بخش سوم گفت و گو با مادر شهیدان دستجردی؛

پسرت قاسمانه رفت، قاسمانه هم شهید شد

نگاهم در نگاهش گره خورد. ناگهان وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. زیر لب گفتم: خدایا! می خواهی این پسر را از من بگیری؟ می خواهی این قد بلند رااز من بگیری؟
کد خبر: ۸۰۱
تاریخ انتشار: ۱۶ تير ۱۳۹۲ - ۰۸:۴۶ - 07July 2013

پسرت قاسمانه رفت، قاسمانه هم شهید شد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، این بار مادر شهیدان دستجردی از شهادت پسرش قاسم می گوید. قاسم شوخ طبع خانه که بعد از برادرانش احمد و محمد در شلمچه آسمانی شد و برای همیشه در آسمان باقی ماند. حالا مادر شهیدان دستجردی، چشم به راه قاسم، ایستاده است.

خدایا می خواهی این پسر را از من بگیری؟

سرش را روی پاهایم گذاشت. نگاهم در نگاهش گره خورد. ناگهان وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. زیر لب گفتم: خدایا! می خواهی این پسر را از من بگیری؟ می خواهی این قد بلند را از من بگیری؟ سرم را برگردانم. گفتم: قاسم تو را به خدا بلند شو. پاهایم درد گرفت. قاسم فوراً بلند شد. شاید متوجه نگرانی و ناراحتی من شد. اما خبر از دل بی تاب من نداشت.

خب، آقای رفسنجانی هم محاسن ندارد

لبخندی روی لب های مادر شکوفه می کند. یاد خاطره ای از قاسم افتاده واز شیطنت قاسم می گوید. از شوق او برای جبهه رفتن. از مردانگی پسر 13 ساله ای می گوید که شناسنامه اش را قلم زده.

قاسم با دستکاری در شناسنامه اش خود را برای رفتن به جبهه آماده می کند. اما نمی داند که مسئول ثبت نام پی به ماجرا می برد و او را بر می گرداند. به قاسم گفته بودند: پسر جان! قد بلندی داری. اما تو هنوز محاسن نداری.

قاسم هم گفته بود: این دلیل خوبی برای نرفتن به جبهه نیست. خب آقای رفسنجانی هم محاسن ندارد.

آش پشت پا نپزید

از حرف هایش معلوم بود که این دیدار، بوی جدایی می دهد. پیش خود گفتم، قاسم رفتنی است. می گفت: مادر جان! پشت سر من نیایید. بی تابی هم نکنید. یک وقت به همسایه ها نگویید قاسم رفته است جبهه، برایش آش پشت پا درست کرده ام.

 قاسم طبع شوخی داشت. از هر بهانه ای برای خندیدن و خنداندن استفاده می کرد.

پسرت قاسمانه رفت و قاسمانه شهید شد

مادر همچنان ازپسر رشید و جاویدش، قاسم(قاسم جاویدالاثر) می گوید.

در کربلای 5 بود که به دوستش گفت ، نامه ای برای مادرم بنویس. اگر از خط برگشتم که هیچ؛ اگر بر نگشتم بنویس، مادر جان! پسرت قاسمانه رفت و قاسمانه هم شهید شد.

در کربلای 5 بود که طعم شهادت کام  قاسم را شیرین کرد.

وقتی سومین پسرم هم آسمانی شد

قاسم در آغاز عملیات کربلای 4 به جبهه رفت. مسجد محله خودمان اعزام نداشت. از مسجد علی اکبر واقع در خیابان هاشمی به جبهه اعزام شد.

حاج آقا طبق عادت همیشگی برای اقامه نماز به مسجد رفته بود. به او گفتند: برای ملاقات یک خانواده شهید آماده باش. به این ترتیب به او خبر دادند که سومین پسرت هم آسمانی شد. وقتی به خانه برگشت به من گفت: حاج خانم، این دوستان از شهادت قاسم و مفقود بودنش خبر داشتند. فقط من و شما بی خبر از همه جا در این خانه بسر بردیم.

گفتم: حاج آقا، عیبی ندارد. این خواست خود قاسم بود. خدا را شکر.

من، قاسمم را نمی خواهم

یکبار در نماز جمعه از شهادت بچه های گروه تفحص خبر دادند. دلم ریش شد. ناراحت شدم. آنجا بود که از خواسته قلبی خود گذشتم و گفتم: خدایا راضی ام به رضای تو. من بچه ام، قاسمم را نمی خواهم. اگر قرار است به خاطر قاسم من به کسی آسیبی برسد، من راضی نیستم.

قهر با دردانه خانه

قاسم دردانه خانه از همان بچگی طبعش شوخ بود. مثل برادرش محمد، قد بلندی داشت.

وقتی قاسم به دنیا آمد، آنقدر قوی هیکل بود که دلم نمی خواست نگاهش کنم. حتی تا 24 ساعت به او شیر ندادم. قهر کرده بودم که چرا آنقدر بزرگ است. بعد از 24 ساعت بود که تازه با قاسم آشتی کردم و به او شیر دادم.

 

وقتی فکر می کنم، می بینم چقدر دلتنگ قاسم شده ام. برای قبر خالی اش فاتحه می دهم. می گویم، مادر جان می دانم که اینجا نیستی، ولی ...

 

نام : قاسم قربانی دستجردی

تولد: 15/1/1349

تاریخ اعزام:2/9/1365

شهادت:20/10/1365

عملیات: کربلای5

محل شهادت: شلمچه

شهید جاویدالاثر

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار