خاطره ای از زبان همرزم حاج احمد متوسلیان؛

حاج احمد در برابر ناراحتی بچه بسیجی‌ها زار زار می‌گریست

تو یک ساعته که از مرخصی اومدی و به این بخش سر نزدی و قبل از سرزدن به مجروحها رفتی پای غذا خوردنت؟
کد خبر: ۸۹۲
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۲ - ۱۳:۵۷ - 05July 2013

حاج احمد در برابر ناراحتی بچه بسیجی‌ها زار زار می‌گریست

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس ،یکی از همرزمان حاج احمد متوسلیان که به ایشان ارادت خاصی دارد و هرگاه نام حاج احمد متوسلیان را می شنود اشک در چشمانش حلقه می زند سردار بزرگوار مجتبی عسگری همرزم حاج احمد متوسلیان است ، خاطره ای زیبا و تکان دهنده از حاج احمد متوسلیان را نقل کرده اند که با ایشان به یاد آن روزها ی پر خاطره همراه می شویم .

دستهای مجروحی را که آستین هایش پاره و خونی بود از نظر گذراندم، خیلی ناجور خون ریخته بود و دستهایش سرخ و سیاه شده بود . حاج احمد رو به بسیجی مجروح کرد و گفت:

چند روزه که اینجا بستری هستی؟ مجروح گفت: «حدود یک هفته». حاجی پرسید: «چرا دستهایت خونی است؟» جوان گفت: « خب تیر خوردم، خونی شده.» حاجی با همان عصبانیت پرسید: «کسی دستهایت را نشسته؟» مجروح گفت: «نه».
 
حاج احمد با همان حالت به مجروح گفت: چرا خودت دستهاتو نشستی؟» او گفت: «خب نمیتونستم راه برم، برام سخته.» حاجی گفت: «از کسی نخواستی که دستهایت رو بشوره؟» مجروح گفت : «چرا، چند بار به پرستارها گفتم ولی کسی به حرف و خواسته ام توجهی نکرد» در نهایت حاجی از او پرسید: «از این بیمارستان راضی هستی؟» که بسیجی مجروح گفت: «نه! خیلی اذیتم میکنند….. با همین دستهای خونی غذا خوردم و…»
 
حرفهای مجروح، مثل پتک بر سرم فرود میآمد. حاج احمد با چشمانی سرخ از خشم رو به من کرد و گفت: « چرا وضع اینجا این جوری است؟» گفتم: «آخه برادر احمد، من یک ساعت نمیشه که از مرخصی اومدم.» این حرف عصبانیت او را بیشتر کرد و گفت: تو یک ساعته که از مرخصی اومدی و به این بخش سر نزدی و قبل از سرزدن به مجروحها رفتی پای غذا خوردنت؟
 
در همان حال چنگالی را که روی میز بود برداشت و به طرفم پرت کرد و من خیلی سریع گریختم.
داد و فریاد حاجی بالا گرفت. به او گفتم اجازه بدهد که من توضیح بدهم. یک ربعی که از قضیه گذشت، نشست گوشهای و شروع کرد به گریستن. میدانستم همیشه  این گونه بود. او که در جنگ و رویارویی با دشمن از هیچ چیز نمیترسید و باکی نداشت، در برابر ناراحتی بچه بسیجیها زار زار میگریست و مثل پدری دلسوز میسوخت. با هق هق گریه گفت: آخه تو خجالت نمیکشی؟ بچهها با این عشق و علاقه اینجا بجنگند بعد مجروح بشن و بیان توی این بیمارستان بخوابند اون وقت شما به این راحتی کوتاهی کنید؟
 
گفتم: «آخه حاجی، اینجا توی بیمارستان، سلسله مراتب داره…» هنوز حرفم تمام نشده بود که حاجی سرم فریاد زد: این سلسله مراتب بخوره توی سرت. سلسله مراتبی که نمیتونه به یه مجروح، خوب برسه به چه درد میخوره؟
 
با همان خشم از در بیمارستان خارج شد و رفت. خیلی ناراحت شدم، نمیدانستم چطوری مسئله را حل کنم.
شب، حاج احمد مرا خواست. داخل سنگر که رفتم با گریه مرا در آغوش کشید و از اینکه به این شکل برخورد کرده بود عذر خواست، بدجوری حالم را گرفت. چون تقصیر از ما بود. با گریه گفت: به خدا دلم برای بچههای بسیجی می سوزه، پدر و مادرشان با یک امید و آرزویی اینها را بزرگ کردهاند و به این راحتی برای رضای خدا از آنها دل کندهاند و فرستادهاند اینجا، اون وقت ما درباره رسیدگی به وضعشان کوتاهی میکنیم. 
 
نظر شما
پربیننده ها