روایتی از زندگی شهید «سید محمد کدخدا»

گفت به آمریکا نمی‌روم چون ایران را دوست دارم

شهید "کدخدا" چند روز قبل از به دنیا آمدن آخرین فرزندش در تماسی تلفنی تولد او و پرواز آسمانی خود و سه یار همرزمش کمال، جمال و مهدی ظل انوار را به خانواده بشارت داد و نام خود را بر آن مسافر غریب نهاد.
کد خبر: ۷۳۴۰۶
تاریخ انتشار: ۲۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۸ - 18March 2016

گفت به آمریکا نمی‌روم چون ایران را دوست دارم

به گزارش دفاع پرس از شیراز، پس از سالها انتظار، در سال 1338 خانواده متدین و مذهبی کدخدا به آرزوی دیرینه خود رسیدند و سید محمد در پولک بارانِ اشک و ستاره، چشمان آفتابی خود را به بیکرانگی آسمان گشود.

وی در بحبوحه پیروزی انقلاب موفق به اخذ مدرک دیپلم هنرستان گردید. شهید کدخدا که در دوران پرشکوه پیروزی انقلاب از هیچ کوششی جهت بر پایی نظام اسلامی دریغ نداشت بعد از پیروزی انقلاب نیز با عضویت در سپاه پاسداران، خود را آماده دفاع و حراست از دستاوردهای انقلاب نمود.

سید محمد کدخدا پس از مدتی راهی اقلید گردید و فرماندهی سپاه این شهر را به عهده گرفت. عملیات های رمضان، فتح المبین، بیت المقدس، کربلای 4و5، والفجر 8، برگ هائی زرین از رشادت های اوست که در تاریخ جاویدان هشت سال دفاع مقدس به ثبت رسیده است. شهید کدخدا در مدت زمان حضور در جبهه مسئولیت های مختلفی را عهده دار گردید که از آن میان می توان به مسئولیت خطیر او در ستاد تیپ امام سجاد(ع) اشاره کرد.

وی علاوه بر موارد یادشده مدتی نیز به عنوان جانشین فرماندهی گردان امام حسین (ع) به انجام امور محوله پرداخت. سردار شهید سید محمد کدخدا در سال 1359 همسری شایسته برگزید که ثمره این ازدواج فرخنده 3 فرزند می باشد. وی چند روز قبل از به دنیا آمدن آخرین فرزندش در تماسی تلفنی تولد او و پرواز آسمانی خود و سه یار همرزمش کمال، جمال و مهدی ظل انوار را به خانواده بشارت داد و نام خود را بر آن مسافر غریب نهاد.

سردار شهید سید محمد کدخدا سرانجام در عملیات کربلای 5 آخرین زخم نیاز را بر جان پذیرفت و در سماعی روحانی در خاک وخون غلطید. کربلای شلمچه در پسینگاه دی ماه 1365 در غروبی خونین و اندوهبار عروج ملکوتی مردانی از قبیله اشراق را شفق شفق خون گریست. پیکر معطر سردار شهید سید محمد کدخدا یک هفته بعد از شهادت بر دستهای هزاران عاشق دلسوخته در شیراز تشییع و در گلستان دارالرحمه  این شهر به خاک سپرده شد.

پدر شهید میگوید: برای سید محمد کفش نو خریدم. با تردید نگاهی به کفش ها انداخت، بی معطلی جفت کفش ها را برد و زیر آب گرفت. از این رفتار عجیبش عصبانی شدم. گفتم: «پسر! این چه کاریه می کنی؟کفش خراب می شه»گفت: «پدر دوستم تازه فوت کرده، نمی خوام با دیدن کفش های نو من احساس بی پدری بکنه.»

اوایل گشایش سپاه در شیراز، سید محمد برای نام نویسی مراجعه کرد. جزو اولین پاسدارهای شیراز بود. هر چه من و سایر خانواده به او اصرار کردیم که وارد سپاه نشود، قبول نکرد. می گفت:«من این شغل را دوست دارم.» به سید محمد گفتم: «تمام مخارج سفر و هزینه اقامتت در آمریکا را می دهم برو آن جا ادامه تحصیل بده.»گفت: «نه آن جا فساد زیاد است. غذایش حرام است. من یک ایرانی ام و ایران را دوست دارم. »  گفتم: «ما از این جا غذا برایت می فرستیم، باز هم قبول نکرد و از سپاه بیرون نیامد.»

یکی از همرزمان شهید کدخدا می گوید: در مقر لشکر با یکی از برادران بسیجی کنار ماشین گردان ایستاده بودیم و صحبت می کردیم. سید محمد هم به جمع ما پیوست. میان صحبت ها، سید محمد بدون جلب توجه سرش را پایین آورد و بی مقدمه دست بسیجی را که به شیشه ی ماشین تکیه داده بود، بوسید. دوست ما خیلی ناراحت شد. با ناراحتی گفت: «سید چرا این کار را کردی؟» سید خندید و گفت: «وقتی امام می گوید: «من دست بسیجی ها را می بوسم، ما هم باید این کار را بکنیم، ما باید پای شما را ببوسیم.»

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار