بخشی از خاطرات شهید بابک محمدی از ایل سلیمانی؛ لشکر 41 ثارالله

از فرهنگ وابسته می‌ترسیم/ شهیدی که علناً با بنی صدر مخالفت می‌کرد

اما شما ای محصلین ایرانی، سخنم به شما این است، همان طوری که امام گفت، ما از تحریم اقتصادی و محاصره نظامی نمی‌ترسیم، اما از فرهنگ وابسته می‌ترسیم. پس اگر پیرو امامید، وظیفه‌تان مشخص است و اگر نیستید، باید به گورستان تاریخ واصل گردید.
کد خبر: ۶۸۹۸۴
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۳:۴۲ - 03February 2016

از فرهنگ وابسته می‌ترسیم/ شهیدی که علناً با بنی صدر مخالفت می‌کرد

 به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید بابک محمدی دردوّم تیرماه ۱۳۴۴، در طایفهی محمّدی سلیمانی به دنیا آمد، وقتی به سن تحصیل رسید، همراه با کوچ ایل، در مدرسهی عشایر شروع به درس خواندن کرد.او تحصیلات خود در دورهی راهنمایی تحصیلی را در بخش را بر، از توابع شهرستان بافت آغاز کرد و همان طور که سال دوّم و سوّم راهنمایی را در مدرسهی شهید باهنر دولتآباد ادامه میداد، گام به گام با انقلاب و مبارزه و ظلم ستیزی همراه شد تا صفحهای جدید در زندگیاش رقم بخورد.

در سال ۱۳۶۰، به کرمان عزیمت کرد و در مدرسهی علمیهی شهید باهنر، به فراگیری علوم دینی مشغول شد.  بابک در ۱۳ آبان سال ۶۲ در ارتفاعات پنجوین عراق، پس از مبارزهای تن به تن و شجاعانه با نیروهای ارتش عراق، بر اثر اصابت گلولهی مستقیم به پیشانیاش به شهادت رسید و پیکر مطهّرش پس از بیست و یک روز توسط نیروهای خودی که ارتفاعات را به تصرّف خود درآورند، به عقب انتقال داده شد.

شهید بابک محمّدی سلیمانی اولین شهید طایفهی محمّدی سلیمانی بود که در عملیات والفجر چهار، آسمانی شد و پیکر پاکش پس از تشییع، بر روی تپّهای در زادگاهش، به خاک سپرده شد.

در ادامه خاطراتی پیرامون این شهید بزرگوار میخوانیم:

کتابی را که میخواند، از من پنهان کرد

خیلی وقتها میرفت توی اتاق، در را میبست و کتاب میخواند. یک روز که رفتم توی اتاقش، دیدم چشمهایش خیس است؛ گریه کرده بود. سعی میکرد کتابی را که میخواند، از من پنهان کند. بعدها آن کتاب را دیدم. کتابی بود راجع به مصائب ائمه اطهار (علیهم السلام).

مسجد روستا را مهیا کرد

روستایمان مسجد نداشت. بابک با هم کاری چند نفر از بچههای روستا و با امکاناتی هر چند ناچیز، مثل نِی و برگ نخل و مقداری پارچه که خودش تهیه کرده بود، یک قطعه زمین را توی روستا سروسامان دادند و مهیا کردند، تا مسجد روستا شود.

مدتی بعد، مسجد روستا محلی شد برای برگزاری برنامههای فرهنگی، مذهبی و سیاسی؛ که اکثرشان را بابک هدایت و برنامهریزی میکرد.

علناً با بنی صدر مخالفت میکرد

علناً با بنی صدر مخالفت میکرد. حتی یک عکس از شهید رجایی و شهید باهنر نصب کرده بود اول جادهی فرعی روستا؛ یکی هم نصب کرده بود روی سر درِ خانه، تا همه آن را ببینند.

کوچکترین فرصتی که پیدا میکرد، هم سن و سالهای خودش را جمع میکرد و برایشان از انقلاب و امام صحبت میکرد.


سالهاست، من ماندهام و این یادگاری از بابک

توی اتاق نشسته بودیم و داشتیم با هم صحبت میکردیم. بابک رو کرد به من و گفت: بیا روی در یک یادگاری بنویسیم. یک ماژیک برداشت و با آن پشت در اتاق نوشت «خدایا، خدایا، تا انقلاب مهدی. از نهضت خمینی محافظت بفرما. از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزاسالهاست، من ماندهام و این یادگاری از بابک.

از او میخواستند نصحیتشان کند

بچههای طلبه گاهی وقتها بابک را صدا میزدند و از او میخواستند نصحیتشان کند. یک روز به قصد شوخی رو کردم به بابک و گفتم: من را هم نصیحت کن؛ اگر نوبتی هم باشد، حالا نوبت من است.

بابک بلافاصله آیات اول سورهی «مؤمنون» را خواند؛ یک آیه را هم با تأکید خواند. «الذین هم عن اللغو معرضون»


چشم به راه جنازهاش بودم

چشم به راه جنازهاش بودم. خواب دیدم داخل یک ماشین نشسته. گفتم: مادر! تو که شهید شدی و هنوز جنازهات را برای من نیاوردهاند، این جا چه کار میکنی؟

با آرامش گفت: مادر ناراحت نباش. من در کوههای پنجوین بودم و الآن ملائکه من را بلند کردهاند و پیش تو میآورند. چند روز بعد جنازهاش را آوردند.


سرجای قبر شهید کنار نمیآمدند. در جیبش یک دست نوشته بود"اگر شهید شدم، من را روی تپهی مشرف به روستا دفن کنید."

مادر اصرار داشت جنازهی بابک را در قبرستان روستا دفن کنیم. اما من با او مخالفت میکردم و میگفتم: چون برای تشییع جنازهی شهید جمعیت زیادی از روستاهای اطراف میآیند و برای رفتن به قبرستان باید از وسط باغها و مزارع مردم گذشت، این کار را نکنیم، بهتر است. خوب است جنازه را روی تپهی مشرف به روستا دفن کنیم.

در نهایت همان شد که من گفتم. قبری بالای تپه حفر کردیم و پیکر شهید را به طرف آن انتقال دادیم. چند نفر از بچههای سپاه که پیکر شهید را میگذاشتند توی قبر، موقع دفن متوجه چیزی توی جیبش شدند. مقداری پول خونآلود و یک دست نوشته از بابک بود.

نوشته بود:«اگر سعادت پیدا کردم و شهید شدم، من را روی تپهی مشرف به روستا دفن کنید


گزیدهای از وصیت نامهی شهید بابک محمّدی سلیمانی

«اما شما ای محصلین ایرانی، سخنم به شما این است، همان طوری که امام گفت، ما از تحریم اقتصادی و محاصره نظامی نمیترسیم، اما از فرهنگ وابسته میترسیم. پس اگر پیرو امامید، وظیفهتان مشخص است و اگر نیستید، باید به گورستان تاریخ واصل گردید؛ توسط حزب الله (الا إنَّ حزبُ اللِه هُمُ الغالِبون) و همان طوری که حدیث نبوی است که مداد العلماء افضل من دماء الشهداء، پس باید پشت سر امامتان قدم برداشته و در سر کلاسها حاضر شوید که کمر دشمن را به این طریق میشکنید و از شما درخواست میکنم هیچ وقت امام را فراموش نکرده و برای او دعا کنید و در ضمن علمتان هم لله باشد؛ اگر علمتان همراه تزکیه نباشد، هیچ به درد جامعه نمیخورد.

اما شما خواهران در حفظ حجابتان بکوشید که در این برهه از زمان حجاب شما کوبندهتر از خون من است. زیرا دشمن در صورت بی حجابی شما است که سوءاستفاده کرده و ضربه به انقلاب می زند

نظر شما
پربیننده ها