خانواده شهیدان رمزی؛

غسل شهادت، رمز سعادت/ شهید شوم مسئولیت شما بیشتر می شود

همین که چادرم را به سر کردم، سعید در چارچوب در ظاهر شد. محو زیبایی او شدم. نمی دانم چرا سعید، پسرم آن روز، آنقدر زیبا شده بود؟ بعدها فهمیدم که سعید آن روز غسل شهادت کرده بود.
کد خبر: ۹۴۶
تاریخ انتشار: ۲۲ تير ۱۳۹۲ - ۰۸:۲۸ - 13July 2013

غسل شهادت، رمز سعادت/ شهید شوم مسئولیت شما بیشتر می شود

خانواده  شهیدان رمزی در گفت و گوی اختصاصی با خبرگزاری دفاع مقدس اظهار داشتند: آن روز سعید غسل شهادت کرد. علیرضا (سعید)،  پسر آرام خانه، بی خداحافظی نگاهش را در نگاه مادر جا گذاشت و هیچ وقت برنگشت. تنها 8 روز در مدرسه جبهه درس خواند. حالا معصومه امینیان از چگونگی شهادت پسر 16 ساله اش می گوید و حاج نقی، پدر خانواده با غمی سنگین خاطرات پسران شهیدش، سعید و حمیدرضا را مرور می کند.

جثه کوچک، شیطنت بزرگ

سعید 6 سال داشت که به مدرسه رفت. اول ماه رمضان ساعت 4 بعداز ظهربود که صدای درب  خانه به صدا درآمد. درب را باز کردم. از مدرسه خبر آورده بودند که سعید نیامده است. دلم شور افتاد. پیش خودم فکر کردم، این بچه که نه جایی را بلد است و نه اهل شیطنت!

مادر بودم و هزار جور فکر به کوچه های ذهنم سر می زد و مرا در خود غرق می کرد. صدای تلفن مرا به خود آورد. پشت خط، صدای مادرم را شنیدم که گفت: مادرجان نگران نباش، سعید همین الان رسید اینجا. من، یک لحظه جا خوردم. چون منزل مادر من در شمیران قرار داشت، چطور ممکن بود سعیدی که نه شام خورده بود و نه نهار بتواند تا به آنجا برود.

پس از بازگشت از خانه مادربزرگ خودش برایمان تعریف کرد وقتی در مسیر مدرسه بوده، تصمیم می گیرد که به خانه مادربزرگش برود. مسیر زیادی را طی می کند، با جثه کوچکش خسته که می شود، جایی می نشیند و شروع به گریه کردن می کند. در آن هنگام یک آقایی آمد و به سعید گفت: پسرم می خواهی کجا بروی؟ گفت: خانه مادر بزرگم.اما نمی دانم چطور باید بروم. همان آقا برایش تا درب خانه مادر بزرگ ماشین کرایه کرد.

همسفری که مرا تنها گذاشت

سعید در مسجد به عنوان امدادگر فعالیت داشت. از طرف هلال احمر، پوتین های رزم را پوشید. ابتدا به منطقه فکه اعزام شد. زمانی که سعید در مسجد و سپاه فعالیت داشت، مدام به خانه می آمد و می گفت: مادر جان، برای من پیغامی از طرف سپاه یا مسجد نیامده است. می گفتم: نه مادر جان.

می خواهم از غسل شهادت پسرم بگویم. یک بار قرار بود من و سعید به خانه مادرم برویم. هر چقدر منتظر ماندم سعید نیامد. همین که چادرم را به سر کردم، سعید در چارچوب در ظاهر شد. محو زیبایی او شدم. نمی دانم چرا سعید، پسرم آن روز، آنقدر زیبا شده بود؟ صدای سعید را شنیدم که می گفت: مادر جان، مادر جان. گفتم: پس کجا بودی؟ نمی گویی مادرم دلش شور می زند. مگر قرار نبود با هم به شمیران برویم؟

از جیبش تعدادی بلیط بیرون آورد. گفت: مادرجان. این بلیط ها را بگیرید، شما بروید. من خودم می آیم.

پرسیدم : سعید، پسرم حمام بودی؟ گفت: بله، چطور؟ گفتم: حمام بیرون؟ شما که از حوله و وسایل دیگران استفاده نمی کردی. گفت: ولی این بار رفتم. بعدها فهمیدم که سعید آن روز غسل شهادت کرده بود.

فردای آن روز که پسر بزرگم آمد، گفتم: سعید کجاست؟ گفت: سعید به جبهه رفت.

از سعید بی خبر بودم. تنها یک بار در این 8 روز با من تماس گرفت و گفت: در عملیات هستیم؛ به این زودی ها هم نمی آیم. بعد از آن سعید آمد، اما پیکر غرق در خونش به خانه رسید.

زمانی که روی برانکار مجروحین را به عقب منتقل می کردند، خمپاره ای در نزدیکی سعید افتاده بود که موجب نوشیدن شهد شیرین شهادت شده بود.

کلامی که هر گز نشنیدم

مادر از آخرین مکالمه اش با سعید می گوید؛ اینکه می گفت اگر ما شهید شویم، مسئولیت شما بیشتر می شود. باید مسئولیت بزرگی را گردن بگیرید، اول شما و بعد مردم.

او بدون خداحافظی رفت. هیچ وقت نتوانستم  دستش را بگیرم و صورتش را برای آخرین بار ببوسم. دهم بهمن آخرین دیدار من با سعید بود و  20 بهمن 61 اولین دیدار سعید با همهی آسمانی ها. یادم هست، یکبار هم تماس گرفت. هنوز رنگ صدای دلنشینش به زندگیم نور می دهد.

وقتی آسمان چشمانم ابری شد

شب شهادت سعید، مثل مرغ پرکنده نه می توانستم بنشینم، نه بایستم و نه راه بروم.  آسمان آفتاب را در آغوش کشیده بود و خورشید به خواب می رفت. پسر بزرگم آمد. گفت: دو، سه نفر از بچه ها قرار است به خانه ما بیایند. علتش را پرسیدم. گفت: یکی از بچه های مسجد شهید شده است، می خواهند به اینجا بیایند. پرسیدم، چرا اینجا؟ پسرم گفت: خب، حالا می خواهند بیایند اینجا. بی اختیار چشمانم ابری شدند، بغض کردم.

پسرم گفت: اتفاقی نیفتاده است. سعید که هنوز شهید نشده. گفتم: من به جای مادر آن شهید گریه می کنم. همهی این پسرها فرزندان ما هستند. گفت: حالا که این طور است، سعید شهید شده است.

من فوری مهر آوردم و سجده شکر در برابر خدای منان به جای آوردم.

  شاگرد اول کلاس شهادت

وقتی به دنیا آمد جثه کوچکی داشت. هیچ کس امید به زنده ماندنش نداشت، انگار تنها چشمانش زنده بود که با تو حرف می زد. از همان دوران کودکی تا یکی دو سال مانده به شهادتش، با بیماری های مختلف دست و پنجه نرم می کرد.

سعید اگرچه به درس و مدرسه علاقه ای نداشت، ولی درس شهادت را از بر می خواند، به فوتبال هم علاقه زیادی داشت.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها