دیدار با خانواده معلم شهید سیروس مهدی پور

برای سیروس لباس سیاه نپوشیدم

خدایا این امانت را به من داده بودی و من از این امانت تو خوب نگهداری کردم و حالا تحویلت می‌دهم. حتی برای سیروس لباس سیاه هم نپوشیدم. امیدوارم روزی سیروس را دو باره ببینم. دلم برایش تنگ شده است.
کد خبر: ۷۷۴۰
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۳ آذر ۱۳۹۲ - ۰۸:۵۳ - 14December 2013

برای سیروس لباس سیاه نپوشیدم

"سیروس مهدیپور" وقتی جبهه رفت، دانشجوی دانشسرای شهید بهشتی بود اما در جبهه گذرش به کودکستان گلستانی افتاد و پابست آنجا شد. کودکستان گلستانی ۲۹ نفر بیشتر عضو نداشت. اعضای کودکستان همگی جزء دسته یک، گروهان یک گردان حمزه لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) بودند و مسئولیتشان را محسن گلستانی به عهده داشت. از بس سن و سال اعضای دسته کمتر بود، این دسته به "کودکستان گلستانی" لقب گرفته بود. سیروس هم یکی از آنها بود که در "دسته یک" معلمی میکرد و هم امدادگر بود و هم آرپی جی زن. در عملیات والفجر ۸ خیلی از بچههای کودکستان جواز شهادت گرفتند و جاودانه شدند، سیروس هم سرانجام در ۲۴ آذر ۶۵ در عملیات "مهران" از خوان خون گذر کرد و به خیل کودکستانیها پیوست. به بهانه بیست و هفتمین سالگرد شهادت وی به سراغ خانواده محترمش حاج آقا اباذر مهدیپور و خانم صفیه افشار در غرب تهران (شهرک چشمه) رفتیم و فرازهایی از زندگی بلند آقا معلم را ورق زدیم.

عکس یادگاری

چهارده سالم بود که ازدواج کردم. من اراکی هستم و حاجی اردبیلی. شانزده سالگی هم مادر شدم. آخرهای اسفند سال ۴۲ سیروس به دنیا آمد. ساعت ۹ شب بود که خدا یک پسر تپل و خوشگل با چشم و ابروی مشکی به ما داد. بچگیهای سیروس خیلی آرام بود. اصلاً گریه نمیکرد. شیرش را میخورد و میخوابید تا نوبت بعدی. آن موقع منزلمان نازی آباد بود. هنوز ۴ ماهش تمام نشده بود که یکدست لباس سرهم سرمهای تنش کردم و با حاجی بردیم عکاسی محل و از سیروس عکس انداختیم. اولین عکس سیروس که آماده شد، حاجی پشت عکس نوشت: "پسرم سیروس، مرد وطن پرست باش تا اجتماع شما را دوست بدارد. همیشه در زندگی راستگو و درستگار باش. امیدوارم در دنیا و آخرت خوشبخت باشی"

مدیر مدرسه

سیروس از همان بچگی با هوش و زرنگ بود. دو سال زودتر فرستادیم مدرسه. دوره ابتدایی را در مدرسه نبوی اسلامی نازی آباد خواند. مدرسهاش خوب بود. روزهای پنج شنبه بچهها را جمع میکردند و میبردند مسجد الرسول نازی آباد برای نماز خواندن. خودم به درس و مشقاش میرسیدم. حاجی ارتشی بود و خیلی فرصت نمیکرد به بچهها برسد و با آنها سر و کله بزند. خیلی به درس سیروس میرسیدم. هر وقت میرفتم مدرسه و از مدیر در باره درس سیروس میپرسیدم، مدیر مدرسه میگفت: "اینجا آقا سیروس مدیر ماست". دوره راهنمایی را در مدرسه طلیعه دانش تمام کرد و بعد به دبیرستان دارالفنون رفت. سال اول آنجا بود اما به دلیل علاقهای که به درسهای آیت الله فلسفی داشت از سال دوم به دبیرستان فلسفی رفت. هر هفته حاج آقا فلسفی برایشان درس قرآن و تفسیر میداد. در کنار تحصیل از فعالیت در مسجد و بسیج هم غافل نبود. عضو فعال و موثر بسیج اقتصادی مسجد "نظام مافی" بود.

پول اضافی

خدا خودش سیروس را پرورش داد. بچه پاک و زرنگی بود. یادم هست سیروس دوم ابتدائی را میخواند، رفته بود نانوائی سنگکی محل برای گرفتن نان. نانوا به اشتباه پول اضافی به سیروس داده بود. سیروس متوجه شده و پولهای اضافه را به شاطر داده بود. شاطر پرسیده بود: "ببینم کوچولو، پسر کی هستی؟" سیروس جواب داده بود که آقا من پسر ساعت ساز هستم. آن موقع، مغازه ساعت سازی داشتم (ساعت سازی اعتماد). شاطر همراه سیروس آمد به مغازهام و گفت: "پدر جان؛ به شما تبریک میگویم که چنین پسری را تربیت کردهاید. به وجود این بچه افتخار کنید."

آقا معلم

رشتهاش ریاضی فیزیک بود اما به معلمی خیلی علاقه داشت. همین که دیپلم گرفت گفت: "دوست دارم معلم باشم. می­خواهم بروم تربیت معلم و امتحان بدهم." در آزمون تربیت معلم شرکت کرد و برای دبیری ریاضی در دانشسرای شهید بهشتی پذیرفته شد و به استخدام آموزش و پرورش منطقه ۵ در آمد. هم درس میداد و هم درس میخواند. سیروس دوست داشت معلم روستاهای محروم و دور افتاده باشد. تدریس "درس علوم" در روستاهای دور افتاده کن، سولقان و سنگان به سیروس سپرده شد. سیروس هم با جان و دل قبول کرد. البته دوری راه مدرسه اذیتش میکرد اما سیروس عاشق این کار بود. همیشه از کارهای سخت استقبال میکرد.

با پای پیاده

وقتی کار تدریساش در مدرسه تمام میشد، از روستای سنگان تا خانهمان با پای پیاده میآمد. بچه ورزیدهای بود. هر وقت میگفتم: سیروس چرا این کار را میکنی، چرا با پیاده میآیی منزل؛ میگفت: "بابا جان، میخواهم خودم را محک بزنم تا اگر رفتم جبهه، آنجا در موقع عملیات کم نیاورم." بیش از دو ساعت طول میکشید تا از سنگان برسد به خانه. پیاده روی را خیلی دوست داشت. کلاً ورزیده بود. کارهای عجیب و غریبی میکرد. یک روز سر کلاس درس بوده که برق مدرسه قطع میشود. هر تعمیرکاری که میآورند نمیتواند برق مدرسه را راه­اندازی کند. سیروس میرود پیش مدیر مدرسه و میگوید: "اگر اجازه بدهید من برق مدرسه را درست میکنم." مدیر مدرسه میپرسد: مگر شما با برق آشنایی دارید؟ سیروس شروع میکند و از کنتور برق مدرسه، جریان برق را کنترل میکند تا تیر برق. آخر سر هم متوجه میشود که برق مدرسه از محل انشعاب برق از تیر برق قطع شده. فوراً دست به کار میشود و برق مدرسه را راه اندازی می­کند.

سیب قرمز

جانش به جان شاگردهاش بسته بود. با بچههای مدرسه بیشتر رفیق و همبازی بود تا معلم. مرتب برایشان هدیه میخرید. مدام تشویقشان میکرد. بارها به شاگردانش میگفت: "من حاضرم همه حقوقم را برای شما خرج کنم به شرطی که شماها درس بخوانید و پیشرفت کنید" سیروس دوست داشت که شاگردهایش به جایی برسند. با این کارهاش بود که خیلیها را درسخوان کرد. بچه تنبلها را بیشتر از همه دوست داشت. بچهها هم سیروس را خیلی دوست داشتند. بچههای سنگان و سولقان برای سیروس سبد، سبد سیب سرخ میآوردند. سیروس سیب قرمز را خیلی دوست داشت. میوهها را هیچ وقت به خانه نمیآورد. آنها را میگذاشت توی دفتر و با معلمهای دیگر میخوردند.

امدادگر

همهاش حواسش به این بود که برود جبهه. درسش هنوز تمام نشده بود. بالاخره سال ۶۲ از طریق دانشسرا اعزام شد به جبهه. دوره امدادگری را با موفقیت سپری کرد و شد امدادگر «دسته یک». هم امدادگر بود و هم معلم و هم آرپی جی زن. خیلی فنی بود این بچه. هر کاری از دستش بر میآمد، مضایقه نمیکرد. وقتی میآمد مرخصی از کارهایش توی جبهه تعریف میکرد و می­گفت: "پدر در جبهه دست به هر کاری میزدم. یک لحظه هم بیکار نبودم. در پادگان دو کوهه معلم بودم و به بچهها درس میدادم. در شب حمله امدادگر بودم. در خط مقدم، جیپ فرمانده را درست کردم و مکانیک شدم. حتی در جبهه آشپزی هم کردم. یک هفتهای که در پایگاه موشکی پدافند ساحلی داشتیم، غذایمان فقط کنسرو لوبیا و بادمجان بود. من کمی برنج و روغن پیدا کردم و برای بچهها غذا پختم. چیزی شبیه استانبولی پلو. یک قوطی رب هم پیدا کردم و به آن زدم، بچه­ها حتی یک ذره از ته دیگ سوختهاش را باقی نگذاشتند. یک بار هم یک کامیون ایفای غنیمتی را تعمیر کردم. یک لندرور آمبولانس را هم راه انداختم. نیروی فنی کم بود و من هر کار توانستم، کردم تا کاری زمین نماند. حتی یک بار یک قبضه پدافند هوایی غنیمتی را هم تعمیر کردم."

خاطرات ماندگار

سیروس پس از هر عملیات، وقتی به تهران برمی­گشت، من مشتاقانه به خاطراتش گوش میدادم و بدون اطلاع سیروس آنها را ضبط میکردم. سیروس علاقه نداشت که من حرفهایش را ضبط کنم. دستگاه ضبط صوت را یواشکی زیر ملحفه یا پارچهای پنهان میکردم و او را به حرف میکشاندم و سیروس خاطراتش را تعریف میکرد: "یک بار دو تا اسیر عراقی را دیدم. آنها را در جادهام القصر اسیر کرده بودند. در حال بازجویی اولیه از آنها بودند که کنارشان رسیدم. یکی از آن دو، ترک زبان بود. حرفهایش را کم و بیش متوجه میشدم. می­گفت: شرمندهام... مرا به زور آوردهاند... کارگر هستم. بعد با دست به اسیر همراهش اشاره میکرد و با عصبانیت میگفت: عربها... همهاش زیر سر این عرب هاست... ترکهای عراق با ایرانیها کاری ندارند... اسیر ترک اهل کرکوک عراق بود. آن دیگری انگار بعثی بود. از کارش هیچ پشیمان نبود. بچهها وقتی دیدند که با ما همدردی میکند و از صدام بد میگوید، برایش کمپوت باز کردند."


سفر آخر

آخرین بار که از جبهه به مرخصی آمد، رفت حقوقش را گرفت و آمد خانه. مقداری از حقوقش را به خواهرانش داد. بعد بیمقدمه گفت: "مامان، این آخرین سفر من است. هر چقدر میخواهی مرا نگاه کن. دیگر مرا نمیبینی. میترسم قطعه ۵۳ بهشت زهرا پر شود و برای من جایی نماند. همه دوستانم در آن قطعه هستند. نمیخواهم از دوستانم جدا بیفتم." گفتم نه سیروس این بار که رفتی جبهه ان شاء الله جنگ تمام میشود و صحیح و سالم برمی گردی خانه. موقع رفتن به جبهه کلی میوه و نان بربری برای دوستانش خرید و برد. چند روز بعد خبر شهادت سیروس را دادند. دستهایم را به آسمان بلند کردم و گفتم: "خدایا این امانت را به من داده بودی و من از این امانت تو خوب نگهداری کردم و حالا تحویلت میدهم." حتی برای سیروس لباس سیاه هم نپوشیدم. امیدوارم روزی سیروس را دو باره ببینم. دلم برایش تنگ شده است.

دفترچه خونی

جنازه سیروس را که آوردند، سر و صورت خونیاش را با آب زمزم شستشو دادم. کفنش هم حولههای احرامم شد که تابستان همان سال در سفر حج با آنها خانه خدا (کعبه) را طواف کرده بودم. سیروس یار وفادار امام خمینی (ع) بود. از همان دوره نوزادیاش دلم به این مطلب گواهی میداد. آن لحظه هم که سیروس را به خاک سپردم همین فکر در ذهنم بود. بالاخره آخرهای پاییز، سیروس هم به آرزویش رسید و کنار دوستانش در قطعه ۵۳ آرام شد. وقتی کیف سیروس را از جبهه آوردند تحویلمان دادند، داخل کیف یک عدد قاشق استیل، یک اسکناس ۵۰۰ تومانی، یک عدد جاسوئیچی، مقداری نخ و سوزن و ساعت مچیاش بود. دفتر چه یادداشت جیبی سیروس هم داخل کیف بود که گلوله خورده و خونی شده بود. سیروس در داخل دفتر یادداشتهای روزانه و آمار دستهشان را نوشته بود. بعدها "اصغر کاظمی" آمد و دفترچه سیروس را با خودش برد و بر اساس اسامی دسته، کتاب معروف"دسته یک" را نوشت.

گفتوگو از: محمد علی عباسی اقدم

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۱
شیوا رضایی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۱۶ - ۱۳۹۷/۰۹/۱۳
0
0
خیلی سپاسگزارم که زندگی دایی ام را به این زیبایی نوشتید من خواهر زاده ایشون هستم دختر سهیلا مهدی پور
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار