خاطرات اولین روزهای جنگ تحمیلی از زبان جانباز دوران دفاع مقدس؛

ادای دین، با سجده بر خاک آبادان/ اگر شلیک گلوله را بشنوی سالمی!

یک شب که نوبت شیفت من بود 45 گلوله اطراف محل کار من شلیک شد. دوستان با من تماس می گرفتند و می پرسیدند شما سالم هستید. می گفتم سالمم، مجبور بودم در محل شیفت بمانم. استدلالمان این بود که اگر صدای شلیک گلوله را بشنوی سالمی!
کد خبر: ۴۱۱۸
تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۴ - 14October 2013

ادای دین، با سجده بر خاک آبادان/ اگر شلیک گلوله را بشنوی سالمی!

خبرگزاری دفاع مقدس: زوایای مختلف جنگ تحمیلی را با دو چشم نمی توان دید و خاطرات آن روزها را با دو گوش نمی توان شنید. برای اینکه حق این همه دلیر مردی و رشادت های مردم ایران زمین ادا شود باید پای صحبت تک تک رزمندگان آن دوران بنشینیم. از این رو با علی ابراهیمی، جانباز دوران دفاع مقدس به گفت و گو نشستیم تا از روزهای آغازین جنگ و حمله نابرابر عراق به ایران اسلامی بگوید. آنچه در پی می خوانید گزیده ای از خاطرات این سرهنگ بازنشسته هواپیمایی کشور است:

حضور در آمریکا و فراگرفتن دوره های تخصصی

از رژیم شاه با ظلم حکومت آشنا بودم. با اینکه از نظر مالی در موقعیت خوبی قرار داشتم، اما درد مردم را می فهمیدم. در آن دوران به عنوان همافر هواپیمایی کار می کردم. ما را به آمریکا اعزام می کردند تا دوره های تخصصی موشک را فرا بگیریم. علاوه بر فعالیت کاری ورزشکار بودم، از این رو به محض ورود به آمریکا (ایالت تگزاس)، "مصطفی عرب" کاپیتان تیم ملی کشورمان تیم تشکیل داد و من به عنوان مدافع انتخاب شدم. مسابقات متعدد انجام دادیم. در همین جا لازم است بگویم تمام ایرانی ها که برای گذراندن دوره های تخصصی به آمریکا اعزام می شدند موظف بودند ظرف مدت دو یا دو ماه و نیم زبان تخصصی را فرا گیرند و پس از آن، دوره های تخصصی را پشت سر بگذارند.

سانتی که مرا معروف کرد

مصطفی هم با بهره گیری از این مدت در تگزاس تیم فوتبال را از متخصصین مختلف ایرانی تشکیل داد تا اینکه به فینال بازی رسید وما به ایالت کلرادو و شهر دمور منتقل شدیم . "اینترنشنال دمور" نام دیگر این شهر بود و تنها ما دو نفر ایرانی در آنجا حضور داشتیم. چون خود آمریکا تیم فوتبال نداشت و بیشتر اعضای تیم را بازیکن های اروپایی تشکیل می دادند حضور دو بازیکن ایرانی (من و مصطفی) برایشان جالب بود. من به عنوان فروارد انتخاب شدم. خوب به خاطر دارم در بازی نهایی سانت کردن من بر روی توپ به حدی حرفه ای انجام شد که پس از آن من معروف و محبوب مسئولان آن شهر و اعضای تیم شدم. دست بر قضا در لحظه سانت کشیدن یک عکاس حرفه ای از من عکس گرفت و این عکس بهترین عکس آن دوران شد.

سجده بر خاک آبادان

از آنجا که من جوانترین عضو آن تیم بودم اصرار بر حضورم بود. برای رسیدن به این خواسته دست به هر پیشنهادی زدند؛ اما من رضایت ندادم.  نیت کرده بودم وقتی پایم به خاک میهن اسلامی مان برسد سجده بر خاک کنم و زمین را ببوسم و بی صبرانه منتظر رسیدن به این خواسته قلبی بودم. انتظار به پایان آمد وقتی وارد کشورمان شدیم به دلیل نقص فنی ما را در فرودگاه آبادان پیاده کردند، من هم سر بر سجده گذاشتم و دین خود را ادا کردم. به محض ورود به تهران پی به این نکته بردم که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. من در نیروی هوایی ماندم و مشغول خدمت رسانی شدم.

محروم شدن از مزایا به دلیل احساس مسئولیت

ایجاد سمت همافری باعث شد بین رده بالا و پایین اختلافاتی به بوجود بیاید. در نهایت گروه ها با هم متحد شدند و این یکپارچگی به نفع کشور تمام شد. در دوران انقلاب در دزفول خدمت می کرد.زمان ورود امام (ره) به کشور ما آماده باش بودیم. اما من به تهران آمدم دلم می خواست امام را ببینم و در کنار برادرانم که فعال دوران انقلاب بودند، باشم. من برادرم شهید مسعود را الگوی خود می  دانستم. می خواستم مراقب او باشم تا بچگی نکند. دوران جنگ در دزفول به سر می بردم. با وجود اینکه اسم من 3 ماه قبل از جنگ برای انتقال به تهران به کمیسیون رفته بود، اما موافقت نکردم به زادگاهم برگردم. با خود گفتم جنگ شروع شده و من مسئولم. دوستم به جای من به تهران آمد. ما از مزایا محروم شدیم و او به همه چیز رسید!

آرامشی که بر هم خورد

روز اول جنگ من برای اقامه نماز ظهر به مسجد پایگاه دزفول رفته بودم. ناگهان بمباران شد. ماشین بوکسل کننده را برداشتم و به روی باند فرودگاه که هواپیماهای f4,f5  در آن قرار داشت، رفتم. با کمک دوستان این هواپیماها و وسایل زرد (تجهیزات هواپیما) را هم استتار کرده و باند را تخلیه کردیم. بعد بمباران به روی باند رفتم یک هواپیمای f5 به نام آلرت (آماده برای دفاع و پرواز، حاضر به جنگ) و شیلتر دوقلو که بالش تیر خورده بود را چک کردم. متوجه دو موشک موجود بر روی آن شدم. سریع یک تریلر که بر رویش موشک می گذارند، برداشتم و با بچه های اسلحه هماهنگ کرده و رفتیم دو موشک را باز کردیم و به داخل شعبه برده و در انبار گذاشتیم. بعد فردا صبح هواپیمای عراقی همان هواپیما را که از موشک تخلیه شده بود تبدیل به خاکستر کردند. عراقی ها پشت سر هم باند را بمباران می کردند و باند زیر آتش گلوله بود، اما موشک ها و دیگر وسایل هواپیما ها در امان ماند.

اسکان خانواده نظامیان در خانه های بومی

ساعاتی از این ماجرا گذشت. شبانه آمدیم روی باند آماده باش ماندیم، تا عراقی ها به هدف شوم خود نرسند. پایگاه را با نیروهای گروه ضربت و جهاد، محافظت و پاکسازی می کردیم. ترس به جان خانواده نظامیان افتاده بود و می خواستند پایگاه را ترک کنند. در آن موقع متوجه حضور مردم دزفول شدم. آن ها با اتوبوس و ماشین های شخصی خود آمده بودند تا خانواده ما را به خانه های خود ببرند. بعد هم خطاب به ما گفتند نگران نباشید پس از اسکان خانواده های شما در مکان امن آدرس دقیق اسکان هر خانواده را برای شما می آوریم. نزدیک غروب آفتاب نماینده ای از مردم دزفول آمد و لیست و آدرس خانواده های نظامیان را به پشت شیشه پنجره پایگاه نصب کرد تا خیالمان راحت شود.

اجرای طرح گسترش در دزفول

در آن دوران مامورانی که از تهران نزد ما آمده بودند تا کارهای هواپیمای f4را انجام دهند را نزد خود می بردم تا تنها نمانند. به آن ها غذا می دادم و ماشین شخصی خود را در شعبه می گذاشتم تا استفاده کنند. خودم با دوچرخه می رفتم.برای حفاظت از اموال پایگاه یک سری از دستگاه های موشک را به خانه می بردم. این کار را پیرو طرح گسترش انجام می دادم. یک بخش دیگر را در جنگل روبرو یک دستگاه را در شعبه جای امن گذاشتم.

روحیه دادن از نوع انسان دوستی

یادش بخیر یک شب که نوبت شیفت من بود 45 گلوله اطراف محل کار من شلیک شد. دوستان با من تماس می گرفتند و می پرسیدند شما سالم هستید. می گفتم سالمم، مجبور بودم در محل شیفت بمانم. استدلالمان این بود که اگر صدای شلیک گلوله را بشنوی سالمی! در اوقات بیکاری به خانه ی دوستان می رفتم و به آنها روحیه می دادم. هر شب در نیمه های شب عراقی ها موشک می زند. در کنار هم می گفتیم  پس چرا امشب نزدی!بزن تا تکلیف خودمان را بدانیم.

بسیج همگانی در دزفول

ابتدای جنگ نیروی پیاده دشمن سر جاده شوش تا پمپ بنزین پیشروی کرده بود.آنقدر راحت به آن مکان رسیده بودند که  فکرمی کردند ایرانیها برایشان تله گذاشته اند. با آخرین سرعت به سمت تخریب پایگاه ما حرکت می کردند ما غافلگیر شده بودیم. به ما نارنجک داده بودند که در صورت لزوم پایگاه را منفجر کرده و آن مکان را ترک کنیم. سه چهار روز شروع جنگ بحران شدید بود و ما سر در گم مانده بودیم.

لطف خدا شامل حالمان شده بود. البته رشادت های مردم دزفول هم  چشمگیر بود. در شب و روز اول که باند مورد هدف و زیر آتش دشمن بود با حمایت مردم دزفول توانستیم باند را آماده کنیم. همه مردم دست در دست هم داده بودند از آسفالت کردن گرفته تا جارو کردن از انجام هیچ کاری دریغ نمی کردند. صبح فردای جنگ 23 هواپیما از دزفول برای دفاع از میهن پرواز کرد که این قضیه را مرهون حمایت مردم دزفول بودیم.

بستنی و تلفن رایگان هدیه مردم دزفول به رزمندگان

دزفولی ها زمان شاه هم متعصب بودند چه برسد در دوران انقلاب. مردم غیور دزفول روزهای جمعه تلفن های خانه خود را رایگان در اختیار سربازان میهن می گذاشتند تا به راحتی با اعضای خانواده خود ارتباط برقرار کنند. مرد میانسالی هم که در دزفول بستنی می فروخت روزهای جمعه بستنی رایگان در میان مردم و سربازان پخش می کرد و با این کار به همه روحیه می داد. به جرئت می گویم حضور فعال مردم دزفول در میدان سرنوشت جنگ را برگرداند. صدام می خواست از آنجا حکمرانی خود را آغاز کند و جنوب را از دست ایران بگیرد، اما شیرمردان دزفولی داغ بزرگی بر دلش گذاشتند.

قطاری که به دوکوهه نرسید

خاطره تلخی از آن دوران دارم. اینکه یک قطار را پر از مهمات کردیم تا به سمت دو کوهه برود به مقصد نرسیده در بین راه توسط ضد انقلابیون منهدم شد. شایع شده بود که در اندیمشک ضد انقلابیون 6 پایگاه داشتند از این رو برای متوقف کردن ایرانیان دست به هر کاری می زدند. مناطق اندیمشک موقعیت مانور بیشتر برای ضد انقلابیون داشتند و این امر برای ما ثابت شده بود.

همسری که تاج سرم شد

بعد از عملیات فتح المبین منطقه غرب دزفول آرام و از دست عراق خارج شد و امنیت به پایگاه برگشت. خواستم داوطلبانه به جنگ بروم، اما متاسفانه مرا در نیروی زمینی قرارگاه مقدم اهواز به بخش عقیدتی فرستادند. در عملیات فتح المبین همسرم کنار من بود. خانم من چادرش را به صورت عرب ها دوخته بود و به صورت امدادگر وارد عمل شد. مجروحین را باندپیچی شده می آورند و به ما می گفتند به آنها آب ندید. پارچه تمیزی به ما دادند و گفتند با خیس کردن آن و قرار دادن بر روی دهان مجروحین عطششان را کم کنید.

ماجرای افزایش سهمیه حج رزمندگان

از دوران حضور در عقیدتی قرارگاه مقدم خاطره ای به یاد دارم. شهید صیاد شیرازی طی جلسه ای از اختصاص 50 سهمیه حج برای رزمندگان غیور ایران زمین  خبر داد. از این تعداد 27 سهمیه به ارتش و 23 سهمیه به سپاه تخصیص داده شد. سهمیه رزمندگان برای اعزام به حج بر اساس ماموریت ولشکر مختلف تقسیم شده بود. به لشکر خوزستان مشهد یکی 4 سهمیه 1 افسر ارشد یک افسر جز و دو درجه داررسید. ما تیپ چهل سراب بودیم از این رو به عنوان درجه دار سهمیه ای در اختیار ما قرار دادند. آیتم هایی را آقای شیرازی مشخص کردند و به من گفتند: اول نزد فرمانده ارشد برای کمک بروید. من تا به مقر فرماندهی برسم حدود سه ربع طول کشید. رفتم پیش فرمانده گفت: من از خود با تقواتر نمی شناسم. گفتم جناب سرهنگ دستور دادند سهمیه به درجه دار بدهیم نه به افسر ارشد. گفت: شما صیاد را به رخ نکشید. گفتم: اجازه تماس می دهید بعد از اتاق بیرون آمدم. با حجت الاسلام ربانی نژاد تماس گرفتم. ایشان را در منزل حاج آقا جزایری پیدا کردم. پرسیدم می شود غیر از درجه دارجایگزین کنیم. گفتند: هرچه صیاد گفته همان است. من هم حرف ایشان را به افسر ارشدمان منتقل نکردم. چون ایشان فقط خود را می دید و نه غیر خود.

دو پیک درگردان داشتیم، از آنها خواستم در اسرع وقت از داخل گردان دو درجه دار با این مشخصات برایم پیدا کنند تا من آنها را مورد ارزیابی قرار دهم. 8 نفر به من معرفی شدند  و قرار بر ارزیابی آنها شد. در منطقه جفیر لشکری داشتیم آن روز قرار بر این بود که جلسه مسئولین عقیدتی به میزبانی آنها برگزار شود. با حضور در آن جلسه نام دونفر از زحمتکشان زرهی را از نماینده گردان 4 .12 گرفتم و با نوشتن نامه و پیک کردن آن  برای حاج آقا ربانی نژاد آن دونفر به حج اعزام شدند.

همان زمان شایع شد که نخست وزیر می خواهد بین رزمندگان اختلاف بیندازد از این رو سهمیه حج رزمندگان را کم اختصاص داده است.  به این ترتیب سهم مکه رزمندگان سه برابر شد.

در نهایت با شنیدن آوازه اصفهانی ها خود را به شهر اصفهان کردم و از همانجا خدمت به انقلاب را انجام دادم و بعد شهادت برادرم مسعود داوطلبانه به جبهه اعزام شدم.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار