ساده و صمیمی با مادر، برادر و خواهران جهادگر شهید احمد فراهیان

از بله عروس تا بله شهادت

ا... اکبر ا... اکبر اشهد ان لا اله الا ا... صدای خوش اذان مسجد بر کوچه و محله طنین انداخته که زنگ خانه را می فشارم.
کد خبر: ۵۳۵۲۳
تاریخ انتشار: ۰۱ مهر ۱۳۹۴ - ۱۴:۳۰ - 23September 2015

از بله عروس تا بله شهادت

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،  ا... اکبر ا... اکبر اشهد ان لا اله الا ا... صدای خوش اذان مسجد بر کوچه و محله طنین انداخته که زنگ خانه را می فشارم. خواهر شهید به استقبالم می آید و می گوید مادر دارند نماز می خوانند. فرصت خوبی بود که من هم این جا در خانه شهید که خانه خداست، نمازم را بخوانم. خداوند خود فرموده: «من جانشین شهید در خانه اش هستم.» پس خانه ای که خدا در آن حضور دارد، خانه خداست...

سجاده نماز را که جمع می کنم، مادر شهید را می بینم برای لحظه ای تصویر دوست داشتنی مادربزرگم در قاب نگاهم نقش می بندد؛ اینجا خانه شهید مهاجر و جهادگر احمد فراهیان است. منصوره و راضیه خواهرها و علی اکبر برادر شهید هم درجمع ما هستند و «احمد» نقل شیرین محفل می شود.

قبل از این که به خانه شان بروم پرونده شهید فراهیان را در واحد ایثارگران جهاد دیده و همان موقع تیتر گزارشم درباره این شهید را انتخاب کرده بودم که ماجرای دامادی و خواستگاری و خبر شهادت احمد بود.

از مادر می خواهم درباره احمد و این که چگونه پایش به جبهه باز شد برایم بگوید: « احمد از همان زمان نوجوانی و جوانی اش، آن هنگامی که در افغانستان بودیم، روحیه جهاد داشت. در همان سنین در جنگ علیه شوروی به مجاهدان افغانستانی کمک می کرد و با این موضوعات بیگانه نبود. سال 60 که به ایران آمدیم حدود 22 سال سن داشت که در شرکت نفت مشهد راننده بود. مدتی بود که از آغاز جنگ می گذشت و فرمان آقا (امام خمینی (ره)) را که از رادیو و تلویزیون می شنید حال و هوای جبهه وجودش را فرا گرفت. از طرفی احمد گواهینامه پایه یک داشت و جبهه هم به راننده ماشین های سنگین نیاز پیدا کرده بود. به او گفتم، احمد ما این جا زائر و مهاجر هستیم اما او حرف دیگری به من می زد. می گفت مادرجان ما مسلمان هستیم و الان هم اسلام به کمک ما نیاز دارد.

ما آن سال ها در منطقه سیدی مشهد زندگی می کردیم و احمد در فعالیت پایگاه بسیج و مسجد حضور داشت و خاطرم هست با بسیج در گشت های شبانه محله هم شرکت می کرد. »

ماجرای خواستگاری، ماجرای خبر شهادت

و اما ماجرای خواستگاری و خبر شهادت احمد در نوع خودش شنیدنی است: مدتی بود که ما اصرار داشتیم احمد ازدواج کند که بالاخره راضی اش کردیم. مدتی هم گذشت که من و پدرش به افغانستان رفتیم و دخترعمویش را برای احمد خواستگاری کردیم و قرار و مدارها را گذاشتیم. خب طبیعی بود که ما خوشحال بودیم و این که هر پدر و مادری ازدواج فرزندانش جزو آرزوهایش است. همه چیز خوب بود. دخترعمویش «بله» گفت و قرار شد برای مجلس و عروسی او را به مشهد بیاوریم. دوشب نگذشته بود که ما آن جا بودیم. به ما خبر دادند احمد تصادف کرده و نگفتند احمد شهید شده. ما برگشتیم و در مرز تایباد از جهاد که احمد هم از طرف جهاد به جبهه اعزام شده بود به استقبال مان آمده بودند که آن جا به ما خبر شهادت احمد را دادند.

 منصوره، خواهر شهید احمد هم خاطرات آن روزها را این طور تعریف می کند: آن موقع من حدودا 19 ساله بودم و یک فرزند هم داشتم. به ما گفته بودند احمدآقا مجروح شده و در بیمارستانی در تهران بستری است. قرار بود پدر و مادرمان که از افغانستان برگشتند همه با هم به دیدار و عیادت احمد برویم.

حاجیه خانم معصومه بنایی، مادر شهید می گوید: احمد می گفت مادرجان باید راه کربلا باز شود و این فرمان حضرت امام است.

پس از شهادت احمد از طرف جهاد ما را به دیدار آیت ا... خامنه ای که آن موقع رئیس جمهور بودند، بردند و ما را خیلی عزت و احترام می کردند.

می پرسمشده در این 34سال دلتنگ احمد شوید؟ مادر می گوید: بله، بارها و بارها دلتنگ احمد شده ام اما همیشه یاد حضرت زینب(س) می افتم و می گویم ما که از ایشان بالاتر نیستیم و باید صبر کنیم. یک بار احمد را خواب دیدم که با لباس بسیجی بود و چفیه به گردن داشت و جای خیلی خوبی بود. به او گفتم احمد تو کجا رفتی ما برایت خواستگاری رفته بودیم، گفت مادرجان نگران من نباش جای من خوب است. شما هم صبر کنید، ان شاءا... خدا اجر می دهد.

راضیه خانم می گوید: خاطرم هست احمد در حدود دو سالی که در جبهه بود هر وقت که می آمد ما ناآرامی می کردیم. می گفت: از این که من برای اسلام به جبهه می روم خوشحال باشید و حتی اگر روزی خبر شهادتم به شما رسید همان جا سجده شکر به جا آورید. احمد می گفت شما نمی دانید جبهه چه حال و هوایی دارد، زندگی اصلی برای من آن جاست... نگران نبودن من نباشید. می گفت: وقتی به مرخصی می آیم همیشه نگرانم که نکند نتوانم دوباره به جبهه برگردم.

مادر می گوید: آن سال ها پس از شهادتش همرزمان و دوستانش که از جهاد به بازدیدمان می آمدند از احمد و خاطراتش برایمان می گفتند. از همان ها شنیدم که می گفتند احمد راننده تانکر آب خوردن بوده که آن جا به او «احمد سقا» می گفته اند. خیلی ها بودند که از همین سقا بودن احمد خاطره داشتند تا این که مدتی در جبهه سومار بود و آن جا ترکش خورد و چند وقتی در بیمارستان و خانه بود و پس از این که حالش خوب شد دوباره راه جبهه را پیش گرفت و سرانجام در جزیره هنگام وقتی سوار قایق بوده و برای کمک به رزمندگان می رفته قایق واژگون می شود و احمد در آب به شهادت می رسد.

زمان خیلی زود برای من می گذرد و مادر و خواهرها و برادر هم حرف های زیادی برای گفتن دارند، خاطراتشان از احمد زیاد است. مادر خاطره ای از زمان قبل از حضور احمد در جبهه تعریفمی کند؛ زمانی که احمد راننده شرکت نفت بود، ماجرایی شبیه داستان حضرت یوسف و زلیخا برایش اتفاق می افتد که احمد از آن آزمایش الهی سربلند بیرون می آید. مادر می گوید، زمانی که ماجرا را برایم تعریف کرد هر دو گریه کردیم، من رویش را بوسیدم و خدا را شکر کردم، گفتم خدا را شکر که فرزندی به من داده که از این ناپاکی خودش را نجات داده. آن زمان درباره این موضوع  با برخی صحبت می کردم می گفتند این احمد نشان شهادت دارد...

منصوره دیگر خواهر احمد هم که هنگام شهادت احمد شش ساله بوده از آخرین دیدار می گوید: هیچ وقت فراموش نمی کنم آخرین باری که به جبهه می رفت. هنگام خداحافظی پس از دیده بوسی با ما تا سر کوچه سه بار برگشت و هر بار دستش را برای ما تکان می داد انگار می دانست که این آخرین دیدار است.

راضیه خانم هم وقتی این خاطره را می شنود انگار آن لحظه برایش زنده می شود و او هم این لحظه را برایم بازگو می کند...

«علی اکبر» برادر احمد هم از یک مسابقه دوچرخه سواری می گوید: آن زمان که افغانستان بودیم احمد در یک مسابقه دوچرخه سواری شرکت کرد. خاطرم هست دور اول که تمام شد دوچرخه احمد پنچر شد که احمد با همان دوچرخه پنجر نفر اول شد.

البته احمد این خاطره را آن قدر با هیجان و جذاب تعریف می کند که گویی همین دیروز اتفاق افتاده...

حالا من باید با خانواده فراهیان خداحافظی کنم و البته می دانم که مجال بیان بسیاری از حرف ها، درد دل ها و دلتنگی هایشان میان ما می ماند



منبع: سند برادری ویژه نامه روزنامه خراسان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار