نامه ای از شهید غواص به دلتنگی های این روزهای مازندران

کربلای چهار سکوی پروازم شد و من با دستان بسته آسمان را در آغوش کشیدم

لباس غواصی چه خوب به من می‌آمد... آن روز دستان بسته من حال آسمان را گرفت.. و حال تمام کبوترانی را که آزادانه در هوای حماسه به پرواز درآمدند... حالم خوب نبود؟ نه! حالم خوب بود... خوب خوب خوب!!
کد خبر: ۵۰۹۸۶
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۱:۰۳ - 10August 2015

کربلای چهار سکوی پروازم شد و من با دستان بسته آسمان را در آغوش کشیدم

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، آنچه در زیر می آید نوشته ای است به قلم «حدیثه صالحی» خبرنگار دفاع پرس در مازندران، که در قالب نامه ای که به صورت نمادین از سوی 30 شهید غواص و خط شکن مازندران به دلتنگی های این روزهای این خطه شمالی نوشته شده است.

سلام مازندران عزیز!

مازندران قهرمان!

سرزمین سبز و سرخ و سفید

سرزمین عشق های تبلور یافته در رگ های حماسه و جنون

سرزمین سرداران شهید

 و ده هزار و چهارصد ستاره عاشق

چقدردلم برای تو تنگ شده بود!

دلم برای مهربانی کوچه پس کوچه های تو

و برای صفا و صمیمت خانه های کاهگلی ات لک زده بود!

 و برای استشمام بوی خاک باران خورده ی روستای مان

و برای مردمان صمیمی، بی ریا و ساده

و حتی برای کودکانه های خودم تنگ شده بود!

و برای هوای ابری و بارانی ات

و دلم برای دوستانم چقدر ساده تنگ شده بود

به سادگی تمامی  حرف های نگفته ای که با تو داشتم

به سادگی مادرانه های مادران شمال

دلم را که می شناسی؟

برای دیدن لبخند دلنشین شالیزارهای تو لحظه شماری می کرد!

دلم برای آسمان آبی ات و برای آرامش دریای نیلگون خزر آرام و قرار نداشت..

چه قدی کشیده ای تو؟؟

 و بزرگ شدی؟؟

درست به اندازه 29 سال گمنامی من!!!!

بزرگ شدی... بزرگ شدی... بزرگ...!!!

آی مازندران!

مرا که می شناسی؟

 من همان کودکم که در آغوش تو بزرگ شدم ...

در کوچه های خاکی تو قد کشیدم....

و بازی های کودکانه ام را در خاطرات سبز دفتر زندگی ام به ثبت رساندم

در جنگل های سبز تو دویدم...

از خیابان های تو عبور کردم...

من از همین جا پرواز را آموختم

در کلاس کبوتران عاشق وطن

در مدرسه ای که درس عشق را از زبان درختان نقل می کردند

 و من همان کودکم که زیر دست های مهربان تو بزرگ شدم

وقتی دشمن به خاک های جنوب و غرب کشورم حمله ور شد

برای دفاع سر از پانشناخته به همسنگرانم پیوستم

و تو بارها مرا بدرقه کردی

بارها بوسه های شیرینت را به پاهایم نشاندی

یادت هست برای آخرین باری که از تو خداحافظی کردم؟

آن روز تو هم مثل ابر بهار باریدی

مثل مادرم!

و وجود مادرم به من قوت قلب می داد

مرا بزرگ نشان می داد

مادرم مرا سخت در آغوش گرفت

که من طاقت دیدن اشک هایش را نداشتم

زیر چشمی حال تو را می پاییدم

و تو هم اشکها امانت نمی داد

صدای هق هق گریه هایت در فضا پیچیده بود

یادت هست در لحظه ی خداحافظی در گوش من چه گفتی؟

تو خبری به من دادی که به مادرم نداده بودی!

تو به من وعده دیدار دوباره را در سال 94 را دادی

درسفری به اندازه 29 سال!

کمی عجیب بود شنیدنش!

اما من به رضای خدا راضی بودم

و سرنوشت من در دستان کسی بود که مرا خلق کرد

و من به خود بالیدم

و آرام در گوش تو گفتم:

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه فال به نام من دیوانه زدند

و تو آن لحظه!

 لبخندت را به من هدیه دادی

 در لحظه ای که درهای آسمان به رویم باز شد

تو بال های مرا گشودی به سمت عشق

به سمت عاشقانه های کربلای چهار

به سمت خاک های گرم و تب دار ام الرصاص و ابوفلوس

و جاده های منتهی به بهشت مرا به خود فرا می خواند

 در لحظه آخر این تو بودی که دستهای مرا محکم فشردی و راهی ام کردی

و من نگاه خیس مادرم را به آب های خزر  سپردم

آن روز حال تو دیدنی بود

و حال مادرم دیدنی تر!

و من حال تان را بهتر می فهمیدم

یادت هست وقتی از تو جداشدم چقدر دلتنگی کردی؟

و من دلتنگی هایم را به اروند دادم

لباس غواصی چه خوب به من می آمد

وقتی به دل آب های اروند زدم به یاد تو افتادم

که تو هم دریایی در دل خود داری

آن روز

دستان بسته ی من حال آسمان را گرفت

و حال تمام کبوترانی را که آزادانه در هوای حماسه به پرواز درآمدند

حالم خوب نبود،نه!

حالم خوب بود!

خوب خوب خوب!

من با دست بسته در آغوش دوستانم بهشت را به استقبال رفتم!

 و با دستان بسته خدا را در آغوش کشیدن حال دیگری دارد

 آری! کربلای چهار سکوی پروازم شد

و من با دستان بسته آسمان را در آغوش کشیدم

 و آن شب گلستان گلستان گل روئید به خاک های ابوفلوس

به راستی که:

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

آن شب قدر که این تازه براتم دادند

و من دوباره در خاک های ابوفلوس روئیدم

 در دل خاک هایی که مادرانه مرا در آغوش خود نوازش می کرد

و 29 سال برایم مادری کرد

 و من به مهربانی خاک های ابوفلوس غبطه می خوردم

و  لحظه هایم در کنار شهیدان کانال شهادت چه خوب گذشت!

در گمنامی و بی خبری!

29 سال از تو دور بودم

و از هوای بارانی چشمان مادرم

29 سال گذشت!

و تو 29 سال برای آمدنم لحظه شماری کردی

تو و همه فرزندان تو!

و لحظه لحظه برای نوازش دستانم انتظار کشیدی

چه سخت گذشت سال های چشم انتظاری

 و حال همه اهل محل را گرفت این انتظار طولانی!

من در گمنامی نام خود غوطه ور شدم

و حالا آمده ام

با بالهایی به وسعت جغرافیای نام تو

به وسعت دریای بیکران خزر

حالا آمده ام!

بال در بال 30 غواص و خط شکن شهید

کوچه ها و خیابان های تو را سرکشی کنم

و خیابان های تو را رصد کنم

همان خیابان هایی که بوی مرا می دهد

آمده ام که دوباره دست های نوازشت را به سرم بکشی

 و برایم لا لایی بخوانی

نامم را زیبا بنویس

روی پیشانی خودت

نامم را بلند در گوش جهان زمزمه کن

نامم را که بوی خدا می دهد بر زبانت جاری کن

آی مازندران!

هیچ میدانی

که این روزها بوی مرا می دهی

بوی خنده های مرا

و بوی اشک های معطر 29 ساله ی مرا می دهی

بوی 29 سال گمنامی!

 و بوی هر آنچه که دوست می داری

بوی شهید غواص!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار