گفت‌وگوی دفاع‌پرس با پدر شهید موحددانش:

می‌خواست نام فرزندش را امام (ره) انتخاب کند/ لباس شهادتش را انتخاب کرده بود

«مثل همیشه با تک تک ما شوخی می‌کرد و می‌خندید. اما حالش آن روز مثل آخرین خداحافظی محمدرضا بود. بعد از ظهر بود که وسایلش را جمع کرد و آن لباس نظامی که تکیه تکیه شده بود را بر تن کرد. به آن لباس علاقه زیادی داشت؛ می‌گفت این لباس چند بار تیر خورده و خوب است که با این لباس شهید شوم.»
کد خبر: ۹۴۴۸۸
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 05August 2016

می‌خواست نام فرزندش را امام (ره) انتخاب کند/ لباس شهادتش را انتخاب کرده بود

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: پدر شهید علیرضا موحددانش از آن دسته آدمهایی است که دوست داری ساعتها کنارش بنشینی و با او حرف بزنی. یکی در میان میخندد و با هر جملهای که میگوید لبخند از روی لبش پاک نمیشود. با عصا قدم میزند ولی اصلا اهل آه و ناله کردن نیست. مثل همان وقتی که پسرش گفت مبادا پیش عراقیها ضجه بزنی! انگار هنوز جنگ برای این «پیرمرد قصهگوی شهدا» تمام نشده است. انگار علیرضا و محمدرضا در کنارش زندگی میکنند. همان اطرافش نشستند. پیرمرد حوصله دارد. مدام خاطره تعریف میکند و با لبخند از پسران شهیدش میگوید. آرزو میکند که کاش همیشه خانهاش پر از جوان باشد؛ دوست دارد به او سر بزنیم. دوست دارد برای همه قصه بگوید...

به مناسبت سالروز شهادت علیرضا موحددانش، خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با پدر این شهید بزرگوار به گفتوگو پرداخت؛ که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.

***

من شغلم آرایشگری بود. از قشر مرفه جامعه نبودیم. اعتقاداتی که از طریق پدر و مادرم به دست آورده بودم سعی کردم در زندگی اجرا کنم. نیازمند بودم ولی جرات خطا کردن نداشتم. دوست داشتم اگر مالی دارم پاک و زلال باشد. از 17 سالگی که کار را شروع کردم پایبند اصول مذهبی بودم.

ازدواج را یک وظیفه شرعی میدانستم به همین جهت در سن 22 سالگی ازدواج کردم. بعد از دو سال اولین فرزندمان علیرضا به دنیا آمد. سه سال بعد محمدرضا و پس از آن هم دختری خداوند به ما عطا کرد. در طول زندگی سعی کردم احکام و رفتاری که از پدر و مادرم آموخته بودم، بهره ببرم. به اعتقاد خودم همین اعتقادات فرزندانم را به راه انقلاب کشاند.

** دوست بودیم تا پدر و پسر

روزی که میخواستم علیرضا را در مدرسه ثبت نام کنم، با هم از خانه خارج شدیم. از کنار مدرسه "اسلامی نوبخت" رد شدیم. علیرضا گفت «مدرسه اسلامی اینجاست من را کجا میخواهید ببرید؟». بعدها محمدرضا را هم در همان مدرسه ثبت نام کردم. همیشه با بچهها دوست بودم تا پدر و پسر. زمانی که در مدرسه و یا طی مسیر زورگویی برخی مردم را میدیدند اگر توان مقابله با آن را داشتند دفاع میکردند؛ در غیر این صورت با گلایه به من میگفتند.

در فضای حاکم آن زمان هرگز تصور نمیکردم که روزی انقلاب شود و یا فرزندانم برای اعتقاداتشان تا پای جان بایستد. در نهایت علیرضا رشته برق و محمدرضا رشته مکانیک فارغ التحصیل شدند.

** من چکار کنم که پست گرفته؟!

خدمت سربازی علیرضا در شاهرود بود. گاهی ما به دیدنش میرفتیم. یک بار که برای دیدنش به شاهرود رفتیم از نگهبان خواستم تا پسرم را صدا بزند. نگاهی به ما کرد و رفت. وقتی برگشت گفت از تیمسار خاردار اجازه گرفتند و رفتند. من که خودم خدمت سربازی رفته بودم و با این کنایهها آشنا بودم، بدون هیچ حرفی خداحافظی کردم و رفتم. علیرضا را در یکی از میدانهای شهر پیدا کردم. همسرم با تعجب از او پرسید "تیمسار خاردار کیه که تو از او مرخصی گرفتی؟" بعد از اینکه من و علیرضا کلی خندیدیم. برایش توضیح دادم که او از میان سیمهای خاردار فرار کرده است.

با پیام امام (ره) مبنی بر اینکه سربازها پادگانها را خالی کنند. علیرضا از پادگان فرار کرد. آن شب که مردم پادگانها را آتش میزدند از علیرضا خبری نداشتیم. تا نیمه شب در پادگانها به دنبالش گشتیم ولی فایدهای نداشت. فردای آن روز به خانه آمد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی علیرضا و محمدرضا به عضویت کمیته شمیران درآمدند. فرزندانم با افرادی که از هستههای اولیه تشکیلدهنده سپاه پاسداران هستند، همبازی بودند. با تشکیل سپاه پاسداران، همه با هم به عضویت سپاه درآمدند. میانشان پست و مقام مطرح نبود. فعالیت در حد توانشان را وظیفه خودشان میدانستند.

از آن پس دیگر هیچ خبری از فعالیتهایش نداشتم. روزی یک نفر گفت «علیرضا فرمانده لشکر ده سیدالشهدا شده است». گفتم «من چی کار که پست گرفته؟! برای من همین افتخار کافی است که هر دو در جهت انقلاب و وظیفه شرعیشان قدم برداشتند.»

** خبر قطع شدن دستش را از رادیو شنیدیم

به دلیل این که هر دو برادر پاسدار بودند، هیچ چیزی را برای ما تعریف نمیکردند. گاهی از این طرف و آن طرف می شنیدم که علیرضا محافظ آقای خامنهای شده است. حتی زمانی که علیرضا سال 60 در بازی دراز دستش را از دست داد به ما خبر ندادند. از رادیو خبرش را شنیدیم. وقتی از محمدرضا صحت این خبر را جویا شدم، گفت «چند روزی میشود که این اتفاق رخ داده است.» بعد از شهادتش دوستان و همرزمانش از مسئولیتها و فعالیتهایش برایمان تعریف کردند.

** در زمان خاکسپاری محمدرضا تنها بودم

به خاطر دارم که همراه پیکر محمدرضا 250 شهید دیگر هم آوردند. قطعه 26 مملو از جمعیت بود. آن زمان کسی نبود کمکم کند، علیرضا هم در جبهه بود. اما خودش را برای مراسم هفتم رساند. با دوستش آقای لطفی تمام کارها را انجام دادند. در آن چند روز که برای فاتحهخوانی بر سر مزار میرفتیم، گاهی میایستاد و دوباره راه میافتاد. پرسیدم چه کار میکنی؟ گفت اگر بخواهم بایستم و برای تک تک دوستانم فاتحه بخواهم ساعتها زمان میبرد ولی در ارتفاعی میایستم و به نیت همه شهدا فاتحه میخوانم.

** مزاح در گلزار شهدا

کسانی که علیرضا را از نزدیک دیده باشند، میدانند که او چقدر شوخطبع بود. برخی میگویند این اخلاقش را از من به ارث برده است. همیشه سر به سر من میگذاشت. روزی برای فاتحهخوانی به مزار شهدا رفتیم. کمی از ما فاصله داشت. ناگهان من و مادرش را با عجله صدا کرد و گفت زودتر بیایید. فکر کردیم حادثهای پیش آمده، خودمان را به سرعت به او رساندیم که گفت این قطعه برای پدران و مادران شهداست؛ تا پر نشده زودتر بمیرید که اینجا جا داشته باشید. هر بار که به این قطعه سر میزنم یاد شوخی علیرضا میافتم. قسمت این بود که ما زنده بمانیم و ایثارگری او را ببینیم.

 **لباس شهادتش را انتخاب کرده بود/ میخواست نام فرزندش را حضرت امام انتخاب کند

در آخرین اعزام علیرضا، در دل از خدا خواستم حالا که از محمدرضا یادگاری نداریم خداوند فرزندی به علیرضا عطا کند. مثل همیشه با تک تک ما شوخی میکرد و میخندید. اما حالش آن روز مثل آخرین خداحافظی محمدرضا بود. بعد از ظهر بود که وسایلش را جمع کرد و آن لباس نظامی که تکیه تکیه شده بود را بر تن کرد. به آن لباس علاقه زیادی داشت؛ میگفت این لباس چند بار تیر خورده و خوب است که با این لباس شهید شوم.

جالب است که آن روز هیچ ماشینی از سر شهرک عبور نمیکرد. کمی جلوتر یک وانت خراب شده بود، دقایقی بعد روشن شد و دنده عقب آمد و او را سوار کرد.

چند روزی از رفتن علیرضا گذشت. در دل حاجتی را که از خدا خواسته بودم تکرار کردم. 13 روز گذشت که همسر علیرضا حالش بد شد. با مادرش به دکتر رفت که متوجه شدیم خداوند حاجتم را داده است. آن لحظه به یاد آخرین سفارش علیرضا افتادم که به من گفت «اگر خداوند من را لایق دانست و فرزندی به من عطا کرد، نام او را از حضرت امام سوال کنید.»

مدتی بعد در نماز جمعه آقای خامنهای فرمودند که 13 تن از سرداران در عملیات والفجر دو به شهادت رسیدند. در آنجا یقین داشتم که علیرضا هم یکی از شهداست.

** هنگام به دنیا آمدن فرزندش حضور داشت

شبی که قرار بود فرزندش به دنیا آید. یقین دارم که علیرضا همراه ما بود. آن شب عروسم را سوار ماشین کردیم و به سمت بیمارستان مصطفی خمینی راه افتادیم. تمام چیزهایی که در آن شب دیدم برای من زنده بود. حسش میکردم. علیرضا همیشه با یک لندکروز رفت و آمد میکرد. آن شب یک لندکروز جلوی ماشین ما بود. علیرضا دستش را از ماشین خارج کرده و باقی ماشینها را به سمت دیگری هدایت میکرد. راه برایمان باز شد. به بیمارستان هم که رسیدیم علیرضا را در راهرو میدیدم. زمانی که همسرش در بیمارستان بستری شد، او سوار ماشین شد و رفت.

اعتقاد دارم که شهدا ناظر بر اعمال ما هستند. همیشه دعا میکنم که کاری نکنیم که خداوند و شهدا از ما ناراحت شوند و رو برگردانند.

** شهدا ناظر اعمال ما هستند

بعد از شهادت علیرضا و محمدرضا مادرشان بیتابی میکرد. ماه رمضان سال 65 که منزلمان را تغییر دادیم. نیمه شب نخستین روز ماه مبارک رمضان از خواب بیدار شد. عکسهایشان را نگاه میکرد و اشک میریخت. دلتنگشان بود. جای خالیشان را حس میکرد.

روز قدس یکی از دوستان بچهها به طرفم آمد و بعد از احوالپرسی گفت «حاج اکبر نوجوان خواب علیرضا را دیده است.» ادامه داد: «در خواب دیده است که علیرضا گفته از طرف پدرم خیالم راحت است؛ اما مادرم بیتابی میکند. به آنها بگویید که ما جای خوبی هستیم و هیچ ناراحتی نداریم.»

به خانه که آمدم از همسرم سوال کردم که برای چه مدتی است گریه میکند. او گفت که برای خودم گریه میکردم. گفتم «اگر برای حاج علی گریه میکردی بدان که به خواب یکی از دوستان آمده و پیامی برای شما فرستاده است.» همسرم بعد از شنیدن پیام علیرضا پاسخ داد «آنها شاهد اعمال ما هستند.»

** جشن پتو/ دیدار خاطره انگیز با رهبر معظم انقلاب

دو بار تا به حال با رهبر معظم انقلاب دیدار داشتم و هر دوی آن برای من خاطرهانگیز است. در یکی از دیدارها که همراه خانواده شهدا بودم. من را به ردیف اول بردند. پس از آن برادر شهید چمران متنی را به من داد و گفت در حضور رهبر بخوانم. ابتدا کمی تعجب کردم و نمیدانستم آیا از پس این کار برمیآیم یا خیر. از خداوند و شهدا مدد گرفتم و آن را خواندم.

دیدار دیگرم که برایم لذت زیادی داشت به سال 90 برمیگردد. با دوستان به راهیان نور رفته بودیم. روز آخر که میخواستیم برگردیم خبر دادند که مقام معظم رهبری برای سخنرانی به گیلان غرب خواهند آمد.

با این که راه زیادی از سرپل ذهاب تا گیلان غرب بود ولی از دوستان خواستم تا خودمان را به سخنرانی برسانیم. نیمی از حاضران قول همراهی دادند و نیمی دیگر به دلیل مسافت راه، تصمیم گرفتند که در سر پل ذهاب بمانند. اما فردای آن روز همه تصمیم گرفتند که به گیلان غرب بیایند.

به همراه گروه حرکت کردیم. در مکانی که میدانستم رهبر از آنجا عبور خواهند کرد، صندلی تاشویم را باز کردم و نشستم. باقی دوستان وقتی این شرایط را دیدند که من دلم میخواهد رهبر را ببینم و سخنرانی بهانه است، برگشتند. مدتی بعد نگاه سنگین یک نفر نظرم را جلب کرد. گفتم «اتفاقی افتاده؟» مرد مسنی که با ما فاصله داشت را نشان داد و گفت «آن آقا با شما کار دارد.» آن مرد مسن هم علامت میداد که خودم را به سرعت به او برسانم. رو به آن مرد کردم و گفتم «من نه میتوانم بدوم و نه میتوانم تند راه بروم. برو به آن مرد بگو که اگر کار دارد خودش بیاید.»

دقایقی نگذشته بود که با یک ماشین آمد. سردار باقرزاده هم خودش را به من رساند و دعوت کرد که سوار ماشین شوم. داخل ماشین مادر شهید پیچک، مادر احمد کشوری، پدر شهید شیرودی و آن خانمی که سه عراقی را اسیر کرده بود، حضور داشتند. من هم سوار ماشین شدم. میگفتند قرار است به قرارگاه برویم.

در قرارگاه سردار جعفری و دیگر دوستانی که روزی با پسرانم همرزم بودند را دیدم. کمی صحبت کردیم. 20 دقیقهای گذشت که متوجه شدم رهبر معظم انقلاب قرار است قبل از سخنرانی دیداری با خانواده شهدا داشته باشند. به همین جهت من را هم با خودشان همراه کرده بودند.

آقا که تشریف آوردند یک به یک با حاضران صحبت کردند. ابتدا با جانبازان گفتوگو داشتند. من آخرین نفر ایستاده بودم. حضرت آقا که به سمت من آمدند، میخواستم دستشان را ببوسم که محافظ من را عقب کشید. به ایشان گفتند که من پدر علیرضا هستم که مدتی محافظ ایشان بودند. از من خواستند تا از فرزندانم برایشان بگویم. گفتم «چرا از آنها بگویم؟ میخواهم از خودم بگویم.» آقا با لبخندی که همیشه بر لب دارند فرمودند «هرچه دوست دارید بگویید.»

گفتم «من فکر نمیکردم روزی چنین سعادتی نصیب من شود که شما را زیارت کنم. امروز خیلی خوشحالم که این دیدار اتفاق افتاد. تنها درخواستم از شما این است که اجازه بدهید شما را در آغوش بگیرم و ببوسم.»

با درخواست من، ایشان از محافظان خواستند که عقبتر بروند و اجازه بدهند من ایشان را در آغوش بگیرم و ببوسم. عکسی هم از آن دیدار دارم که بر دیوار اتاق نصب است.

همه همراهان من به سرپلذهاب برگشته بودند. با ماشینی خودم را به آنها رساندم. وقتی به آنها رسیدم. میخواستند یک جشن پتو برای من بگیرند که من گفتم برای این شوخیها پیر شدم. آنها تصور میکردند که این برنامه از قبل آماده شده بود. قسم خوردم که تمام این ماجراها بهطور اتفاقی رخ داد تا من به آرزویم برسم. اگر میدانستم که قرار است خدمت آقا برسم با لباس مناسبتری میرفتم.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها