چادر فرماندهان

چند لحظه بعد، چادر از جا کنده شده بود و دنبال تویوتا روی زمین کشیده می‌شد. کسانی که آن دور و بر بودند سر جا خشک‌شان زده بود. فرماندهان حلقه زده بودند دور نقشه و نگاهشان مات و مبهوت به چادری که دنبال تویوتا راه افتاده بود خیره مانده بود.
کد خبر: ۴۱۲۵۹
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۸:۰۱ - 22January 2016

چادر فرماندهان

گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس: جلسه ستاد جهت توجیه فرماندهان گردان در چادر «یعقوب» بود. یوسف که هم چادری «یعقوب» بود از صبح آواره شده بود. نزدیک ظهر بود. جلسه هنوز ادامه داشت. یوسف بیرون چادر قدم میزد. چشم گرداند اطراف چادر، نگاهش روی تویوتایی که پشت چادر پارک شده بود؛ ثابت ماند. رفت سمت ماشین. طنابهای چادر را که بسته شده بودند به بلوکها، آرام باز کرد و گره زد به سپر عقب تویوتا. راننده از پاسدار وظیفههای ستاد بود سرش را روی فرمان ماشین گذاشته بود.

چند ضربه به شیشه زد.

راننده هراسان سرش را از روی فرمان برداشت و به یوسف نگاه کرد.

-آقا! چرا اینجا پارک کردی؟! مگه نمیدونی جلسه محرمانه است. ماشینت رو از جلوی چادر ببر اون طرفتر.
چند لحظه بعد، چادر از جا کنده شده بود و دنبال تویوتا روی زمین کشیده میشد. کسانی که آن دور و بر بودند سر جا خشکشان زده بود. فرماندهان حلقه زده بودند دور نقشه و نگاهشان مات و مبهوت به چادری که دنبال تویوتا راه افتاده بود خیره مانده بود. مسئول ستاد هنوز خودکار توی دستش روی نقطهی قرمز نقشه بود. به زحمت جملهاش را ادا کرد.

-چی...شد؟!

یوسف آرام نزدیک شد و گفت:

-ببخشید! «آیعقوب» بیزحمت ساکم رو بدید میخوام برم حموم.

«یعقوبعلی» سر جایش نشسته بود. لبهایش را روی هم فشرد. خون دوید توی صورتش. به یوسف نگاه کرد و زیر لب غرید.

-پدرسوخته...!   

برگرفته از کتاب ماهی ماه- خاطرات شهید یوسف قربانی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار