گفت و گو با ستوان سوم بازنشسته محمد صفاری پدر دو شهید:

از زندان های ساواک تا شهادت دومین فرزند

بعد از آزادی از زندان فهمیدم که پسرم مدتها در زندان ساواک شکنجه شده است که این موضوع موجب بروز لرزش در دست و پای او شد و سرانجام پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از شکنجه های روحی و جسمی دوران خفقان شاهنشاهی به درجه رفیع شهادت رسید.
کد خبر: ۴۵۳۹
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۲ - ۱۱:۰۹ - 17October 2013

از زندان های ساواک تا شهادت دومین فرزند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، پدر شهیدان مجتبی و آزاده شهید محمد حسن صفاری، سال 1332 وارد شهربانی (سابق) شد. با وجود کهولت سن و کسالت که توان سخن از او می گرفت وقتی از دوران خدمت در کسوت پلیس پرسیدم برقی از امید در چهراه اش پیدا شد و چنان با شعور وشعف خاطرات لحظه لحظه 40 سال خدمت در ناجا را ورق زد و از جایگاه و عظمت این شغل وماموریت هایش گفت که هر شنونده ای در همان لحظه اول ناخود آگاه تجربه پوشیدن این لباس و فعالیت در این شغل را در فهرست آرزوهایش قرار می دهد.

او می گوید: ستوان سوم محمد صفاری متولد 1307 و اهل دامغان هستم پدرم مسگر و مادرم به کار بافندگی مشغول بود. حدود 20 روز پس از آغاز زندگی مشترک به خدمت سربازی رفتم، خدمتی که ماحصل آن 25 ماه حضور در مرزهای شمال غرب در استان های آذربایجان شرقی وغربی در گردان توپخانه 105 بدون حتی یک روز مرخصی بود.

پس از پایان دوره خدمت در سال 1332 وارد شهربانی سابق شدم و از همان زمان برگ جدیدی از زندگی ام ورق خورد. در آن سال من به تهران آمدم و قرار بود در اداره کل اجرائیات و انتظامی شهرداری تهران مشغول به کار شوم.

خدمتم را با تمام توان و بدون هیچ نقصی به پایان رساندم یادم می آید با آغاز انقلاب کلیه بخش های شهربانی پاک سازی شد و تعداد زیادی از بدنه جدا شدند ولی من به دلیل فعالیت صادقانه همچنان در لباس شهربانی ماندم و تا سال 72 مشغول خدمت بودم.

البته در آن دوران جنگ و موشک باران در تهران ودیگر شهرها همیشه بر پا بود وما مجبور بودیم به طور دائم در خدمت باشیم، حتی شب ها نیز با یک جیپ، گشت شبانه می زدیم و سختی این خدمت تا آنجا پیش رفت که مجبور شدم خانواده ام را به دامغان بفرستم و دو سالی را به دور از آنها به تنهایی بگذرانم تا از کار اجرایی  دور نمانم.

در طول زندگی صاحب هشت فرزند پسر و دو دختر شد م که از بین آنها دو فرزند پسرم به نام های مجتبی و محمد حسن در سال های 1362 و 1380 به درجه رفیع شهادت رسیدند.

در 17 مهر 62 پسرم مجتبی با اصابت گلوله مستقیم توپخانه ارتش عراق در سرپل ذهاب به شهادت رسید. وقتی برای تحویل پیکر مطهرش به منطقه رفتم یک دست و یک پای او قطع شده بود که با همان لباس رزم او  را به خاک سپردم. مجتبی یک دختر داشت والبته فرزند دیگر او هنوز به دنیا نیامده بود. آخرین بار که به مرخصی آمد به ما گفت: "فرزند بعدیم پسر است اسم او را مجتبی بگذارید. اسلحه ام را به او بدهید تا بعد از من راهم را ادامه بدهد." همان طور که مجتبی گفت دو ماه بعد از شهادت وی فرزندش متولد شد و با یاد پدر نام او را مجتبی گذاشتیم.

پسر دیگرم که فرزند ارشد خانواده بود در سال 1335 به دنیا آمد. در اوایل دهه 50 به استخدام نیروهای مسلح در صنایع نظامی پارچین در آمد. دو سالی از استخدام ایشان می گذشت و ماه مبارک رمضان بود که یک روز وقتی به خانه آمدم همسرم گفت: "چند نفر به خانه آمدند وهمه جا را بازرسی کردند ما همه نوارهای محمد حسن را در خانه همسایه ریخته بودیم چیزی دستگیرشان نشد اما او را با خود بردند."

چند روزی به خانه نیامد هر قدر صبر کردیم خبری از او نشد و حتی جستجوهای ما به جایی نرسید مدت ها از این یگان به آن یگان دنبالش بودیم. جواب سر بالا می دادند هشت ماه گذشت تا اینکه یک روز که در اتاق نگهبانی بودم از خانه تماس گرفتند که محمد حسن در زندان قصر است. همان لحظه یک جیپ گرفتم وخود را به سرعت به قصر رساندم و بعد از بررسی متوجه شدم که او را به جرم نگهداری نوار سخنرانی امام خمینی(ره)، تشکیل هیئت مذهبی و خواندن قرآن محکوم به 5 سال حبس شده است که خدا را شکر بعد از چهار سال انقلاب اسلامی به پیروزی رسید و او آزاد شد.

اما بعد از آزادی از زندان فهمیدم که  پسرم مدتها در زندان ساواک که حالا به موزه عبرت تبدیل شده، شکنجه و به دلیل شدت این شکنجه ها بیمار شده است؛ بیماری لرزش در دست و پا که باعث شد محمدحسن سرانجام در سال 1380 و پس از تحمل سال ها درد ورنج ناشی از شکنجه های روحی و جسمی دوران خفقان شاهنشاهی به درجه رفیع شهادت برسد.

یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد

نظر شما
پربیننده ها