مقتل خوانی اصحاب اباعبدالله ­الحسین(ع)؛

همراه با ابراهیم کربلا تا ابوثمامه منادی نماز ظهر عاشورا

بشر بن عمرو از کوفه به امام حسین(ع) پیوست. روز تاسوعا پیکی از جانب کوفه به بشر خبر آورد که فرزندش عمرو در مرز ری به اسارت درآمده است و اگر اندیشناک و نگران سرنوشت اوست، برای رهایی­‌اش باید سریع چاره­ای بجوید.
کد خبر: ۲۵۷۰۱۴
تاریخ انتشار: ۰۷ مهر ۱۳۹۶ - ۰۷:۳۰ - 29September 2017

به گزارش دفاع پرس از مشهد، به مناسبت فرارسیدن ماه محرم،  8 روایت از یاران عاشورایی سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله ­الحسین(ع) را نقل خواهیم کرد.

ابراهیم کربلا؛ بشر­بن عمرو

بشر بن عمرو از کوفه به امام حسین(ع) پیوست. روز تاسوعا پیکی از جانب کوفه به بشر خبر آورد که فرزندش عمرو در مرز ری به اسارت درآمده است و اگر اندیشناک و نگران سرنوشت اوست، برای رهایی­اش باید سریع چاره­ای بجوید.

کشمکش غریبی بود بین انتخاب ماندن و رفتن، عاطفه و عقل و کربلا و ری! در این اندیشه بود که امام رأفت و رحمت او را فراخواندند:«خدایت رحمت کند بشر! تو یاور و دوستدار مایی. تو فداکار و وفاداری؛ اما بیعت خویش را از تو برداشتم. برو برای رهایی فرزندت چاره ­ای بیندیش».

انگار تعلقی به دنیا نداشت که گفت:«مولای من، نه، هرگز نمی ­روم. درندگان بیابان زنده زنده قطعه قطعه­ ام کنند، اگر از تو جدا شوم! من بروم و در این غربت و تنهایی رهایت کنم؟ بروم و عزیز پیامبر را به گرگان درنده و خون خوار این دشت بسپارم؟!»

سیدالشهدا(ع) او را ستوده و فرمودند:«اینک که نمی­ روی، این پارچه بُرد یمانی را به پسرت محمد بسپار تا در آزادی برادرش هزینه کند.» بشر همچون ابراهیم(ع) از پسرش گذشت و لقاء محبوب و شهادت در راه معشوق را برگزید.

همراه سفیر امام؛ عبدالرحمن­ بن عبدالله

عبدالرحمن ­بن عبدالله از اهالی کوفه بود. او به همراه نامه­ های اهل کوفه، در مکه به حضور امام حسین(ع) رسید. هنگامی که امام، مسلم بن عقیل را به عنوان سفیر خود به کوفه فرستادند؛ به اشارت حضرت، عبدالرحمن نیز به کوفه بازگشت تا یاور و بازوی مسلم بن عقیل باشد. مسلم که به شهادت رسید، عبدالرحمن شبانه از کوفه خارج شد و به اردوگاه سیدالشهدا(ع) پیوست.

روز عاشورا هنگامی که عبدالرحمن به میدان رفت، این گونه رجز می ­خواند:«من فرزند عبدالله و خاندان یَزَنم. باورمند دین حسین و حسنم. ضربه ­های کشنده یمنی بر فرقتان می­ زنم و با این جهاد به لطف خدای خویش امیدوارم.»

عبدالرحمن با قطعه قطعه بدن خویش، تصویر زیبای عشق و ایثار را بر خاک داغ کربلا ترسیم کرد.

شیخ شهید؛ حبیب ­بن مظاهر

سیدالشهدا(ع) اخرین پرچمی را که بعد از تقسیم پرچم ­ها در کف داشتند، به شوق برافراشتند و فرمودند:«آن که باید این پرچم را در کف داشته باشد، می ­رسد!» سردار پیر از راه رسید تا در فردای عاشورا فرمانده جناح چپ سپاه حسین باشد. روز عاشورا امام حبیب را به فرماندهی جناح چپ گماشتند و هنگام اذان ظهر به او فرمودند:«ای حبیب، از دشمن فرصتی بخواه تا نماز بخوانیم.»

حبیب از لشکر عمر سعد درنگ خواست؛ ولی حصین­ بن تمیم فریاد زد: نماز شما پذیرفته نیست.» حبیب خشمگین پاسخ داد:«نماز از آل رسول قبول نیست و از شما پذیرفته است؟!» حصین تیغ کشید و راهی میدان شد. حبیب نیز اذن میدان گرفت و بر دشمن چیره شد؛ ولی دیگران به کمک حصین آمدند و دیری نپایید که سر پیرمرد اصحاب به دنبال اسب، در میدان طواف می­کرد!

امام بالای پیکر حبیب آمدند و چنین فرمودند:«ای حبیب، خدا برکتت داد! په گزیده مردی بودی: هر شب را به سپیده می­رساندی و آغاز قرآن را به پایان».

برادری در مقابل برادر؛ عمروبن قرظه

عمروبن قرظه، روز ششم محرم، از کوفه به خیل عاشقان ثارالله پیوست. برادرش علی­ بن قرظه نیز همراه سپاه عمر سعد به کربلا آمد. دو برادر رور در روی هم قرار گرفته بودند.

عمرو برادر خود را نصیحت کرد تا شاید به سیدالشهدا بپیوندد؛ اما نپذیرفت.

ظهر عاشورا که امام حسین(ع) به همراه اصحاب، نماز جماعت را به جا آوردند، عمرو و گروهی دیگر صفی پیش روی نمازگزاران بستند تا از جان امام و اصحاب پاسداری کنند. نماز که به پیایان رسید، عمرو بر زمین افتاد. نیم رمقی در او باقی مانده بود. وقتی سر خود را بر زانوی امام گذاشت، آخرین توانش را به کار برد و گفت:«آیا به پیمان خویش وفا کردم ای پسر پیامبر؟» امام حسین(ع) فرمودند:«آری عمرو، تو خوب یاری بودی. تو پیش از ما به بهشت رسیدی. سلام مرا به رسول خدا برسان. به او بگو که من نیز اندکی دیگر، به دیدارش خواهم شتافت.»

عاشق پاک باخته؛ مسلم ­بن عوسجه

از احد تا حنین و از حنین تا جمل و صفین و نهروان، هزاران بار خورشید شمشیر او در مغرب قلب ­های سیاه و سرهای تباه، فروخفته بود. شبانگاه چهارم محرم به همراه همسر و فرزندش مخفیانه از کوفه به کربلای حسین پیوست. شب عاشورا سیدالشهدا(ع) به اصحاب فرمودند:«هنگام نبرد و خون و شمشیر و پاره پاره بر خاک افتادن است. بیعتم را از شما برداشتم. بروید و فرصت شب را گریزگاه جان سازید.»

مسلم­بن عوسجه از جای برخاست و گفت:«هرگز! به خدا سوگند، از تو جدا نمی­ شوم و با دشمنانت می­ جنگم تا آنگاه که نیزه­ام بشکند. اگر هیچ سلاحی نماند، با سنگ خواهم جنگید تا در رکابت جان بسپارم.»

روز عاشورا هنگامی که مسلم در نبرد با حرامیان به خون خود غلتیده بود، یار دیرینه ­اش حبیب سرش را به دامان گرفت و خواسته او را جویا شد. مسلم، این عاشق پاک باخته، به سختی با انگشت به امام حسین(ع) اشاره کرد و گفت:«ای حبیب، وصیت می­ کنم که تا پای جان یاور و حامی او باشی.»

خوش بوتر از گل­ها؛ جُون­ بن خوی

امام حسین(ع) در کناره میدان نبرد ایستاده بود. جُون بن­ خوی، غلام حضرت جلو رفت و گفت:«مولای من، اذن میدان می­ دهی؟» امام مهربانانه فرمودند:«ای جُون، خدا پاداش خیرت دهد! تو با ما آمدی، رنج سفر را پذیرفتی، در حق ما خاندان نیکی کردی؛ اما اکنون رخصت بازگشت می­ دهم. برگرد. اینجا زخم است و مرگ. مبادا آسیب ببینی!»

جُون در خود شکست. سر بر پای امام نهاد و ملتمسانه گفت:«مولای من، عزیز پیامبر، در شادی­ ها و فراخی ­ها با شما بودم و اکنون در سختی­ ها تنهایتان بگذارم! هرگز. می ­دانم سیاهی پیر و بی نسبم، می­ دانم بوی تنم خوش نیست؛ اما بگذارید خون سیاه من با خون پاک شما درآمیزد.» سیدالشهدا(ع) لبخندی زدند و اجازه میدان فرمودند.

هنگامی که جُون در نبرد با دشمن بر زمین افتاد، امام سر او را بر زانوی خود گذاشتند و فرمودند:«خدایا، رویش را سفید و بویش را دلاویز فرما و با نیکان محشورش گردان و میان او و آل محمد، آشنایی و همنشینی برقرار کن!»

ده روز بعد از عاشورا، بنی­ اسد در عبور از کنار مدفن شهیدان، بویی خوش و غریب حس می­ کردند. این رایحه خوش پیکر جُون بود.

تبین­گر مرزها؛ اَنَس بن حرث کاهلی

اَنَس بن حرث کاهلی در روزگار فقر صحابه، به همراه پدرش همنشین اصحاب صفه بود. از بدر و حنین هم خاطره ­ها داشت. انس کودکی حسین(ع) را در مدینه دیده بود.

پیر پرهیزکار و عارف عاشورا به شوق یاری سیدالشهدا(ع) شبانه از کوفه به کربلا آمد. روز عاشورا عمامه از سر برداشت و با آن کمر خویش را بست. دستمالی نیز بر پیشانی بست تا ابروان سپید بلندش را زیر ان پنهان کند. سیدالشهدا(ع) لحظه ­ای این منظره را نگریستند و به اَنَس نزدیک شدند؛ سپس دستانش را فشردند و فرمودند:«خدا را سپاس که یارانی فداکار چون شما دارم!»

اَنَس اذن گرفت و راهی میدان شد. پروایش نبود و چالاک­تر از جوانان شمشیر می ­زد و رجز می­ خواند:«ما چالاک و بی امان نیزه ­های مرگ می­ بارانیم و دشمنان را از مرگ کامیاب می­ کنیم. آل علی شیعیان رحمان ­اند و آل زیاد، پیروان شیطان!»

رجز اَنَس تبیین مرزهاست: تفسیر رویارویی دو شیعه، دو جریان، دو فرهنگ.

منادی نماز؛ ابوثمامه عمروبن عبدالله صائدی

آشنای کوچک و بزرگ کوفه بود و چهره سرشناس قبیله بنی­ صائد. ابوثمامه عمربن عبدالله صائدی به خود می­ بالید که بهترین سال­ های جوانی ­اش را همرزم امام علی(ع) و همراه امام مجتبی(ع) بوده است.

مسلم که به کوفه آمد، ابوثمامه مسئول تدارک سلاح شد. بعد از شهادت مسلم، در حالی که تحت تعقیب سربازان عبیدالله ­بن زیاد بود، در«عذیب الهجانات» به سیدالشهدا(ع) پیوست. روز عاشورا هنگامی که خورشید به میانه آسمان رسیده بود، ابوثمامه خود را به امام رساند و گفت: اینک وقت نماز ظهر است. دوست دارم آنگاه پروردگارم را زیارت کنم که آخرین نماز را به امامت شما بر پا کرده باشم.» امام حسین(ع) فرمودند:«نماز را یادمان آوردی، خدا تو را از نمازگزاران قرار دهد! از دشمنان بخواهید اندکی درنگ کنند تا نماز را به جا آوریم.»

هنگامی که ابوثمامه پس از نبردی سخت، از رمق افتاد و زانوانش خم شد به رکوع ایستاد و سرانجام به هیئت سجده بر زمین افتاد. نام حسین(ع) را بر زبان داشت که آخرین نفس ­هایش به شمشیر پسر عمویش شکسته شد.

منبع: کتاب آیینه­داران آفتاب(محمدرضا سنگری)

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها