش را عملی کند. اما چیزی جز نیش خند و تمسخر، تحویل نگرفت.

 

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار