به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، «چشم و چراغ خانههای خشت و گلی» دومین جلد از مجموعه کتاب «شهدای خیرآباد» به نویسندگی «محمدعلی همتی» است که مخاطب در این کتاب با تعدادی از ۴۷ شهید «خیرآباد» آشنا میشود.
در ادامه، زندگینامه شهید «محمدحسین جوکار» را از این مجموعه حکایت میکنیم.
«اکبر جوکار» سال ۱۲۹۹ در «خیرآباد» به دنیا آمده بود. در جوانی گاری داشت و با اسب و گاری بار مردم را جابهجا میکرد و از این راه امرار معاش میکرد.
چند سال بعد با «صغری نخودیزاده» که هفت سال از خودش کوچکتر بود، ازدواج کرد و ثمره ازدواج آنها پنج فرزند بود: ۲ پسر (محمدحسین و محمدحسن) و سه دختر که یکی در بچگی از دنیا رفته بود. بعدها اسب و گاریاش در مسیر یزد به اصفهان با کامیون برخورد کرد و از بین رفت و از آن به بعد به کارگری مشغول شد.
در آن خانه خشتی که به زحمت ساخته بود، خدا چندین فرزند دختر به او داد که عمرشان به دنیا نبود. اولین فرزند پسرش در تاریخ ۱۲ فروردینماه سال ۱۳۳۷ به دنیا آمد. شناسنامهاش را با نام «محمدحسین» گرفتند؛ ولی در خانه و محله او را «امیر» صدا میزدند.
قبل از آن که «امیر» به سن مدرسه برسد، هر روز صبح مادرش نان و پنیر را داخل دستمال پارچها میگذاشت و او را روانه مکتب یا به اصطلاح «ملا» میکرد تا قرآن یاد بگیرد. بیشتر بچههای هم سن او هم همین برنامه را داشتند.
«علیمحمد جوکار» که از کودکی تا آخرین روزهای جبهه با «محمدحسین جوکار» همراه بود، در مورد این شهید والامقام گفت: «کوچک بودیم که با «محمدحسین» به ملا رفتیم؛ بعد به مدرسه «فقیه خراسانی» رفتیم. در یک کلاس درس میخواندیم. از معلمان مدرسه آقای «هاشمی»، «امیریان»، «موسوی» و... را به یاد دارم. گاهی اوقات ما در کلاس به بازیگوشی میپرداختیم و میخواستیم از کلاس خارج شویم؛ ولی «محمدحسین» که مبصر کلاس بود و جثه بزرگتری نسبت به بقیه داشت، اجازه نمیداد، ما هم از پنجره خارج میشدیم.»
«محمدحسین» که چندسالی دیرتر به مدرسه رفته بود، در سال ۱۳۵۱ کارنامه تحصیلی مقطع ابتدایی یا به اصطلاح آن زمان «پایان تحصیلات مرحله اول تعلیمات عمومی» خود را دریافت کرد.
تصمیم داشت به ادامه تحصیل بپردازد، بنابراین به مدرسه راهنمایی «محمد طاهری» واقع در «اهرستان» یزد پا گذاشت. خردادماه ۱۳۵۲ سال اول را با موفقیت پشت سر گذاشت؛ ولیکن شرایط زمانه و فقر اقتصادی باعث شد تا درس را رها کند و به بنایی مشغول شود.
چون اوضاع کار در یزد خوب نبود، بعد از مدتی به تهران رفت و در کنار دایی خود حاج «رجب نخودیزاده» شاگردی کرد تا اینکه چند سال بعد استاد بنا شد.
در تاریخ ۱۳۵۷/۰۶/۱۹ با خانواده دوستش «علیمحمد» وصلت کرد. بعد از ازدواج، با همسرش در یکی از اتاقهای خانه خشتی پدری سکنی گزیدند. پیروزی انقلاب نزدیک بود. برادرش که هفت یا هشت سالی از او کوچکتر بود، گفته است: «قبل از پیروزی انقلاب میدیدم که برادرم نوارهای سخنرانی شخصیتهای انقلابی را یواشکی به خانه میآورد و گوش میداد.»
فعالیتها انقلابی
چندماه قبل از انقلاب به فعالیتهای انقلابی مشغول شد. به همراه چندین نفر از جوانان انقلابی «خیرآباد» در جلسات مخفیانه شرکت میکردند. معلم بازنشسته «علیمحمد همتی» گفته است: «زمان انقلاب شهید «موحدین» تحت تعقیب بود. شبها شهید «محمد منتظرقائم» با دوچرخه از مرکز شهر به «خیرآباد» میآمد و با جوانان محل جلسه میگذاشت و برای آنان صحبت میکرد. تعدادمان زیاد نبود؛ کسانی بودند که هرگونه خطری را به جان خریده بودند، از جمله آنها میتوان شهیدان «محمد حسین جوکار» و «محمد حسین همتی» را نام برد.»
همسر شهید میگوید: «انقلاب نزدیک بود. به همراه انقلابیون محل از جمله شهید «موحدین» به پایگاه انقلاب (حظیره) میرفتند و پای صحبتهای شهید «صدوقی» مینشستند. آنقدر شیفته انقلاب شده بود که کار و کسب را رها کرده بود و تنها به پیروزی انقلاب فکر میکرد.»
بعد از پیروزی انقلاب، «محمدحسین» برای مدتی مریض احوال شد. تیرماه همان سال اولین فرزندش به دنیا آمد و یک سال بعد، یعنی ۲ ماه به شروع جنگ مانده بود که دومین دخترش نیز چشم به جهان گشود. با همان شغل بنایی امرار معاش میکرد و مشغول ساخت خانهای مستقل برای خود شده بود. دست و پنجهاش تمیز بود و برای مزدی که میگرفت، کمکاری نمیکرد.
حضور در جبهه
۲۳ روز بعد از آغاز جنگ، «محمدحسین» و چندین نفر از بچههای «خیرآباد» به خدمت سربازی رفتند. «علیمحمد جوکار» گفته است: «برای آموزش به پادگان «۰۵ کرمان» رفتیم. جنگ شروع شده بود و خبرهای آن برای من و «محمدحسین» تازگی داشت. چندماه آموزش سختی را پشت سر گذاشتیم. بعد از پایان دوره آموزشی، «محمدحسین» به لویزان تهران و من به کردستان اعزام شدم.»
«محمدحسین» در گردان قرارگاه لشکرک تهران به خدمت مشغول شده و آنجا راننده بود. گاه به آن دفترچه یادداشتی که اسم دوستانش را در آن یادداشت کرده بود نگاهی میکرد و برای دوستانش نامه میفرستاد.
«اسدالله جوکار» یکی از اسامی آن دفترچه که در آن برهه در منطقه جنگی «دزفول» خدمت میکرد، گفته است: «چندین دفعه «امیر (محمدحسین)» به من نامه فرستاد و از من تقاضا کرد که محل خدمت خود را با او جابهجا کنم، او به دزفول بیاید و من در لویزان تهران خدمت کنم.»
محمدحسین گویی احساس مسئولیت میکرد که باید به جای آسایش در لویزان، رنج گرمای خوزستان را به جان بخرد.
زمانی که به مرخصی میآمد، از کوچههای باریک محل میگذشت و صدای نجوای قرآن زیر لبش به گوش همسایهها میرسید. چند روز مرخصی را غنیمت میشمرد؛ فردای همان روز به کار بنایی مشغول میشد و در آخر، مزد این چند روز کار در زیر آفتاب را به پدر میداد و میگفت: «نصف این پول برای مستحقین محله و نصف آن برای خورد و خوراک خانواده.»
خدمت «محمدحسین» در تاریخ ۱۳۶۱/۰۱/۲۳میبایست به پایان میرسید؛ ولی با اضافه شدن شش ماه احتیاط، مدتی در لشکر ۲۱ حمزه در منطقه جنوب مأمور به خدمت شد. در همین ایّام بود که چندینبار با گرفتن مرخصی به مناطق عملیاتی رفت. برادرش گفته است: «سال ۶۱ که در دانشگاه «جندیشاپور» اهواز مستقر بودیم، چند دفعه برادرم به دیدنم آمد.» نهایتاً در تاریخ ۱۳۶۱/۰۷/۲۳ «محمدحسین» خدمت را به اتمام رساند.
دیری نگذشت که «محمدحسین» تصمیم گرفت به جبهه اعزام شود؛ لذا ابتدا فرمهای پرسنلی را تکمیل کرد. وی صاحب ۲ فرزند بود و خانهای نیمهتکمیل برای خود ساخته بود. همچنین در دوران خدمت در امور نظامی مهارت پیدا کرده و گواهینامه پایه یک نیز گرفته بود.
ساعت ۶ عصر روز ۲۳ تیرماه سال ۶۲ با خانواده خداحافظی کرد تا جهت اعزام به جبهه به «حظیره» برود. فرزندانش بسیار بیتابی میکردند، به طوری که ۲ بار از سرکوچه تا خانه برگشت و هربار فرزندان خود را در آغوش گرفت. اعزام در شب صورت گرفت و فرزند پسرش که در شکم مادر بود، در اذان صبح روز ۲۴ تیرماه به دنیا آمد.
در تاریخ ۱۳۶۲/۰۴/۲۳ محمدحسین در حالی که ۲ دختر ۴ و ۳ ساله داشت و همسرش پا به ماه بود، از خیابان مهدی به جبهه اعزام شد. ساعاتی بعد از اعزام، سومین فرزندش به دنیا آمد. ۱۳ روز پس از اعزام پیغامی از جبهه آمد بدین مضمون که حال من خوب است. همسر و فرزندان هرروز منتظر بازگشت پدر بودند.
شهادت در عملیات «والفجر ۲»
«غلامرضا همتی» همرزم شهید گفته است: «چند روز قبل از عملیات «والفجر ۲» به اتفاق عدهای از بچههای «خیرآباد» که یکی از آنها «محمدحسین جوکار» (معروف به امیر) بود، در پادگان «سقز» جهت آموزشهای نظامی و آمادگی برای عملیات به سر میبردیم. یک روز از طرف تعاون سپاه آمدند و برگههایی برای نوشتن وصیتنامه بین نیروها پخش کردند. همه مشغول نوشتن وصیتنامه شدیم. من و «امیر» کنار هم نشستیم و مشغول نوشتن شدیم. یک دفعه دست از نوشتن کشید و گفت: «راستی غلام، وصیت که مینویسیم، اما اگر قرار است برگردیم و همین زندگی دنیایی بازی باشد، عاجزانه از خدا میخواهم که در همین عملیات لیاقت شهادت در راه خودش را نصیب من کند، اما اگر برمیگردم و میتوانم خدمتی برای خدا و خلق خدا انجام دهم و باری از دوش نظام اسلام بردارم، برگردم!» با آن حالتی که او به من گفت خدا بهتر از همه فهمید و نوشت و سرنوشت را برای او رقم زد.»
به نقلی «محمدحسین جوکار» قبل از شهادت در منطقه غسل شهادت کرده بود.
همرزم شهید، «غلامرضا همتی» لحظاتی قبل از شهادت امیر را چنین روایت کرده است:
گروهان ما در ارتفاعات مشرف به پادگان «حاج عمران» به سر میبرد. در شب عملیات «والفجر ۲»، نزدیک غروب با هلیکوپتر به منطقه علملیاتی هلیبرد شدیم. بعد از نشست و برخواستهای بسیار و با راهنمایی فرماندهان و با داشتن تجهیزات کامل و به کمک طنابهای سفید رنگی از ارتفاعات بالا رفته و بالاخره حدوداً نیمههای شب به نقطه شروع رسیده و در سراشیبی قله و در لابهلای سنگها منتظر فرمان حمله بودیم. فکر میکنم من در دسته دوم گروهان بودم و «محمدحسین جوکار» در دسته یک. (هر دسته شامل ۲۱ الی ۲۲ نفر نیرو بود) فرمانده گروهان برادر «میرفلاح» و معاون وی شهید «محمدرضا یاوری» بود.
فرمان حرکت و شروع اول به دسته ما داده شد. ما باید با احتیاط کامل و زحمت زیاد از کنار گروه جلویی عبور کرده و درگیر میشدیم. چند لحظه قبل از درگیری یکدفعه متوجه شدم در آن ظلمات شب کسی دست مرا گرفت و آهسته مرا با نام صدا زد. نشستم. خدا را گواه میگیرم چهره «محمدحسین جوکار» در آن تاریکی چنان نورانی شده بود که به راحتی شناخته میشد. سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «غلامرضا، شما زودتر میروید، اگر شهید شدی به خدا مرا شفاعت کن!» گفتم: «صورت تو که از همین الآن دارد نشان میدهد شهید میشوی، تو اگر شهید شدی مرا شفاعت میکنی؟» به عنوان آخرین کلام گفت: «انشاءالله» و رفتیم.
«سیدجواد صالحآبادی» میگوید: «بعد از عملیات که به منطقه آمدم پیکر بچهها روی ارتفاعات افتاده بود. پیکر امیر را روی شیب ارتفاع دیدم در حالی که تیری به سینهاش اصابت کرده و پشتش را شکافته بود و آن طرفتر پیکر شهید علیاکبر جوکار افتاده بود. او را برگرداندم. هنوز عکس فرزندان خواهرش (فرزندان شهید علیاکبر همتی) داخل جیب پیراهنش بود.»
«علیمحمد جوکار» گفته است: احوال «امیر» را از یکی از بچهها پرسیدم. گفت: «تک تیراندازهای عراقی در حالی که خود را داخل بتههای انگور کوهی مخفی کرده بودند، نیروهای ما را هنگام بالا آمدن میزدند که «امیر» همان موقع با اصابت تیر به شهادت رسید». همان روز از بیمارستان فرار کردم و به یزد آمدم.
خبر شهادت
یک ماه از روزی که پدر به جبهه رفته بود میگذشت. دختر خردسال به بیرون خانه میرود و سراسیمه وارد خانه شده و به مادر میگوید: «مادر جلوی خانه مادربزرگ خیلی شلوغ است، میگویند پدر شهید شده.» مادر میگوید: «دروغ میگویند. ما منتظریم بابا بیاید» تا اینکه همسر شهید به بیرون خانه میدود و صحنههایی از گریه، همهمه در حالی که مردم جمع شدهاند را مشاهده میکند. همسر شهید مرتباً صدا میزند: «چه شده؟!» ۲ تن از برادران پاسدار نزدیک شده و خبر شهادت همسرش را به وی میدهند.
پیکر شهدای عملیات «والفجر ۲» را به یزد انتقال داده و به تالار شهر یزد منتقل کردند. «محمدحسن جوکار» برادر شهید گفته است: «به همراه خانواده به تالار شهر یزد رفتیم. پیکر شهدا سیاه شده بود و چون هوا گرم بود کولرهای آبی را روشن کرده و داخل آن گلاب ریخته بودند. روی پیکر شهدا هم گلاب میریختند تا بوی نامطبوع استشمام نشود. به خاطر طول کشیدن انتقال پیکر «محمدحسین» به یزد، بدنش سیاه شده بود. پدرم با دیدن فرزندش آنقدر به سر و گوش خود زد که کمکم شنواییاش را از دست داد.»
همسر شهید گفته است: «شب همگی برای دیدن «امیر» رفتیم. وارد تالار شهر که شدیم تعداد شهدا زیاد بود. این سو و آن سو به دنبال یافتن شهید خود از بین شهدا میگشتیم تا اینکه «امیر» را پیدا کردیم.»
فردای آن روز در تشییع باشکوهی پیکر شهیدان «محمدحسین و علیاکبر جوکار» بر روی دستان مردم «خیرآباد» تشییع شد. آن ۲ را از میان کوچههای تنگ و باریک کاهگلی تا میدان «ابوالفضل» یزد تشییع کردند و در گلزار شهدای خیرآباد به خاک سپردند.
گویا «محمدحسین» ۲ وصیتنامه نوشته بود، یکی را زمانی که پدر و مادر در قید حیات بودند، خواندند. در قسمتی از وصیتنامه شهید که ۶ روز پیش از شهادتش نوشته بود، آمده است: «اما نور چشمان عزیزم، من شما را به خدای بزرگ سپرده و امیدم به هیچکس نبوده است، چون اوست که در تمام حالات میتواند یاری کند... و توای مادرم! در قلبم مانند چراغ روشنی و همیشه مهر تو را احساس میکنم. حقت چیزی نیست که به سادگی بتوان ادا کرد و تو پیش خدا محبوب بودی که دسترنج چندین سالهات قرب پیدا کند که در راه خدا قدم بردارد و من وظیفهام آنکه اینقدر دعا کنم تا مورد لطف خدا قرار گیرد و پدرم راضی باش و همسرم تو بر گردن من خیلی حق داری و نتوانستهام ادا کنم، اینقدر در حقت دعا میکنم تا خدا تو را مورد لطف قرار دهد و از من راضی شوی. خداحافظ. محمدحسین جوکار.»
آخرین فرزند شهید را که چند ساعت پس از خداحافظی پدر به دنیا آمد، به یاد پدر، بعد از مراسم چهلم، «امیر» نام گذاشتند.
همسر شهید، بعد از گذشت این همه سال، اینک بر سر خاک همسر شهیدش، سفارش روز ۲۳ تیر سال ۶۲ در مورد تربیت فرزندان را به خاطر آورده و میگوید: «۲ دخترم معلمان نمونه قرآن و پسرم نیز قاری قرآن است».
انتهای پیام/