پیرامون زندگی شهید محمدجواد رشید فرخی؛

شهیدی که وقت نماز خواندن اشک می‌ریخت

وقت نماز خواندن اشک می‌ریخت و با خدای خودش حرف می‌زد. آن‌قدر غرق در راز و نیاز با معبود می‌شد که صدای اطرافیانش را نمی‌شنید.
کد خبر: ۹۶۹۳۲
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۶ - 27August 2016

شهیدی که وقت نماز خواندن اشک می‌ریخت

 به گزارش دفاع پرس از کرمان، شهید محمدجواد رشید فرخی در  بهار سال 1346 در طاهرآباد کرمان و در خانوادهای کشاورز به دنیا آمد و نقل است که  قبل از تولد،  نامش در خواب به مادر وی الهام شده بود.

در ادامه خاطراتی درباره این شهید را میخوانید.

در جبهه فرمانده گردان بود

شهید محمدجواد رشید فرخی در خانهای رشد کرد و بزرگ شد که متدین بودند؛ حلال و حرام خدا را میشناختند و همه زندگیشان تلاش و کوشش بود. آخرای دبیرستان بود که انقلاب شد. همان اوایل به صف سربازان امام پیوست. بعد از پیروزی انقلاب به سپاه رفت. جنگ که شروع شد همه چیز را رها کرد و رفت جبهه. تو جبهه فرمانده گردان بود.

به عیادت همون کسی که بهش سنگ زده بود  رفت

یه روز یکی جلوش رو میگیره و بهش میگه: کار شب و روزت شده بنویسی مرگ بر شاه! بعد سنگ به طرفش پرتاب کرده بود که خورده بود به کمرش. اصلاً به روی خودش نیاورده بود؛ حتی اخم هم نکرده بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی رفته بود عیادتش برای احوالپرسی؛ عیادت همون کسی که بهش سنگ زده بود.

 بعد از 45 سال تازه فهمیدم نماز من اشتباه بوده

 یه روز به من گفت: ببین کجای نماز من اشتباهه؟ وقتی شروع کرد به خواندن، تازه فهمیدم نماز من اشتباه بوده، اونم بعد از 45 سال. نمازش را با اخلاص میخواند. وقت نماز خواندن اشک میریخت و با خدای خودش حرف میزد.آن قدر غرق در راز و نیاز با معبود میشد که صدای اطرافیانش را نمیشنید.

هیچ مشکلی نمیتواند مانع از ازدواج شود

نمیخواستم زیر بار ازدواج بروم، راضی نمیشدم. یه روز به من گفت: هیچ مشکلی نمیتواند مانع از ازدواج شود. ازدواج سنت پیامبر و مورد تاکید دین است. حتی مساله جنگ هم نمیتواند مانع از ازدواج شود. اگر خداوند بچههای مرا بخواهد، پس از شهادت ما هم آنها زندگی خودشان را ادامه میدهند.

حجابت را حفظ کن و با تقوا باش

به همسرش میگفت: همیشه نمازت را در تاریکی و تنها بخوان. با خدا صحبت کن. حجابت را حفظ کن و با تقوا باش. جلوی ضد انقلاب بایست و مقاومت کن. چه من باشم و چه نباشم، نماز جمعه را فراموش نکن. خواندن دعای کمیل و توسل را بسیار سفارش میکرد.

با این که مسئول موتوری سپاه هم بود، با دوچرخهاش به خانه رفت

اکثر اوقات این قدر گرفتاریهایش زیاد بود که دیروقت میرفت خانه. یک شب از او خواستم اجازه دهد با ماشین سپاه، او را برسانم، قبول نکرد. دوچرخهاش را سوار شد و رفت. با این که مسئول موتوری سپاه هم بود!

پیاده می رفت. به من گفت: ماشین جزو اموال بیتالمال است

وقتی در فرودگاه مشغول کار بود یک ماشین به او داده بودند. وقتی برای او کاری پیش میآمد و میخواست به خونه برود، ماشین را همانجا میگذاشت و پیاده میرفت. یک روز به او گفتم: چرا با ماشین نمیروی؟ به من گفت: ماشین جزو اموال بیتالمال است و نمیشود از آنها استفاده کرد.

من در آن دنیا دنبال خانه ساختن هستم

 به او گفتم: تو که این همه کار برای مردم انجام میدهی، برای خودت خانهای هم دست و پا کردی یا نه؟ گفت: بله، دارم برای خودم خانه درست میکنم. به او گفتم: میخواهم خانهات را ببینم. گفت: من در آن دنیا دنبال خانه ساختن هستم.

هیچ وقت در چادر فرماندهی نخوابید

 بچههایی که به دهلران میآمدند، نمیتوانستند تشخیص بدهند چه کسی فرمانده گردان است. لباس او مثل دیگران بود. همیشه داخل چادر کنار بچه بسیجیها بود. میگفت: من باید کنار بسیجیها باشم، تا اگر مشکلی دارند بتوانم رسیدگی کنم. هیچ وقت در چادر فرماندهی نخوابید.

دیگه برنمیگردم، مگر این که مرا در جبهه توی جعبه بگذارند

روز عید فطر بود. میخواست خانم و بچهها را ببرد تهران و از آن طرف هم خودش برود جبهه. از او پرسیدم: چه موقع از جبهه برمیگردی؟ گفت: دیگه برنمیگردم، مگر این که مرا در جبهه توی جعبه بگذارند. گفتم: چه حرفی است که میزنی؟ گفت:این دفعه با پای خودم نمیآیم، من را با جعبه میآورند.

دوست دارم کنار برادرم  برایم قبری درست کنید

وقتی برادرش شهید شده بود، پیش رئیس بنیاد شهید رفت و گفت: من میدانم که شهید میشوم. دوست دارم کنار برادرم باشم. کنار او برایم قبری درست کنید. وقتی شهید شد، کنار برادرش و همان جایی که خودش گفته بود، آرام گرفت.

همان چیزی که هیچ وقت از خودش جدا نمی کرد...

شهید را روی زمین گذاشتیم. وقتی به چهرهاش نگاه کردم، مطمئن شدم خودش است. همینطور که نگاهش میکردم دیدم چیزی را توی دستش گرفته. دستش را که باز کردم دیدم قرآن است. همان چیزی که هیچوقت از خودش جدا نمیکرد.

مادرش یک قطره اشک هم نریخت

 وقتی پدر و مادرش بالای سرش رفتند، همهی مردم گریه و زاری میکردند، ولی مادرش یک قطره اشک هم نریخت. از سر تا پای فرزندش را بوسید. در آخر هم گفت: مادر شیرم حلالت.

رفتم سر قبر محمد جواد، از او خواستم به من کمک کند

یکی از رفقا میگفت: میخواستم ازدواج کنم ولی نمیتوانستم. مشکلات زیادی برایم پیش آمده بود. در انتخاب همسر دچار سردرگمی شده بودم. رفتم سر قبر محمدجواد، از او خواستم به من کمک کند. خیلی زود همسر مورد علاقهام را یافتم. چند سال از آن واقعه میگذرد و الان پسری دارم به نام محمدجواد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار