مردی شبیه هیچکس

14 روایت معتبر از سلوک عملی سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

شهید عباس بابایی از جمله شهدای دفاع مقدس است که با وجود کارهای بزرگ و ارزشمند خود، همواره مظلوم و به نوعی گمنام مانده است لذا بر آن شدیم تا به بهانه آشنایی مختصر با سیره و سلوک عملی این شهید بزرگوار 14 روایت از سیره عملی ایشان را مرور می کنیم.
کد خبر: ۷۴۶۵
تاریخ انتشار: ۰۱ دی ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۹ - 22December 2013

14 روایت معتبر از سلوک عملی سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی از شهدای شاخص نیروی هوایی ارتش است که تاکنون در باره وجوه مختلف شخصیتی ایشان مطالب زیادی گفته و نوشته شده است اما با این همه، هنوز آن طور که باید حق این شهید والامقام ادا نشده و به تعبیری به دلیل عدم معرفی شایسته، برخی از وجوه شخصیتی این عزیز سفر کرده که همواره به گمنامی مباهات می کرد، مغفول  مانده است.

به این دلیل بر آن شدیم تا به بهانه آشنایی مختصر با سیره و سلوک عملی این شهید بزرگوار، 14 روایت از سیره عملی ایشان را مرور می کنیم.

1.عادت زیبا

عادت عجیب و غریبی داشت. بچه که بود هر وقت لباسهایش چرک می شد، بی آنکه کسی بداند، خودش لباسها را می شست و خشک می کرد. حاضر نمی شد لباس و کفش نو بپوشد. وقتی دلیل این کار را می پرسیدند، می گفت: "در مدرسه شاگردانی هستند که وضع مالی خوبی ندارند من نمی خواهم با پوشیدن این لباسها به آنان فخر فروشی کنم."

2.سبحان الله

میوه خوردنش دیدنی بود. میوه های گران قیمت مثل موز و آناناس را که آن روزها دسترسی عموم مردم به آنها مشکل بود،اصلاً نمی خورد. برحسب عادت، هنگام خوردن میوه به دقت به آنها نگاه می کرد. قبل از خوردن میوه­ها آنها را در دستش می چرخاند و مدام نگاه شان می کرد و می گفت: "سبحان الله ... سبحان الله.. ما باید به نعمت های الهی به طور عمیق فکر کنیم و از آنها سطحی نگذریم."

3.قلندر تنها

به گمنامی عادت کرده بود. دوست داشت ناشناس باشد. بیشتر وقتها موی سرش را با نمره چهار اصلاح می کرد. اغلب با سری تراشیده و پیراهن و شلوار ساده در محافل حاضر می شد. وقتی دلیل تراشیدن سرش را می پرسیدند می گفت: "من سرم را از ته تراشیده ام و یک قیافه معمولی به خود گرفته ام. قیافه معمولی هم هیچ وقت انسان را مغرور نمی کند."

4.مرد ساده

ساده بود. هرگاه از ساده پوشی و ساده زیستی اش صحبت می شد، از پاسخ دادن به راز ساده پوشی اش طفره می رفت. وقتی یکی از دوستانش درباره دلیل ساده پوشی و ساده زیستی اش زیادی اصرار کرد، گفت: "هر چند دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم اما چون اصرار داری بدانی می گویم. انسان باید نفس را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش می کشاند، پرهیز کند...  ."

5. تکرار عشق

نماز خواندنش تماشایی بود. نماز را با آرامش و خشوع زیادی می خواند. بعضی وقتها که فراغت بیشتری داشت آیه "ایاک نعبد و ایاک نستعین" را هفت بار با چشمانی اشک بار تکرار می کرد. زیاد به این آیه توجه می کرد. گویا اشتهایش به نماز سیری ناپذیر بود. اغلب نماز را اول وقت می خواند و دیگران را نیز به نماز اول وقت تشویق می کرد.

6. موافق خوان

علاقه خاصی به تعزیه خوانی داشت. از کودکی به فراخور سن و سالش در نقش های مختلف شبیه خوانی ظاهر می شد. اما در میان همه نقش ها به نقش حضرت زینب (س) علاقه عجیبی داشت. بیشتر نقش حضرت زینب(س) را می پذیرفت. به هنگام اجرای تعزیه با پای برهنه و بدون جوراب در صحنه حاضر می شد و زار زار می گریست. با این حرکتها تماشاچیان را به شدت تحت تاثیر قرار می داد.

7.دلسوخته

مداح نبود اما صدای خوشی داشت. دلسوخته بود. ایام محرم در دسته های عزاداری نوحه می خواند و گریه می کرد. حتی زمانی هم که فرمانده پایگاه هوایی بود، باز هم نوحه سرایی می کرد. گاه جوراب و پوتین نظامی را درمی آورد و بند پوتین ها را به هم گره می زد و آنها را به گردن می آویخت و به میان جمعیت عزادار می رفت و بر سر و سینه می زد. عاشق امام حسین (ع) بود.

8. اهل معنا

"محبوبم آمد". هر وقت به دیدار آیت الله صدوقی(شهید محراب) می رفت، آیت الله این جمله را تکرار می کرد. ارادت ویژه ای به آقای صدوقی داشت. بین شان علاقه دو جانبه ای برقرار بود. آیت الله صدوقی نیز به بابایی عشق می ورزید. بی جهت نیست که گفته: "بابایی جوان دوست داشتنی و اهل معنایی است. ای کاش ما هم در کارهایمان این چنین خلوص می داشتیم."

9.مثل هیچکس

فرمانده عملیات نیوری هوایی بود اما هرگز پشت میز آرام و قرار نمی گرفت. آرام و قرارش در خط مقدم نبرد بود؛ جلوتر و خطر پذیرتر از دیگران. چشم در چشم دشمن. از خطر استقبال می کرد. باکی از دشمنان نداشت. می گفت: "فرمانده باید در رأس کارها باشد. تا وقتی که خودش در سنگر نباشد، نمی تواند مسایل را درک کند. آن وقت سر آن فرمانده را کلاه می گذارند."

10.بی قرار

وقتی معاونت عملیات نیروی هوایی ارتش را پذیرفت، باز دست از «پرواز» برنداشت. همه نگرانش بودند. هر کار کردند که از پرواز دست بردارد، قبول نکرد و گفت: "مگر دفاع از اسلام بر هر کس واجب نیست؟ اگر ما در مقابل دشمن دفاع نکنیم از چه کسی می توانیم انتظار داشته باشیم؟ ما به تکلیف خود عمل می کنیم. اگر خطری متوجه من شود، من هم مثل شهدای دیگر."

11.غمخوار

دلسوز و سنگ صبور همه بود. از بچگی، میانه اش با پیرمردها، پیرزن ها و آدم های بی کس و کار خوب بود. در یک کلمه غمخوار همه بود. می گفت: "در این دنیا فقط پاکی، صداقت، ایمان، محبت به مردم، جان دادن در راه وطن و عبادت باقی می ماند. تا می توانی به مردم کمک کن. اگر شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی ندارد، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده."

12.عباس آباد

با روستاییان بسیار گرم می گرفت و آنها بی آنکه او را بشناسند برایش درد دل می کردند و از مشکلات شان می گفتند. وقتی برای روستای «زیار» حمام و غسالخانه ساخت و لوله کشی آب روستا را راه اندازی کرد، روستائیان، اسم دهشان را عوض کردند و "عباس آباد" گذاشتند. همین که شنید اسم روستا را عوض کرده اند دیگر به سراغشان نرفت تا دوباره اسم ده را تغییر دادند. هرگز پی نام و نشان نبود. در کهف گمنامی خانه داشت.

13.وصیت آخر

به خانواده به ویژه برای پدر و مادرش احترام ویژه ای قائل بود. در وصیت نامه به همسرش توصیه کرده : "همیشه این کلمات بسیار شیرین و پرارزش را به خاطرت بسپار، کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود."

14.اوس عباس

خلاصه، خیلی دوست داشتنی بود. خلاصه خوبی ها. وقتی شهید شد خیلی ها کنار مزارش گریه می کردند و به سر و سینه خود می زدند. پیرمردی سر مزارش، خاک بر سرش می ریخت و با گریه می گفت : "او همه زندگی ما بود. ما هر چه داریم از او داریم. "اوس عباس" همیشه می آمد و برای ما کارگری می کرد. هر کس گرفتاری داشت برایش حل می کرد."

تهیه و تنظیم : محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها