گفت و گو با رقیه خلیلی مادر دانشجوی شهید "فرهاد (محمد) مروتی":

صورت محمد از شدت شیمیایی سوخته بود/ بلند شو روضه بخوان

عراقی‌ها به قدری به منطقه عملیاتی شیمیایی زده بودند که نتوانستند جنازه‌ها را جمع کنند. سه روز تمام، جنازه شهدا روی زمین مانده بود. صورت محمد هم خیلی سوخته بود، از بس شیمیایی شده بود.
کد خبر: ۹۱۴۳
تاریخ انتشار: ۰۵ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۳۳ - 25January 2014

صورت محمد از شدت شیمیایی سوخته بود/ بلند شو روضه بخوان

خبرگزاری دفاع مقدس: در برزخ عجیبی گیر کرده بود. مانده بود بین رفتن به جبهه و ماندن در دانشگاه کدام را انتخاب کند. هر کلکی بلد بود سوار کرد تا پدرش را راضی کند اما فایده نکرد. دنبال یک بهانه درست و حسابی بود تا پدرش را برای رفتن به جبهه مجاب کند. همین­که امام دستور داد: «هرکس بتواند تفنگ به دست بگیرد، برود جبهه»؛ بهانهاش جور شد. با خوشحالی ساکش را برداشت و از دانشگاه زد بیرون و آمد تهران و رضایت پدرش را گرفت.

فرهاد بیمعطلی رفت شلمچه و آنجا آرپی جی زن گردان علی اکبر (ع) شد. در عملیات کربلای ۸ هنگام آزادسازی فاو یک لحظه سینهاش سوخت اما اعتنا نکرد. پیش رفت اما استنشاق گاز شیمیایی راه نفسش را بست و عاقبت از نفس افتاد و نامش برای همیشه جاودانه شد. برای آشنایی بیشتر با دانشجوی شهید فرهاد (محمد) مروتی به سراغ «خانم رقیه خلیلی» مادر گرامی شهید مروتی رفتیم تا شنونده خاطرات این بانوی صبور و مهربان باشیم. این مادر عزیز که در غرب تهران (شهرک یاس) زندگی میکند، در سینه دردمند خود خاطرات زیادی از جگر گوشه شهیدش به یادگار دارد.

جشن تولد

اسمش «فرهاد» بود اما از اول، اسمش را زیاد دوست نداشت. میگفت: از اسمم خوشم نمیآید. هر وقت فرهاد صدایش میکردیم جواب نمیداد. میگفت: اسم من «محمد» است. ما هم محمد صدایش میکردیم. از اسم محمد خیلی خوشش میآمد. وقتی ۱۵ ساله شد ولیمه دادیم و اسمش را رسماً محمد گذاشتیم.

محمد فرزند اولم بود. نیمه شعبان ۱۳۴۵ به دنیا آمد. جشن تولدش با تولد آقا امام زمان (عج) یکی شد. خدا بیامرز پدرش ارتشی بود. به خاطر شغل همسرم آن موقع ما در شهر بروجرد زندگی میکردیم. تا کلاس پنجم ابتدایی در بروجرد درس خواند. محمد درسش خیلی عالی بود. حتی چند تا بچه زیر دستش بودند. در مدرسه به آنها درس میداد. بچهها در عوض به محمد کادو میدادند اما قبول نمیکرد. میگفت: «من برای رضای خدا به شما درس میدهم». وقتی انقلاب پیروز شد ما در مریوان زندگی میکردیم. همسرم رئیس پاسگاه مریوان بود. محمد کلاس اول راهنمایی را در مریوان خواند اما خیلی سختی کشید.

میم مثل محمد

این بچه خیلی فرق داشت. از بچگی همینطور بود. من ۶ فرزند دارم اما محمد یک چیز دیگر بود. با بچههای دیگر خیلی فرق داشت. نمیدانم چه جوری بود. فکر میکنم خداوند اینها را برای خودش آفریده بود (بغض میکند). برای من هم پسر بود. هم پدر و هم مادر! این طوری بگویم آقا، همه کَس و کارم بود. الان بچهها میگویند: مامان از ما انتظار نداشته باش، مثل محمد باشیم. ما اصلاً نمیتوانیم مثل محمد باشیم.» خیلی بامحبت بود این بچه. رفتارهای عجیب و غریبی داشت باور کنید خیلی فهمیده بود. این بچه از همان اول خیلی قانع بود. همیشه لباسهای ساده میپوشید. به قدری که یک روز همسایهمان آمد سراغ من و گفت: «ببخشید خانم مروتی، مگر محمد شلوار دیگری ندارد؟» پرسیدم چطور مگر؟ جواب داد: «همیشه یک شلوار طوسی رنگ میپوشد. شما چقدر این یک شلوار را میشوئید و اتو میکنید؟» گفتم: محمد شلوارهای زیادی دارد اما نمیپوشد. همسایهمان با تعجب پرسید: «وا چرا؟!» گفتم: محمد میگوید: «حالا که بچههای محل شهید میشوند و خانوادهها داغدارند، خوب نیست که من شلوارهای رنگارنگ بپوشم» محمد ضمن ساده پوشی به پاکیزگی و اتوی شلوار زیاد اهمیت میداد.

مدرسه ارشاد

بعد از پیروزی انقلاب همسرم انتقالی گرفت و آمدیم تهران و در محله «تولید دارو» ساکن شدیم. محمد دوره راهنمایی را در مدرسه ارشاد (مهرآباد جنوبی- سرآسیاب) با موفقیت تمام کرد. بعد در دبیرستان امام صادق (ع) دیپلم گرفت. از اول به رشته روانشناسی خیلی علاقه داشت. اما وقتی در کنکور سراسری شرکت کرد، در رشته ادبیات دانشگاه رازی سنندج قبول شد. ساکش را برداشت و رفت کردستان (سنندج). توی دانشگاه هم، درسش خیلی خوب بود. هم درس میخواند و هم در انجمن اسلامی دانشگاه فعالیت میکرد. چند بار خواست برود جبهه اما خدا بیامرز پدرش اجازه نداد و گفت: «پسرجان! این مملکت به جوان­های تحصیلکرده و متخصص نیاز دارد. شما درستان خوب است، اجازه نمیدهم بروید جبهه. اگر واجب باشد من به جای شما میروم.» خدا بیامرز میترسید. محمد را خیلی دوست داشت. محمد هم همینطور؛ به پدرش علاقه شدیدی داشت. طوری که اگر پدرش سه روز بیشتر جایی میماند یا خانه نمیآمد، محمد تب میکرد. یک بار جرات کردم و گفتم: آقا چرا نمیگذارید محمد برود جبهه؟ عصبانی شد و هر دو تای ما را از خانه انداخت بیرون (میخندد).

فتوای امام

فکرش مانده بود پیش جبهه. هر وقت از دانشگاه زنگ میزد خانه، گلایه میکرد و میگفت: «چرا نمیگذارید بروم جبهه؟» خیلی بیتابی میکرد. وقتی دوست صمیمیاش محمد تقی باقری از دانشگاه برگه اعزام گرفت و رفت جبهه، صبر و قرار محمد هم تمام شد و درسش را کنار گذاشت. ساکش را برداشت و آمد تهران. محمد تازه رفته بود دانشگاه. وقتی برگشت خانه گفت: «مامان؛ دانشگاه را بستند و گفتند بروید جبهه. دانشگاه تعطیل است.» گفتم: محمد معلومه که دروغ میگویی! برای چی دانشگاه را تعطیل کردند. راستش را بگو. مگر میشود دانشگاه را ببندند. باز چه کلکی توی سر داری؟ طفلک؛ سرش را انداخت پایین و گفت: «مامان ببخشید، دروغ گفتم. دانشگاه تعطیل نیست. اما الان دانشگاه اصلی جبهه است. الان زمان امتحان است. زمان امام حسین (ع) است. هیچ فرقی نمیکند امام خمینی (ره) هم فرزند امام حسین (ع) است. اما فتوی داده که هر کس میتواند اسلحه بدست بگیرد، برود. امام گفته جبههها را خالی نگذارید. من دیگر نمیتوانم درس بخوانم. باید بروم جبهه». خدا بیامرز پدرش دیگر مخالفت نکرد و گفت: «حالا که اصرار داری بروی جبهه، برو خدا پشت و پناهت. برو به امید خدا». محمد خیلی خوشحال شد. انگار پر در آورده بود تا صبح خوابش نبرد. تنها ناراحتی و نگرانیاش از بابت من بود.

خط مقدم

بار اول اعزام شد به جنوب. جزء نیروهای توپخانه بود اما دوست داشت برود جلوتر. به مسئولشان گفته بود: «من از قسمت توپخانه خوشم نمیآید کار توپخانه پشتیبانی است. من دوست دارم بروم خط مقدم جبهه و رو در رو با عراقیها بجنگم». آنقدر اصرار کرده بود که فرستاده بودند خط مقدم جنگ. محمد از نیروهای لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود. آرپی جی زن گردان علی اکبر (س). از وقتی که دوست صمیمیاش محمد تقی باقری در عملیات کربلای ۵ شهید شد، آرام و قرار این بچه هم از بین رفت. دیگر آن محمد سابق نبود. خیلی عوض شده بود. همهاش به فکر محمد تقی بود. محمد تقی بچه کرمان بود و هم اتاقی محمد. با هم خیلی صمیمی بودند. بار آخر وقتی میخواست برود جبهه، نشست سوره یاسین را خواند و بعد وضو گرفت و گفت: «مامان، من با میل و اختیار خودم و برای رضای خدا و به فرمان امام خمینی (ره) میروم جبهه. اگر رفتم و یک طوری شد یا احیاناً اسیر شدم، نکند چیزی بگویید و ناراحتی کنید.» بردیم از پایگاه مقدار راه انداختیم رفت جبهه. دم عیدی (نوروز ۶۶) آمد مرخصی. گویا برای خداحافظی آخر آمده بود (مکث میکند). چند روزی پیش ما ماند و دور باره خداحافظی کرد و رفت منطقه عملیاتی شلمچه.

صبر ایوب

موقع خداحافظی گفت: «مامان، دفعه پیش که خدا مرا قبول نکرد و شهید نشدم. دوست ندارم مجروح یا اسیر شوم، فقط میخواهم شهید شوم. از خدا فقط یک خواسته دارم و آن این است که به تو صبر ایوب دهد». هنوز ده روز از رفتن محمد نگذشته بود که خبر شهادتش را دادند. عراقیها به قدری به منطقه عملیاتی شیمیایی زده بودند که نتوانسته بودند جنازهها را جمع کنند. سه روز تمام، جنازه شهدا روی زمین مانده بود. صورت محمد هم خیلی سوخته بود از بس شیمیایی شده بود. دو شب قبل از شهادت محمد، خواب دیدم محمد از جبهه برگشته تهران. آمدم پیشم و گفت: «مامان؛ بلند شو روضه حضرت ابوالفضل (ع) بخوان.» از خواب که پریدم، دیدم ساعت دو نیمه شب است. دعای توسل خواندم. بعد روضه حضرت ابوالفضل (ع). دو باره خوابیدم. باز محمد آمد به سراغم. تفنگی روی دوش­اش بود و همین طور داشت میرفت به سمت آسمان و میخندید. ترسیدم و گفتم «محمد بیا پایین. میافتیها پسرم.» خندید و گفت: نه مامان نترس. من نمیافتم. صبح که از خواب بیدار شدم خبر شهادت محمد را دادند. خوابم خیلی زود تعبیر شد.

گفتوگو از: محمدعلی عباسیاقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار