نديري ,اميرحسين

کد خبر: ۱۱۷۹۲۲
تاریخ انتشار: ۲۷ تير ۱۳۸۷ - ۱۲:۵۶ - 17July 2008
شهيد « اميرحسين نديري » در سال 1338 در روستاي محمودآباد ساوه ، در يك خانواده مذهبي ، چشم به جهان گشود. در دوران كودكي ، موفق به ديدار جمال نوراني حضرت امام (ره ) گرديد؛‌ او از « ياران در گهواره » بود كه امام (ره) نويدشان را داده بود.
دوران تحصيلات ابتدايي، خود را در همان روستا ادامه داد و تحصيلات مقاطع راهنمايي و دبيرستان را در ساوه به پايان برد و در سال 1354 موفق به اخذ ديپلم رياضي گرديد.
پس از تحصيلات،‌ مدت دو سال در يكي از شركتها مشغول به كار شد و پس از آن به خدمت سربازي رفت ؛ با شروع جريانات انقلاب ، فرمان امام (ره) را لبيك گفت و خدمت سربازي در دستگاه طاغوت ترك نمود.انقلاب اسلامي پيروز شداما دشمنان دست از سر مردم ايران برنداشتند.
شيپور جنگ كه نواخته شد به خيل مدافعان حريم عشق و ولايت پيوست ؛ ابتدا به صورت « بسيجي » در منطقه غرب كشور و بعد از آن در كسوت سپاهيان اسلام در مناطق مختلف جنوب به مبارزه با دشمن متجاوز پرداخت.با لياقت و كارداني كه از خود نشان داد به مسووليت هاي مختلفي از جمله « فرماندهي اطلاعات و عمليات لشكر » برگزيده شد. شكوه حماسه او با فتح قله « شهادت » در منطقه « مهران » جاوداني ترين خاطرات را به حافظه تاريخ سپرد.
منبع:عرشيان،نوشته ي ،سيد مهدي حسيني،نشرلشگر17علي ابن ابي طالب(ع)،قم-1382





وصيتنامه
بسم الله الرحمن الرحيم
« من طلبني وجدني ، و من وجدني احبني ، ومن احبني عشقني ، و من عشقني عشقته و من عشقته قتلته ... » قرآن کريم
... آن كس را كه خداي ، عاشقش شود او را مي كشد و كسي را كه خداوند بكشد ،‌ خونبهايش ذات احديت مي گردد ؛ و خوشا به حال آن كساني كه ايزد منان بخواهد خونبهايشان را بپردازد.
برادران !
من حقير، هر بار كه به نوشتن وصيت نامه فكر مي كنم و هربار كه مي خواهم سفارشي بنمايم مي بينم كه ملت بيدار و شريف ايران ،‌ به طريق بهتري عملاً‌ ثابت كرده اند ، الحمدلله . البته واضح و روشن است كه اين كار در توان و قدرت انسانهاي معمولي نيست ؛ اين چنين ايثار و فداكاري ، و به عبارت بهتر تمامي اين معجزات ، از موهبات الهي است كه از ملت شهيدپرور ما سر مي زند. عزيزاني كه سر و جان در طبق اخلاص مي نهند و براي دفاع از حقانيت اسلام ، جهاد مي كنند ، نشان عشقشان به « محبوب » مي باشد.
يكي از نشانه هاي اين موهبات الهي اين است كه ملت عزيز ما ، خون شهيدان خويش را پاس مي دارد و سعي مي كند كه اعمال خويش را كه مسير آنان قرار دهد ، تا موجبات رضاي « معبود » را فراهم آورد ... انتظار من از ملت شريف ايران ، خصوصاً پدر و مادرم ، اين است كه بر درگاه خداوند ، تبارك و تعالي ، تضرع و زاري كنند كه اين هديه ناقابل را از ايشان بپذيرد.
سفارش مي كنم، ملت ايران تمام امكانات و جانشان را در خدمت اين حكومت و اين رهبر عزيز ، كه چراغ راه شهدا و تمامي نجات يافتگان از گناه مي باشد ، قرار دهد ... آگاه باشيد كه دير يا زود ، زنگ حركت زده خواهد شد؛‌ اي خوشا بر حال آنان كه توشعه ره به اندازه كافي با خود برداشته باشند.
... بعد از قرنها، خداوند در رحمت ديگري را بر روي ملت ما گشود؛ خوشا به حال آنان كه قدر اين رحمت و نعمت را دانسته و مي دانند . درموردوصيت شخصي خودم، بايد بگويم كه اگربراي خانواده ام ممكن بود ، هزينه اي را كه براي جشن عروسي ام در نظر گفته اند، آن را به جبهه هاي جنگ، اختصاص دهند.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته برادر كوچك شما ،امير حسين نديري
21/6/1361




خاطرات
ابراهيم نديري:
« امير » مشغول سربازي بود كه زمزمه انقلاب آغاز شد و امام (ره ) دستور دادن كه سربازان از پادگانها فرار كنند و ... او هم پادگان را ترك كرد و به خانه آمد!
خيلي ها آنروز او را مورد سرزنش قرار داند كه « چرا فرار كردي ؟ اگر تو را بگيرند ، اعدامت مي كنند و ... » امير هم قاطعانه با اطمينان خاطر مي گفت : « شاه ، رفتني است ؛ اسلام پيروز خواهد شد و ان شاء الله دوباره به ادامه خدمت سربازي مشغول خواهم شد ، خدمت به اين رژيم ، هيچ معنايي براي من ندارد. »

محمد نبوتي:
شهيد « نديري » بعد از اين كه جنگ آغاز شد ، گويي جبهه را معشوق خود مي دانست و بيشتر ايام را در جبهه ، حضور داشت ، سعي مي كرد در آنجا در كارهاي سخت شركت كند ، لذا فعاليت در « اطلاعات عمليات » را كه از امور مهم ومشكل جبهه بود ، انتخاب كرد و شايستگي خود را به لحاظ همان اخلاص در عملي كه داشت ، نشان دادو تا مرحله فرماندهي اين واحد ، پيش رفت.

علي اصغر تنها:
اولين آشنائي من با « شهيد نديري »در سال 1349 بود ؛ وقتي كه او در روستاي «الوسجرد‌» كلاس ششم ابتدايي را مي خواند و من هم معلم آن كلاس بودم ؛ از همان دوران دبستان او جواني فعال و كوشا و محجوب به نظر مي رسيد.
زماني هم كه در شهرداري به عنوان شهردار بودم ايشان هم كارمند ما بود ...
وقتي اعلام شد كه جبهه ها به نيرو نياز دارد ، آمد و اعلام آمادگي كرد. گفتم كه « من خيلي به شما در اينجا نياز دارم اما چه كنم كه جبهه ، واجب تر است!»
به هر حال او عازم جبهه ها شد و پس از مدتي به عضويت سپاه درآمد و براي هميشه در جبهه ماندني شد.
بعد از مدتي توفيق حاصل شد وبه جبهه اعزام شدم ؛ ديدم كه او مسوول اطلاعات و عمليات لشكر شده است! در دل به او و لياقت او آفرين گفتم.

حسين راه انجام:
بعد از آن كه « شهيد نديري » تن به ازدواج داد ، به يكي از دوستانش گفته بود كه « آقا!‌ من به خاطر هوا و هوس ازدواج نكردم ، بلكه شنيده بودم هر كس كه ازدواج نكند خدا از تقصيرهاي او نمي گذرد ؛ من ازدواج كردم تا گناهي نداشته باشم ، بلكه خداوند مرا به فيض شهادت برساند. »

مجيد نيك پور:
اواخر عمليات « محرم » بود ، من در واحد زرهي لشگر 17 مشغول به خدمت بودم ؛ يك روز با يكي از دوستان به يكي از مقرهاي لشكر در « دشت عباس » رفتيم و به واحد « اطلاعات و عمليات » سري زدم.درآنجا يكي از دوستانم ، جوان نسبتاً‌ كوتاه قد و لاغر اندامي ،‌كه در عين حال چابك مي نمود ، از دور به ما نشان داد و گفت : « ايشان ، برادر « نديري » هستند ، معاون اطلاعات و عمليات ... » جلو رفتم و سلام كردم و چند دقيقه با او صحبت كردم ... همان برخورد اول و تاثير خويش را گذاشت و من مجذوب اخلاق خوب و خلوص و تواضع او شدم و تصميم گرفتم به واحد « اطلاعات » منتقل شوم!

سيد ابوطاب موسوي:
در موقع صحبت كردن ، هيچ وقت سرش را بالا نمي گرفت كه به صورت كسي نگاه كند؛ تا اينكه به وي گفتم « امير! مدتي است كه صحبت مي كني وسرت را اصلاً بالا نمي آوري ، نگاه نمي كني ؟! » در جواب گفت: « فلاني ! من خجالت مي كشم به روي شما نگاه كنم!‌» گفتم : « چرا ؟ شما كار بدي نكرده ايدو به كسي هم ستم نكرده اي ؛ همه مردم هم از تو راضي هستند.» گفت : « من خجالت مي كشم كه همرزمانم يكي پس از ديگري دعوت خدا را لبيك مي گويند و شهيد مي شوند ولي من سعادت ندارم و شرمنده هستم ...

سيد ابوطاب موسوي:
با آن كه از نظر مالي ، وضع چندان خوبي نداشت ، با اين حال هميشه به فقيران و مستمندان كمك بسياري مي نمود. او آرزو داشت كه بتواند ماشيني بخرد و با آن به ياري آنان بشتابد ، تا اين كه توانست ژياني تهيه كند.
يكبار كه براي تحقيق و انجام امور اداري با ماشينش رفته بوديم ؛ پس از انجام امور ، به محل پارك ماشين بازگشتيم اما ماشين را نيافتيم ! ماشين را به سرقت برده بودند و اثري هم از سارقان نبود !او در جواب من كه اصرار مي كردم « از جريان سرقت به ماموران خبر بدهيم و پي گيري كنيم » كمي تامل كرد و گفت : « ناراحت نباش ! بردند كه بردند ! هر كه برده ،‌ حتماً‌به آن احتياج داشته است ،‌ بخدا اگر بدانم كه نياز داشته ، حاضرم كارت ماشين را هم به او بدهم»
بعد از آن هم هرگز سراغ ماشين را نگرفت و پي گيري نكرد ... من هنوز از روحيه عجيب او مخصوصاً در اين موارد در شگفتي و حيرتم.

محمد نبوتي:
يكي از روزهايي كه شهيد عزيز « نديري » به مرخصي آمده بود ، روزي نزد من آمد و بعد از بيان مطالبي چند ، گفت : « به عنوان رزمنده اسلام ، كوچكترين توقعي ندارم و دوست ندارم نزديكانم ، حتي پدرم ، توقعي داشته باشند ... اگر كسي از جانب من تقاضاي چيزي ، از قبيل كالاها يا مصالح ساختماني داشته باشد، من راضي نيستم كه به خاطر من ( خارج از محدوده وظايف ) به خواسته هاي آنان ، پاسخ دهي! »
او راه خود را در بهترين وجه انتخاب كرده بود و در اين راه از كوچكترين و ظريف ترين موارد ، غافل نمي شد.

علي اصغر آقاجاني:
ايشان علاوه بر آن همه تجارب و سابقه طولاني كه در رزم داشتند و با وجود آن همه شان و منزلتي كه در جبهه داشتند، آنچنان متواضع و فروتن بودند كه به ندرت كسي مي توانسته بودند كه به ندرت كسي مي توانست بدون اينكه صحبتي با آن بزرگوار داشته باشد ، بتواند تشخيص بدهي كه ايشان در چه سطحي از تجارب نظامي و رزمي هستند يعني مطلقاً اهل اينكه خودشان را مطرح كنند نبودند و اين از همان صفات بسيار با ارزشي بود كه همه بواسطه آن دوست داشتند كه حتي اگر شده دقايقي را درخدمت اين عزيز باشند و از وجود ايشان فيض ببرند.

ابراهيم نديري،پسرعموي شهيد:
با شروع شدن جنگ تحميلي ، « امير » روانه جبهه شد ؛‌ فكر مي كرديم كه « امير » يك بسيجي معمولي است! بعد از مدتي من به عنوان بسيجي به جبهه رفتم ، ما را به منطقه « فكه » اعزام كردند.
در قسمت انتظامات ، مشغول انجام وظيفه بوديم كه يكي از برادران گفت كه « امير » فرمانده شده است و چادرش در پشت همين تپه است؛ با گرفتن آدرس به ديدن او رفتم ؛ « امير » مشغول كشيدن نقشه جنگي بود ؛ من در آن موقع فهميدم كه او ، فرمانده اطلاعات عمليات لشگر شده است.
پس از چندي ، جايگاه ما عوض شد و در نزديكي اهواز در داخل كارخانه « نورد » مستقر شديم. يكبار جلوي دژباني ايستاده بودم كه يكباره « امير » را ديدم كه از ماشين پياده شد؛‌ من جلو رفتم و با او دست دادم ؛ خواستم ديده بوسي كنم گفت : « پسر عمو!‌ دستم را تكان نده ؛‌كمي زخمي شده ام » با هم به بهداري رفتيم.
دكتر لباسش را كه درآورد ، ديدم تير به كتف او اصابت كرده و شانه اش را شكافته است. من خيلي نگران شدم ، نگراني را از چهره ام خواند و گفت « پسرعمو!‌ چيزي نيست ، فكرش را نكن !‌» بعد از پانسمان هم خداحافظي كرد و رفت ؛ مي گفت : « وقت عمليات است ، نمي توانم بنشينم » با همان حالت مجروحيت ، دوباره به منطقه بازگشت !

محمد احمدلو:
شبي « شهيد نديري » به سنگر ما آمد و ما از سعادت ديدار او خوشحال بوديم ؛ ساعتي بعد شهيدان « زين الدين » و « دل آذر » هم رسيدند اما هر چه كرديم به سنگر نيامدند. « شهيد زين الدين » مي گفت كه « ما كار داريم و لازم است كه برويم .»
من از ميزان علاقه او به « شهيد نديري » خبر داشتم ، به « آقا مهدي » گفتم كه ، « بيائيد تو ، خدمت شما باشيم ؛ آقاي نديري هم هستند و ... » در جوابم گفت: « محمد! چرا زودتر نگفتي ؟! ».
به هر حال « شهيد زين الدين » به شوق ديدار « شهيد نديري » به سنگر ما آمد. وقتي كه قرار شد « شهيد نديري » شب را در سنگر ما بماند تصميم « آقا مهدي » بكلي عوض شد و به « شهيد دل آذر » گفت كه « شما برويد ، من امشب را اينجا مي مانم. »
من به شوخي به ايشان گفتم كه :« شما كه كارداشتي و مي خواستي بروي !‌ چطور شد كه ماندني شدي ؟! » پاسخ او را از قبل مي دانستم! او به شوق ديدار « شهيد نديري » آمد و ماند. من آن شب از اوج عشق و علاقه معنوي آن دو بزرگوار به يكديگر - كه ريشه در لطافت و طراوت روح آن دو داشت - آگاه شدم و از صميم قلب ،‌ آنان را دعا كردم.

حسين راه انجام:
با جمعي از دوستان و به اتفاق « شهيد نديري » به مريوان رفته بوديم ؛‌ مدتي گذشته بود و فعاليت چنداني نداشتيم... يك روز « شهيد نديري » رو به من كرد و گفت « برادر راه انجام ! ما مدتي است كه اينجا آمده ايم و كارمان فقط شده است خوردن و خوابيدن ! حالا كه بناست اوضاع ، چنين باشد بيا كاري براي خدا بكنيم. » گفتم : « چه كنيم ؟! » در جوابم گفت : « بيا با هم يك سنگر بسازيم »به هر حال من شدم بنا و « شهيد نديري » هم پشت سر هم سنگ مي آورد ، بالاخره با هم يك سنگر ساختيم ؛ از همان زمان نشان روحيه عالي ،‌ همت والا و پشتكار را در او يافتم.

ابوالفضل اخگري:
قبل از عمليات « والفجر مقدماتي » ما به اتفاق « شهيد نديري » و « شهيد زين الدين » و تني چند از برادران به محل عمليات رفتيم ؛ منطقه آنچنان پوشيده از رمل بود كه راه رفتن عادي انسان را با مشكل مواجه مي ساخت و بخاطر وجود همين رملها در آنجا تا آن وقت ، هيچ عملياتي صورت نگرفته بود ، دشمن نيز احتمال هيچگونه پيشروي از سوي نيروهاي ما را نمي داد.
بعد از اينكه بطرف خاك دشمن حركت كرديم در چند كيلومتري مواضع دشمن در پشت تپه اي ، چادري برپا نموديم و روي آن را با شاخه هاي درختهاي خودرو كه در آن منطقه بود ، پوشانديم تا از آنجا به شناسايي عراقيها برويم و زمينه را براي عمليات ، آماده نمائيم.
« شهيد نديري » در هنگام شناسايي ، چنان حركت مي كرد ، انگار كه در كوچه و خيابانهاي شهر ، قدم مي زند! با توجه به اين كه در منطقه دشمن بوديم و هر لحظه ، احتمال خطر كمين وجود داشت ؛ با اين حال بدون هيچ هراسي حركت مي كرد.
وقتي من خطر كمين دشمن را به او گوشزد كردم ، خنديد و گفت : « صم بكم عمي فهم لايعقلون ! » اين كلام بجاي او ، روحيه اي عجيب به من و همراهان من در آن شب بخشيد.

تيمور كمالي:
شهيد « نديري » نقش فعال و ارزشمندي در جنگ داشت كه قابل وصف نيست. در كردستان ، در جاده كامياران و مريوان ، عده اي از نيروهاي بسيجي به محاصره دشمن افتاده بودند و كار ، بسيار بر آنان مشكل شده بود. « شهيد نديري » با همت و تلاش خاص و روحيه اي بالا ، با ريختن آتش خمپاره ، توانست حصار دشمن را در هم شكند و نيروها را نجات بخشد.
با همه مسووليت بالايي كه در لشكر داشت مخصوصاً‌ در اواخر عمر خويش كه مسوول « اطلاعات عمليات » بود هرگاه كه به روستا بر مي گشت، وقتي از او پرسيده مي شد كه در جبهه چه مي كني؟ مي گفت : « من در جبهه ، نظافتچي هستم! » اين خضوع و تواضع او بود كه از او انساني شايسته ساخته و پرداخته بود.

علي اصغر آقاجاني:
در منطقه « والفجر مقدماتي »، سحر بود كه حركت كرديم و قريب 10 الي 11 كيلومتر را در رملها ، پياده روي داشتيم. به خط دشمن كه رسيديم ،شناسائي ها انجام شد. ايشان با دقت نظر خاصي به زواياي كار ، نگاه مي كردند و يادداشت بر مي داشتند ؛ يكدفعه متوجه شديم كه با يك لحن خودماني و با شوخي گفت: « بچه ها آماده باشيد! با سرعت دوميداني ، انگار كه مي خواهيم مسابقه بدهيم رو به خط خودي بايد بدو بدو ، برويم.» ما در ابتدا فكر كرديم كه ايشان شوخي مي كند، مكثي كرديم ؛‌ يكباره گفت: « عجله ! مگر نمي بينيد عراقي ها را؟! با جيپ حركت كرده اند كه ما را اسير كنند و ببرند! »
با اعتماد به نفس ، روحيه عالي و تجربه بسيار ايشان ، توانستيم از دست عراقي ها بگريزيم در حالي كه فكر اسارت ، اصلاً‌به ذهن ما خطور نكرد!‌

مهدي ناجي:
برادرم تعريف مي كرد :روزي « شهيد نديري » با يكي ديگر از بچه هاي اطلاعات ، در روز روشن با موتور، بدون اسلحه به شناسايي رفته بودند. در وسط دشت كه مي رسند ، با گشتي هاي عراقي برخورد مي كنند كه چون اسلحه نداشتند بايد بطريقي از دست اينها مي گريختند، يا تن به اسارت مي دادند و يا اينكه شهيد مي شدند؛ « شهيد نديري » فرصت را از دست نداده ، از موتور مي پرد و يك تكه آهن را پيدا مي كند و حالت دفاعي به خود مي گيرد؛ مثل اينكه اسلحه دستش است.
عراقيها با اينكه به طرف آنها شليك مي كردند با اين حال مي ترسيدند كه جلو بيايند تا اينكه برادر همراه « شهيد نديري » بشدت مجروح مي شود و مي افتد،‌ عراقيها كم كم جلو مي آيند ؛ « شهيد نديري » در يك آن ، تصميم مي گيرد كه از آن معركه بطرف خط عقب نشيني كند ، بنابراين سه كيلومتر راه را با سرعت تمام و بصورت مارپيچ و زيگزاك مي دود و به عقب بر مي گردد و با اين كه عراقي ها او را تعقيب مي كنند اما نمي توانند او را سير كنند!
وقتي به عقب مي رسد چند نفر را خبر مي كند و آن برادر مجروح رابه عقب مي رساند.

مجيد نيك پور:
يك شب قبل از اذان صبح ، براي شناسايي منطقه عملياتي « والفجر مقدماتي » با برادر « نديري » و جمعي از برادران « اطلاعات و عمليات » لشگر به طرف مواضع دشمن حركت كرديم و چون فاصله زياد بود ، مي بايست مسافتي را با جيپ مي پيموديم ، هوا سرد بود و جيپ هم چادر نداشت.
وضعيت شناسائي منطقه به علت رمل بودن و نيز جديد بودن منطقه عمليات ، وضعيت خاصي داشت و تا كيلومتر ها خبري از دشمن نبود ؛ بعضي بچه ها مي گفتند: « برادر نديري ! حالا نمي شد تو اين سرما حركت نكنيم و فردا كه هوا گرم مي شود ، راه بيفتيم ؟! »
يادم هست كه ايشان در جواب گفت : « برادرها ! ذكر خدا را بگوييد، هم گرم مي شويد و هم ثواب مي بريد!»

محمد احمدلو:
چيزي كه من در شناسايي ها ، همراه با آن شهيد ، ديدم و برايم جالب توجه بود ، روحيه عجيب و غير قابل وصفي بود كه در او وجود داشت.
وقتي كه مسووليت يك سري از نيروها بر عهده انسان باشد، معمولاً‌ هراس و دغدغه خاطر بسياري ، انسان را فرا مي گيرد ؛ زيرا هر اتفاقي كه براي نيروها بيفتد ، مسووليت آن بر دوش مسوول آنهاست. اما آن شهيد بزرگوار با روحيه اي والا و با توكل خاصي در قبال مسووليت خويش ، انجام وظيفه مي كرد و هميشه مي گفت :« اگر مي خواهيد در كارها موفق باشيد اول توكل به خدا كنيد و از چيزي هم هراس نداشته باشيد. »

سردار احمد فتوحي:
در عمليات «والفجر مقدماتي» مسووليت « اطلاعات عمليات » به اين شهيد داده شده بود ؛ ماموريت عملياتي به اين گونه بود كه حدود 9 كيلومتر بايد در عمق خاك دشمن ، پيش روي مي كرديم. به گروهي از بچه هاي اطلاعات به مسووليت « شهيد نديري »ماموريت داديم كه بعد از شكسته شدن خط ، شما با بولدزر و يك گراي مشخص كه ما را تا هدف هدايت مي كند ، يك خط بكشيد تا بتوانيم يك خاكريز بزنيم و يك جناح منطقه را بپوشانيم و يك نقطه كمكي و شاخص را روي زمين داشته باشيم.
به ياد دارم كه اين شهيد بزرگوار حدود 4 الي 5/4 كيلومتر را دقيقاً‌ با آن گرايي كه داشتند جلو رفتند تا به يك جاده آسفالت در داخل منطقه عملياتي ، كه جاده آسفالت مرزي داخل خاك عراق بود رسيدند و بعد از جاده ، بايد حدود 5/4 كيلومتر ديگر حركت مي كردند كه به علت درگيري و عدم پاكسازي و هموار بودن زمين ، مقداري گراي حركتشان تغيير كرده بود و تقريباً به سمت راست ، منحرف شده بودند ، به گونه اي كه حدود 6 يا 7 كيلومتر داخل منطقه اي كه مملو از نيروهاي دشمن بود نفوذ كرده بودند.
بعد از تماسي كه گرفتند ، معلوم شد كه مقداري از راه را اشتباه رفته اند. هوا كم كم رو به روشني مي رفت و نزديك صبح شده بود ؛ با « شهيد نديري » دوباره تماس گرفتم و گفتم : « عجله كن و سعي كن كه روي جاده آسفالت برگردي يعني مسيري كه رفته اي برگردي !»
« شهيد نديري » خيلي آرام خونسرد گزارش داد كه « به يك ستون نيرو برخورد كرده ايم كه اين ستون توسط چراغي روشن در حال فرار كردن هستند و عقب نشيني مي كنند » به هر حال خيلي خونسرد و بي باك ، از كنار اين ستون در شب تاريك ، گروه را در ميان سر و صداي دستگاههاي مهندسي و تانكها و ... هدايت كردند و به عقب رساندند.

اسماعيل قاسمي:
در يك عمليات وقتي در سنگر « اطلاعات و عمليات » او را ديدم بيش از پيش شيفته روحيه شهادت طلبي او شدم ، وقتي كه صحبت از جلو رفتن شد ، برايم تعريف كرد:
« ديشب در حال شناسايي با يك گروه از سربازان عراقي در ميانه دو خط دفاعي ، برخورد كرديم و بدليل اينكه حق تيراندازي نداشتيم ، با سرنيزه و مشت به جانشان افتاديم كه در نهايت عراقي ها متواري شدند! »

محسن غفاري :
يكبار ، « شهيد نديري » از خاطرات خويش براي ما تعريف مي نمود ؛ به ياد دارم كه گفت:
« براي شناسايي مواضع دشمن به يكي از مناطق رفته بودم ،‌ كارشناسايي طول كشيد و شب به صبح رسيد! در جستجوي راهي براي مخفي شدن بودم كه تانكر آبي ديدم ؛ چاره اي نديدم جز اين كه داخل آن تانكر مخفي شوم!
تنها اميدم به خدا بود ... مدتي گذشت تا اين كه صداي چند عراقي را شنيدم كه به تانكر نزديك مي شدند از مضمون حرفهايشان فهميدم كه مي خواهند تانكر را آب كنند!‌توكل به خدا كردم و خود را به او سپردم ؛ نمي دانم چه پيش آمد به هر حال فهميدم كه از پركردن تانكر منصرف شده اند ... خداي را شكر كردم تمام آن روز را در تانكر ماندم تا هوا دوباره تاريك شد و توانستم با آن معجزه الهي ، بسلامت به مقر باز گردم. »

مجيد نيك پور:
اولين روز عمليات « والفجر مقدماتي » بود و تعدادي از گردانهاي لشكر در شب قبل به خط دشمن زده بوند ؛ باتفاق « شهيد نديري » و سردار « فتوحي » براي بررسي وضعيت كل خط با يك جيپ ، پشت خاكريز حركت مي كرديم و در نقاطي كه لازم بود مي ايستاديم و وضعيت و آرايش دشمن را بررسي مي كرديم ؛ آتش دشمن بسيار سنگين بود و غرش سلاحهاي سنگين و سبك ، لحظه اي قطع نمي شد.در اين حال ، ناگهان گلوله خمپاره اي صد متري ما به زمين خورد ، بعد از فرو نشستن گرد و غبار ، ديديم كه تركشي لباس شهيد « نديري » را پاره كرده است ولي هيچ آسيبي به او نرسيده است. من گفتم : « برادر نديري!‌ چيزي نمانده بود كه پيش خدا بروي !‌» در جوابم گفت : « قسمت نبود كه به من بخورد. فقط خدا مي داند كه گلوله اي كه مقدر است مرا شهيد يا زخمي كند ، الان ساخته شده و در انباراست و يا شايد در سلاح يك عراقي باشد! »

حاج بشير روشني:
آشنايي من با شهيد « اميرحسين نديري » فرمانده اطلاعات و عمليات لشكر ، قبل از عمليات « والفجر 3 » بود من در آن موقع ، در عمليات « والفجر 3 » كه « شهيد نديري » به شهادت رسيد ، معاون گردان بودم و خيلي با هم ارتباط نداشتيم ، ولي در بعضي از جلساتي كه گذاشته مي شد و فرمانده لشگر « شهيد زين الدين » مسووليت آن جلسات را داشت تواضع و روحيه اطلاعت پذيري بسيار بالاي « شهيد نديري » را مشاهده مي كردم.
همين اطاعت پذيري از فرمانده و تواضع بسيار او باعث شد كه شهادت مزد ابدي او گردد و در عمليات « والفجر 3 » به خيل شهيدان بپيوندد.

محمد نبوتي:
در يكي از مقرهاي لشكر بوديم ، مقارن ظهر بود كه سردار شهيد « مهدي زين الدين » فرمانده لشكر ، به اتفاق « شهيد نديري » از راه رسيدند.
نماز جماعت كه برپا شد ، از « شهيد زين الدين » خواستيم كه امامت جماعت را بپذيرند اما ايشان اين تقاضاي جمع را نپذيرفت و گفت : «جائي كه برادر « نديري » هست ، شايستگي امام جماعت شدن را او دارد .»
« شهيد نديري » به نماز ايستاد و تمامي برادران به او اقتداء كردند ؛ او به حق نمازي اقامه كرد كه مخصوص عارفان الهي است. من هيچگاه اين نمازي را كه با « شهيد نديري » خواندم فراموش نمي كنم.او عارف و عاشق حق بود و سرانجام به معشوق خود رسيد و در جوار رحمت واسعه الهي آرميد.

ابراهيم قرباني:
نزديك غروب ، بر روي يكي از تپه هاي ديده باني مشغول كار بودم نورآفتاب ، مستقيم بر روي ما بود و دشمن بعثي خط را بشدت مي كوبيد تا حدي كه روحيه ام را كم كم داشتم از دست مي دادم!
در اين حال « شهيد نديري » را ديدم كه مي آيد ؛ ‌اشاره كردم كه در اين موقعيت به سمت ما نيايد! اما او از ماشين پياده شد و آمد بالاي تپه ، دوربين ديده باني را از دست من گرفت و بصورت ايستاده ، عراقيها را نگاه كرد و گفت : « ابراهيم ! تغيير تحول و نقل و انتقال دارند! احتمالاً امشب حمله كنند. » در اين چند لحظه ، بيش از 20 الي 30 گلوله توپ در اطراف تپه منفجر شد ؛ من چند بار تپه را ترك كردم و دوباره بازگشتم ولي ، « شهيد نديري » خم به ابرو نياورد با همان توكل هميشگي كه داشت بي هراس از گلوله ها به ادامه كارشناسايي پرداخت.

علي تنهايي:
شهيد نديري در عمليات « والفجر مقدماتي » مجروح شده بود ، با اين حال ، لباسهاي خوني اش را درآورد و پاك كرد و جلوي نيروها اصلاً به روي خودش نياورد كه مجروح شده است. شايد به اين دليل كه مي خواست به روحيه بچه ها خدشه اي وارد نشود و شايد هم از خلوص او نشات گرفته بود و مي خواست كه مراتب اين مساله فقط بين او و خدايش باقي بماند.

محمود شريفي:
يكي از خصوصياتي كه در شهيد « نديري » ديدم اين بود كه پيوسته او را در حال نماز گريان مي ديدم ؛ او در وقت نماز ، آنچنان محو گفتگو با معبود خويش مي شد كه از همه چيز و همه كس فارغ مي گرديد ، يكبار او را امتحان كردم كه در وقت نماز ، آيا متوجه اطراف خويش هست يا نه ؛ ديدم كه انگار فقط كالبدي است كه روي پا ايستاده و روح او در عالمي ديگر، سير مي كند!

علي تنهايي:
صبح روز شهادت « شهيد نديري » با ايشان قرار ملاقات داشتم ،‌ به محور سوم « اطلاعات عمليات » در ارتفاعات « قلاويزان » رفتم ، برادران گفتند كه برادر « نديري » جهت شناسايي بطرف عراقيها رفته است . زماني طول نكشيد كه يكي از برادران تخريب آمدند وگفتند كه « شهيد نديري وشهيد علي شالي در داخل ميدان مين ،‌ شهيد شده اند. »
بلافاصله به محل شهادت « شهيد نديري » مراجعه كرديم ؛ من يك شيشه عطراز جيب « شهيد شالي « در آوردم به صورت دو شهيد بزرگوار پاشيدم.
وقتي كه « شهيد زين الدين » متوجه خبر شده بود بلافاصله به معراج شهداء رفته و خيلي گريه كرده بود ؛ معلوم بود كه علاقه خاصي به اين شهيد داشته است.

سرداراحمد فتوحي:
در آخرين ماموريتي كه باعث شهادت شهيد بزرگوار « نديري » شد ، در منطقه « مهران » در پي يك راه كار مناسب براي نفوذ در عمق مواضع دشمن بوديم. به ياد دارم كه در منطقه قلاويزان مهران ، قسمتي بود كه نفوذ از آن طرف ، بسيار دشوار بود و دشمن هم توجهي به آن نداشت.
شهيد « نديري » با اطمينان خاطري كه در عدم توجه دشمن به اين قسمت داشت به دنبال راه نفوذ و طرح ريزي عملياتي بود ... در اين مسير پرمخاطره و خطرناك بود كه با مين برخورد كرد و به شهادت رسيد.

محمدرضا مجيدي :
با « شهيد نديري » نشسته بودم ومشغول صبحانه خوردن بودم كه يكباره از من پرسيد : « پسرخاله!‌ چرا من شهيد نمي شوم؟! » گفتم : « شما حيف است كه شهيد بشوي با اين همت و استقامت و خلوصي كه داري ... » دوباره گفت : « من بايد شهيد بشوم!‌ من نمي دانم چرا شهيد نمي شوم ... » دوباره گفتم : « خدا نكند!‌ و ... »
صبحانه را كه خورد رفت كه به چندتن از بچه ها راه كار را نشان بدهد. تا غروب از او خبري نداشتم كه يكباره خبر رسيد كه او شهيد شده است !
به ياد حرفهاي صبح او افتادم و با خود گفتم كه براستي او چقدر خوب بوده كه به اين زودي به خواسته و تقاضايش رسيده است.




آثار منتشر شده درباره ي شهيد
مرا بالي ست از پرواز مانده
قدمهايي است در آغاز مانده
شهيدان! دستهايم را بگيريد!
من همراه از ره باز مانده
« سيد عبدالله حسيني»

در دوران كوتاه زندگي ات، با سالار و مقتداري خويش ، « حسين (ع) » پيوندي هميشگي و محكم يافته بودي ... تو « حسين » بودي و « حسيني » زيستي ! و اينچنين بود كه بر دلهاي دوستانت « اميري » مي كردي !
آه امير ! چقدر اين حقيقت ، نامت را پرشكوه و با مسمي كرده بود.
تو با صميميت و تواضع و صفاي روحت ، قلعه دلهاي سخت ما را تسخير مي نمودي و بدين سان بر روح و جان ما حكومت مي كردي ... اما به راستي ، حقيقت همين است ؟! با ما بگو چه كرده بودي كه اينقدر خدايي شده بودي ؟!
تو را نمي شناختم و اكنون هم نمي شناسمت!
بگذار از زبان دوستانت بگويم كه چه بوده اي ؟!
« شهيد نديري » واقعاً مخلص بود و به خاطر همين اخلاص ، خداوند قدرت نفوذي در ايشان به وديعه گذاشته بود كه زايد الوصف بود ... ايشان بسيار خوش برخورد بود و به همين خاطر ، همه بچه ها و دوستان ، او را از صميم دل دوست مي داشتند ، چه مسوولين همطراز ايشان و چه رده بالاتر ، نيروهايشان نيز نه به خاطر مسووليتشان ، بلكه به عنوان يك دوست صميمي ، او را همراز و همدل خويش مي دانستند و از او تبعيت مي كردند.
« شهيد زين الدين » هم علاقه بسياري به ايشان داشت ؛ هم علاقه و هم اعتماد. به خاطر مسووليت سنگيني كه بر عهده « شهيد نديري » گذاشته شده بود ... »
سردار محمد ميرجاني

شدي آن سان كه مي بايد.
تا دلت با خدا رفيق نشده باشد ، تا از اين جنجال و هياهوي مادي و چشم و گوش نبسته باشي و ... نمي تواني « آنچه ناديدني است » را ببيني ، بايد « چشم دل بازكني » تا « جان بيني ... » اين حرفها را من نمي گويم! تو با « عمل » و « گفتارت » مي گفتي. چرا نگفتم « گفتار » و« عمل » ؟! مي داني ! همه گواهند كه آنچه مي خواستي بگويي ، با زبان « قال » نمي گفتي ، بلكه كارهاي تو ، همه ترجمان گفتار تو بود و چقدر بازگفت اين حقيقت ، ‌دلنشين است و باور آن ... !تا دلت با « حقيقت مطلق » نباشد ، نمي تواني آنچنان كه مي بايد، باشي ! آي انسان خفته در بستر غفلت هاي آنچناني ! تو را اينچنين بايد!
اين حرف ها ، از من نيست ، از دوستانت نيست ، ترجمان كارهاي توست ؛ تو كه نمي شناختيمت و اكنون نيز ! تو دلت با « حقيقت مطلق » بود و شدي آنچنان كه مي بايست ... دوستانت مي گويند: « امير ، به مسايل معنوي ، اهميت بسياري ميداد ؛ بعد از نماز صبح ، زيارت عاشورايش ترك نمي شد؛ شبهاي چهارشنبه ، برنامه دعاي توسل را در سنگر برگزار مي نمود ،‌دعا را با حالتي خاص مي خواند ، با خضوعي آكنده از تضرع ؛ طنين گريه و التماس او در بارگاه معبود حقيقي ، ‌هميشه شنيده مي شد ... »
علي تنهايي


اگر قرار باشد كه لرزه بر اندام دشمن بيندازي ؛ اگر قرار است كه دشمن را تسليم كني و به زانو درآوري ... اگر قرار است كه سلاحت ، سلاح « محمد (ص) » و « علي (ع) » و « مالك اشتر » باشد ، بايد كاري بكني كه آنان مي كردند؛‌ سلاحي برداري كه آنان بر مي داشتند ؛ نه اين آهن پاره ها و ... سلاحي كه برنده تر از تيغها و شكافنده تر از رعدهاست، سلاح « مومن » گريه است و « تسليم » ، تسليم در برابر « قدرت مطلق » ، « لطف محض » و « جلال باقي »! و تو چقدر اين رمز را شناخته بودي ، چقدر كه اين « صراط المستقيم » را پيمودي آي امير! براستي از صراط المستقيم تضرع تا شاهراه تسليم و تواضع ، چقدر راه است؟! چه مي گويم و چه مي پرسم كه « آن را كه خبر شد ، خبري باز نيامد... »
محمدرضا مجيدي

اگر قرار است آدمي معمولي نباشي ، نمازت ، نيازت ، سوز و گدازت نيز نبايد معمولي . و تو اينچنين بودي ... مي گويند در هنگام نماز ، رعشه بر اندامت مي افتاد و آنچنان با معبود خود سخن مي گفتي كه ... نمي دانم چه بگويم؛ اما مي دانم جز اين ، از تو انتظار نمي رفت. من از نماز تو ،‌ تضرع تو و ... اصلاً‌ تعجب نمي كنم،‌ همانطور كه از شهادتت!
نمازي كه با تضرع و گريه خوانده شود ، بازخواني فرشته هاي خدا ، به زمين است و زمان ناز خدا بر آنان ... كه هان ! بياييد و ببينيد كه بنده من در اوج حماسه و غرور مبارزه ، چه تضرعي با من دارد! حتماً « شهيد زين الدين » از شكوه نمازهايت با خبر بوده كه گفته:
« ما هر وقت كه با « شهيد نديري » بوديم ، ايشان را به عنوان امام جماعت انتخاب مي كرديم؛ وقتي كه پشت سر او نماز مي خوانديم ، احساس مي كرديم كه او دارد با خدا صحبت مي كند ... من هر نمازي كه با او خواندم ، واقعاً به دلم چسبيد! »
« قرآن » و « نهج البلاغه » در نزد تو كليد درهاي بسته معنويت - اين حقيقت گمشده در ميان انسان هاي غافل امروز - بود؛ هميشه كليدها را به همراه داشتي تا پنجره هاي روشني را بر روي ظلمت زدگان و يا مشتاقان بگشايي ... و باز از زبانت دوستانت:
« در سال 60 در غرب كشور در جبهه « مريوان » بوديم. من با ايشان از گردنه كوهي بالا مي رفتم ، راه بسيار سخت و صعب العبور بود. در اين حال « شهيد نديري » جعبه اي را هم با خود حمل مي كرد!‌ به او گفتم:
- ما خودمان را هم نمي توانيم به قله كوه برسانيم، اينها را براي چه برداشته اي؟!
در جوابم گفت:
- ما هر چه داريم از « قرآن » و « نهج البلاغه » داريم ،‌ اينها ما را نجات مي دهد.
در اين حال ، كمي به خود آمدم و ديدم كه حق با اوست!»
محمد ميرجاني

اوج حماسه عاشقي
به راستي اوج حماسه عاشقي چيست؟ ما نمي دانيم! اما مي توان با نشانه هايي كه از تاريخ رشادتها و جانبازي هاي شهيدان مانده ، جوابي پيدا كرد. اوج حماسه ، آنجاست كه در مسير حق از تعلقات دنيوي چشم پوشي ؛‌ چه مي گويم؟! نه فقط تعلقات دنيوي كه حتي اخروي ... مگر نه اين است كه درحماسه عشق ، چشم عاشق در پي معشوق است و نه چيز ديگر ؟! مگر نه اين است كه عاشق در مرحله عشق ، تا قريب و وصال ، بايد در صحراي طلب ،‌ رنج خار مغيلان درد و طعن و زخم را بر جان بخرد؟!
اگر شيفته وصالي و در زمره اهل حالي ، بايد كه رنج استقامت را بر جان بخري !
نازپرورد تنعم نبرد راه به جاي
عاشقي ، شيوه رندان بلاكش باشد
علي اصغر آقاجاني


آنگاه كه اراده الهي را مي خواهي در زمين، تحقق بخشي و بر تو تكليف شده كه از تماميت آرمانهاي الهي و حقيقت « كلمه الله » در عرصه هاي مختلف ، دفاع كني ديگر تشنگي ، زخم و جراحت براي تو مفهومي ندارد و چقدر خوب ، اين مفهوم را به ياران و دوستانت القا كردي :
« ايشان از كساني بود كه انصافاً در كار مبارزه ، استقامت داشت؛ چه در زمان شناسايي ها و چه در زمان آتش دشمن و فشار حملات او ، هرگز دست از كار بر نمي داشت. حتي در مواقعي كه مجروح مي شد،‌ حتي الامكان سعي مي كرد به نحوي حضور خويش را در منطقه استمرار بخشد. بنابراين جراحت خويش را معمولاً‌ در « پست امداد » خط مقدم ، پانسمان مي كرد و « خون آلود » و گاه « لنگان لنگان » به پاي كار ، باز مي گشت!
او به هيچ وجه حاضر نبود جبهه و جنگ را تعطيل كند و هر چه هم به ايشان اصرار مي كرديم كه « شما به عقب برويد و استراحت كنيد تا موقعي كه زخم هايتان التيام يابد » ، قبول نمي كرد و حاضر به اين كار نمي شد. او احساس مي كرد كه جبهه ها به او احتياج دارد و لازم است كه بماند ... به همين خاطر ، سعي و تلاش بسياري در ماندن و استقامت در كار داشت.
همين صبر و تحمل او در برابر مشكلات جنگ ، از او يك انسان خستگي ناپذير و الگويي تمام عيار پرورده بود. »

اگر از عمق باور تو به اين مفاهيم ، بخواهيم نشاني بجوئيم ، عاشقانه هايي كه در قالب كلمات از تو مانده ، بهترين گواه است: « ما بايستي ، زندگيمان را با جن
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار