«محمد» تنها کسی بود که از بسیج دانشگاه فارغ التحصیل شد

می‌گویند اولین باری که پایش به بسیج دانشکده باز شد، از فیلمی شروع شد که بچه‌های بسیج با ویدیو پروژکتور در سالن دانشگاه گذاشته بودند. فیلم تفحص بود. تنها کسی که روبروی پرده نشسته و فیلم را می‌دیده، محمد بود.
کد خبر: ۴۶۱۴۴
تاریخ انتشار: ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۰۸:۵۱ - 10May 2015

«محمد» تنها کسی بود که از بسیج دانشگاه فارغ التحصیل شد

به گزارش دفاع پرس، 19 اردیبهشت ماه سال 86 وقتی خبر شهادتش آمد هیچ کس در حال خود نبود. همه شوکه شده بودند. باور کردنی نبود تا چند روز قبل پیش بچههای بسیج دانشجویی تجربههایش را مرور میکرد و حالا او را در جوار شهدای بهشت زهرا به خاک میسپارند. سیل خروشانی از دوست و آشنا مراسم تشییعش را همراهی میکردند. کسی نمیدانست باید خود را تسلی بدهد یا خانواده محمد را که آن روز تنها پسرشان را از دست دادند.

تنها کسی که از بسیج فارغ التحصیل شد/جملات آوینی را بلند بلند میخواند

سالها توی پایگاه بسیج کوچک دانشکده فنی فعالیت داشت. صاحب تجربه بود. هنوز کاملا فارغ التحصیل نشده بود که خواهرش هم به همان دانشکده و پایگاه بسیج پا گذاشت. یکسال بعد هم خواهر دیگرش به جمعشان اضافه شد.کم تجربه ترهای بسیج دانشجویی میدانستند وقتی مشاوره بخواهند باید سراغ محمد بروند. هرچند او دیگر فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک شده بود و جذب سپاه؛ اما عملا به همه ثابت کرده بود که از بسیج به این راحتیها نمیتوان فارغ التحصیل شد. از میان بچهها تنها محمد توانست با شهادتش مدرک فارغ التحصیلی این دانشگاه را هم بگیرد.

میگویند اولین باری که پایش به بسیج دانشکده باز شد، از فیلمی شروع شد که بچههای بسیج با ویدیو پروژکتور در سالن دانشگاه گذاشته بودند. فیلم تفحص بود. تنها کسی که روبروی پرده نشسته و فیلم را میدیده، محمد بود. دوستش میگفت: من دیدم محمد نشسته روبروی پرده، تک و تنها و با دیدن فیلم از شدت گریه شانههایش تکان میخورد. دیگر خصوصیات اخلاقی اش برای بچه ها قابل تشخیص بود میگفتند همان کسی که کتاب شهید آوینی را بلندبلند میخواند: ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود بر نشستهای...

آخرین اردوی راهیان نور را خودش روایت کرد

عاشق جبهه و جنوب بود. عاشق هشت سال دفاع مقدس و مثل دیگر نسل سومی ها فقط حسرت نبودنش برایش مانده بود. اما بیکار پای روضههای نسل سوخته ننشست تا فقط مستمع روزهای رزم غیورمردان جبهه باشد. دست به کار شد تا سهمی در سوختن عاشقان این مسیر داشته باشد. سنی نداشت، اما تصمیم گرفت روایت کردن را از رزمندههای ریش سفید یاد بگیرد و به عنوان راوی جوان راهی راهیان نور شد. آخرین اردوی راهیان نور بسیج دانشجویی دانشگاهش قبل شهادت را خود روایت کرد. جالب بود که همکلاسیها نشستند و او به عنوان معلم و راوی برایشان از روزهای ندیده روایت کرد. و چیزی نگذشت که شهادت هم آخرین روایتش شد.

پدر میگفت امضا نمیکنم؛ با این کار شهادتت را امضا کردهام

مثل بقیه بچههای هم رشتهای وقتی فارغ التحصیل شد، همه با عنوان مهندس حلوا حلوایش میکردند. دانشجوها میدانند مدرک گرفتن از رشته مهندسی مکانیک کار مشکلی است. شاید شغلهای مختلف و رنگارنگی برایش چشمک میزدند اما او مرد گوشه نشینی و نگاه اداری نبود، بر خلاف میل خیلی از نزدیکانش دل به دریا زد و تصمیم جهادی گرفت. روی حرف پدرش حرف نمی زد ، برای کسب رضایت پدر جهت رفتن به سپاه آمد، بابا گفت: امضا نمی کنم. با این کار شهادتت را امضا کردهام. من یک پسر دارم ، نه...  خیلی ناراحت شد، ولی روی حرف پدر حرف نزد. به مادر گفت: می خواهم اگر شهید شدم، با رضایتی که پدر میدهد، او را هم در اجر شهادتم شریک کنم. آخر سر هم رضایت بابا را گرفت...

وقتی داشت توی مرکز تحقیقات علمی نظامی سپاه استخدام میشد خیلیها میدانستند رفتنش با خودش است اما برگشتش با خدا ولی نتوانستند مانعش شوند. چون او تصمیم گرفته بود زندگیاش را با "خدمت" و "جهاد" در راه خدا معامله کند.  به همین دلیل گذاشت و گذشت...

مثل جوانهای هم سن و سالش ازدواج کرد و در محبت خانوادهاش غرق بود. مادر،پدر، خواهرها و همسر هیچ چیز برایش کم نگذاشتند. تنها پسر خانواده و عزیز بود. حتما او هم مثل دیگران دوست داشت پدر شدن را تجربه کند. دوست داشت فرزندش را توی آغوش بگیرد و طعم محبت کردن به کودکش را بچشد، اما اینها باعث نمیشد که ماموریتهای وقت و بی وقت را نپذیرد و برای حفظ جانش و رسیدن به این آرزوهای دنیایی هدف بی نهایتش را فراموش کند. به همین دلیل فقط یک ماه از بارداری همسرش میگذشت که دل کند و رفت. پسر کوچک او که هشت ماه بعد از شهادت پدر 28ساله به دنیا آمد به یاد پدر "محمد" نامگذاری شد.

محمد بی قرار بود/خداوندا! تو میدانی که همواره آرزوی شهادت در قلبم موج میزد

محمد بی قرار بود. او هم شوق داشت و هم سوز. شوق رسیدن به آرمانهایش و سوز و گداز عشقی عارفانه که در کالبد دنیا نمیگنجید. این را اطرافیانش هم به خوبی نفهمیدند. وقتی در مراسم ختمش وصیت نامه پشت بلندگو قرائت شد، هم دانشگاهیها، همکارها و دوستانش از این همه بی قراری و بزرگی روحش شوکه بودند. و همه حسرت میخوردند که چرا نتوانستند دوستی را که تا دیروز همنشینش بودند، بشناسند.

آن وقتی که توی وصیت نامهاش نوشت: «خداوندا! تو میدانی که همواره آرزوی شهادت در قلبم موج میزد ولی چه کنم که این نفس گنه کار، لذات کوتاه دنیوی را به لقاء و دیدار تو ترجیح داد و اکنون با شرمندگی معبود خود را دیدار میکند و جز امید به بخشش تو ندارد یا غفار...»

این دنیا بدون امثال او "وحشت" دارد/ لاخیر فی عیشه بعد هؤلاء...

یا آن زمانی که در دست نوشته های گاه و بی گاهش در روایت هشت سال دفاع مقدس نوشت: «هنوز مشهدتان سنگ را آب میکند و چه خوش روزهایی داشتید شما، چه لحظاتی داشتید شما؛ شب حمله و هنگامی که گلوله مستقیم تانک یا دو لول ضد هوایی بدنهایتان، همان بدنهای نحیف ولی پر استقامت را تکه تکه میکرد و هنگامی بدن غرق به خون رفقایتان را جا میگذاشتید؟ جا می گذاشتید تا حسین زهرا "سلام الله علیهم" کفنشان کند،کفنی از پارچههای بهشتی، همان پارچه هایی که ما هنگام تشییع پیکرهایشان... پیکر، چه گفتم من؟هنگام تشییع استخوانهایشان نمیبینیم. بعضی جا ماندهها نیز دارند میآیند؛ شهید علمدار، شهید علی محمود وند، راستی بعدی کیست؟ شاید... حال که مرا زنده کردید، دوست دارم این خواهش مرا نیز برآورده کنید:مرا هم ببرید.»

وقتی خبر شهادتش آمد باورمان نمیشد. محمد عاشوری یعنی کسی که وقتی نیست حتما در این دنیا "مردی" کم است. به خود میگویم اینبار او توانسته از قفس دنیا پربکشد بدون آنکه نیاز به فاتحه و خیرات تو داشته باشد. شب اول به جای آنکه تو برایش نمازشب اول قبر بخوانی از او میخواهی برایت در معراج، نماز وحشت بخواند که این دنیا بدون امثال او "وحشت" دارد. لاخیر فی عیشه بعد هؤلاء...

حاج آقا پناهیان میگفت: "شهیدی که جلو چشم آدم، دست از دنیا برمیدارد و با اشتیاق شهادت را میپذیرد باعث میشود دنیا یکدفعه برای انسان یخ بزند... آدم وقتی به شهدا میرسد روح لطیفی پیدا میکند. بدون خیلی از محاسبات و بهانهآوردنهای دنیایی و به قول آقا امام حسین(ع): لاخیر فی عیشه بعد هؤلاء (دیگر خیری در زندگی، بعد از چنین شهدایی نیست.)...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار