عراقی‌ها می‌گفتند خلبان‌ها را به‌راحتی آزاد نمی‌کنیم

سرتیپ اکبری: اولین سری اسرا که از اردوگاه ما فرستاده شدند، از بین اسرا خلبانان و افسران ارشد را جدا کردند و به یک بند جداگانه فرستادند. فرمانده اردوگاه را خواستیم و پرسیدیم که چرا ما را نفرستادید و بقیه افراد همگی به ایران بازگشتند؟ او هم صادقانه جواب داد که شما جزو افسران و خلبانان ارزشمند هستید و شمارا به این راحتی‌ها به ایران برنمی‌گردانیم چون هرلحظه ممکن است دوباره جنگ شروع شود.
کد خبر: ۲۸۸۲۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۳:۱۰ - 22September 2014

عراقی‌ها می‌گفتند خلبان‌ها را به‌راحتی آزاد نمی‌کنیم

به گزارش دفاع پرس، سرتیپ خلبان آزاده اسدالله اکبری فراهانی  متولد بهمنماه سال ۱۳۲۹ در بهشهر است. به خاطر شغل پدرش که در ژاندارمری مشغول بود، در شهرهای مختلفی همچون نکا، بروجرد، خرمآباد و اصفهان زندگی کرد. با شروع تحصیلات متوسطه به تهران آمد و آنجا ساکن شد. اکبری پس از پایان دوره دبیرستان به خاطر علاقه به فن خلبانی وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد و با گذراندن امتحانات و معاینات پزشکی سخت، به آرزو و رؤیای زندگیاش یعنی پرواز نزدیکتر شد.

اوایل در پایگاه قلعه مرغی تهران پرواز میکرد. بعد از گذراندن دورههای مقدماتی پرواز، در سال ۱۳۴۹ برای تعلیمات خلبانی پیشرفته به کشور آمریکا اعزام شد و در پایگاه لکلند واقع در ایالت تگزاس، امتحانات زبان و پرواز را پشت سر گذاشت و به پایگاه هوایی ویلیام واقع در ایالت آریزونا منتقل شد. بااستعدادی که داشت این دوره را در یک سال به تمام کرد و مهرماه سال ۱۳۵۰ به ایران بازگشت و با درجه ستوان دومی به پایگاه سوم شکاری همدان (پایگاه شهید نوژه) در گردان ۲۱ شکاری پیوست.

وی اکثر دوران خلبانیاش را با هواپیمای شکاریF-5 گذراند. پس از مدتی وی به پایگاه هوایی تبریز منتقل شد و دوران خدمتش را تا قبل از زمان جنگ در آنجا گذراند.

سرتیپ اکبری در سال ۱۳۵۳ به دلیل تواناییهایش در پرواز، به تیم آکروجت آن زمان پیوست. در هر تیم آکروباتیک، هشت خلبان بود که تنها شش نفر برای انجام نمایشها پرواز میکردند و دو نفر هم بهصورت ذخیره مشغول بودند. این تیم تیزپرواز وظیفهاش نمایشهای هوایی بود که برای جلب نظر جوانان و نشان دادن قدرت نیروی هوایی انجام میشد.

اوضاع برای سرتیپ اکبری به همین منوال گذشت تا اینکه جنگ شروع شد.

شروع جنگ

سرتیپ اکبری: در مهرماه سال ۱۳۵۹ من فرمانده گردان ۲۱ شکاری بودم. از اولین روزی که عراقیها به ایران حمله کردند، ما هم شروع به پرواز کردیم و در اکثر روزها، هر خلبان دوبار پرواز میکرد.

من بهعنوان فرمانده گردان همیشه نقش فرمانده خلبانان عملیاتی را به عهده میگرفتم و نفرات بعدی را که بیشتر با چهار فروند پرواز میکردیم، در بال خود قرار میدادم.

هرروز از ستاد، عملیاتهای مختلفی به ما ابلاغ میشد که ما در اولین فرصت انجام میدادیم. در ابتدای جنگ، روزی دو پرواز داشتیم که یکی اوایل صبح حدود ساعت چهار و پرواز دوم را بعدازظهر یا شب انجام میدادیم.

روزهای اول جنگ، جنگ پایگاههای هوایی بود و ما باید پایگاهها و انبارهای مهمات یا تأسیسات عراق را هدف قرار میدادیم.

اکثر عملیات را با موفقیت به پایان میرساندیم و بیشتر به صورت فرمیشن چهار یا دو فروندی پرواز میکردیم که یک نفر لیدر و بقیه در بال او بودند.

چگونه اسیر شدم

یک روز به ما عملیات بمباران تأسیسات برق موصل اعلام و قرار شد با دو فروند پرواز کنیم. من لیدر شدم و خلبان فضیلت - که بعدها به مقام شهادت نائل شد- در بال من بود. باید به گونه ای پرواز میکردیم که رادارهای عراقی ما را نبینند. بنابراین شب قبل از عملیات، با نقشه مسیر را مشخص و از روی زمان و مقیاس نقاط متعددی را تا نقطه هدف انتخاب میکردیم.

حتی از زمان پرواز از پایگاه خودی هم امکان داشت رادارهای عراقی ما را رویت کنند. پس باید در ارتفاعات بسیار پایین و دور از هرگونه شهر و پایگاه نظامی، تا هدف پرواز میکردیم. این سقف پروازی را تا هدف حفظ و کمی مانده به آن، ارتفاع مان را بیشتر میکردیم تا بتوانیم هدف را نشانهگیری کنیم. به این حرکت پاپ آپ(pop up) میگویند.

باید کمترین فرصت را به نیروهای هوایی دشمن میدادیم تا ما را نبینند. در حرکت پاپ آپ هم باید بسیار هوشیار باشیم چون وقتی هواپیما را بالا میکشیم، امکان قفلکردن آنها از سوی دشمن وجود دارد. به همین خاطر در هنگام پاپ آپ باید بهصورت زیگزاگ پرواز کنیم. مأموریت ما هم اینطور بود و قرار شد وقتی که من پاپ آپ میکردم، خلبان فضیلت به فاصله سه ثانیه بعد از من پاپ آپ کند. ما هدف را زدیم و قرار بود بعد از عملیات من به سمت پایگاه تبریز پرواز کنم و آقای فضیلت هم به من پیوندد.

آخرین چیزی که یادم هست، صدای آقای فضیلت بود که از من پرسید: «فاصله شما تا تبریز چقدر است؟»من هم جواب دادم ۱۶۷ مایل. و این تنها چیزی هست که از آخرین لحظات پرواز به یاد دارم.  این چیزهایی که میگویم فقط احتمالات است چون من دیگر بیهوش بودم. احتمال میدهم که از طرف یکی از پدافندهای هوایی، تیری به من شلیکشده و با فیوز صندلی پرتاب برخورد کرده و من پرتابشده باشم. چون من آمادگی خروج اضطراری از هواپیما را نداشتم و ناگهان صندلی پرتابشده بود، به خاطر فشار بسیار بالا من بیهوش شدم. تنها چیزی که یادم مانده، این است که بر زمین افتاده بودم و چشمهایم را که باز کردم دیدم یک نفر بالباس کردی بالای سر من ایستاده است. چندین بار بیهوش شدم و باز به هوش آمدم. دریکی از این هوشیاریها، دیدم که نیروهای صدام، هلهلهکنان و با شلیک هوایی گلوله، بهطرف من آمدند. چند لحظه بعد احساس کردم که همگی بالای سر من ایستادهاند.

خلبانان هواپیماهای شکاری باید از ساعتهایی که بند غیرفلزی دارند، استفاده کنند.  من سالها پیش، یک ساعت رولکس با بند فلزی هدیه گرفته بودم و در آن پرواز به دستم بود. هنگامیکه به بیرون پرتابشده بودم ساعت من احتمالاً به یکی از دستیهای داخل کابین گیرکرده و باعث جراحت شدیدی در ناحیه مچ دست من شده بود که هنوز همجایش مانده است. هنوز نمیدانم که چگونه چتر نجات من بازشده بود چون من در آن زمان کاملاً بیهوش بودم و حتی بعد از باز شدن چتر هم، ما باید حالتهای خاصی بگیریم و به مسیر جهت بدهیم. درصورتیکه من بیهوش به آن آویزان بودم.

از طرف دیگر یک جعبه کمکهای اولیه به تمامی صندلیهای هواپیماهای شکاری متصل شده است که خلبان بعد از پرتاب در ارتفاعات پایین، باید آن را از خود جدا کند ولی چون من بیهوش بودم، آن بسته همچنان به من وصل بود و من با همان جعبه به زمین خوردم که باعث ضربدیدگی شدیدی در ناحیه ستون فقراتم شد. شکستگیهایی در درست راست و سرم هم به وجود آمد. جایی که من افتاده بودم، ماشین نمیتوانست برود به همین خاطر احتمالاً ماشین تا پایین تپه آمده بود و کردهای عراقی، هلهلهکنان من را برداشتند و به پایین بردند.

یکی از صحنهها را بهخوبی به یاد دارم که یکی از آن افراد با خشونت آمد و مرا با آن اوضاع و حالت و جراحت از چند ناحیه، برداشت و به داخل چتر نجاتم انداخت و چتر را به کولش گرفت و پایین برد.

من را در یک ماشین ارتشی که شبیه یک وانتبار بزرگ بود انداختند. بعد از مدتی به یک شهر رسیدیم که نمیدانم کدام شهر عراق بود ولی از تعداد افراد داخل شهر حیرت کرده بودم. مثل این بود که تعداد زیادی از مردم آماده بودند من را دستگیر کنند. با تفنگهای کلاشینکف بعضاً تیر هوایی شلیک میکردند و هلهله میکشیدند که صحنه بسیار وحشتناکی بود.

در تمام این مدت، من در حالتی بودم که به هوش میآمدم و سریعاً از هوش میرفتم و تنها لحظههایی از آن اتفاقات را به یاد دارم. با همان وضعیت و خونریزی من را به جایی بردند و دیدم که یک سرباز عراقی در حال دوختن سر شکافته شده من است. بعد از اتمام کارش به عربی از من پرسید که صبحانه خوردی من هم گفتم نه و برایم یک چایی با قند آورد، چای را که خوردم دوباره بیهوش شدم.

حالت بسیار بدی داشتم ولی هنوز نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است. خلاصه با یک ماشین من را به جایی بردند که باز هم نمیدانم کجا بود. فقط یک تخت داشت که من روی آن خوابیده بودم و یک عراقی هم بالای سر من ایستاده بود. به او گفتم که چرا مرا به بیمارستان نمیبرید؟ با زبان عربی به من فهماند که اول باید به سؤالات ما پاسخدهی بعد به بیمارستان میروی.

من در آن حالت نمیتوانستم حرف بزنم، به همین خاطر مرا به بیمارستان الرشید بردند که البته قسمتی از آن را مانند یک زندان درست کرده بودند که هر سلول یک تخت داشت و مقابل آن را میلهها فراگرفته بود.

ثبتنام شدنم در صلیب سرخ

چندین روز را در آنجا گذراندم تا یک روز دیدم که چند سرباز عراقی به اتاق من آمدند و شروع به نظافت اتاق کردند. ملحفهها را عوض کردند و برای من دمپایی نو آوردند. من که نمیتوانستم حرکت کنم متعجب بودم که آنها چرا این کار را میکنند. اولین فکری که به سرم زد این بود که جنگ تمامشده و آنها در حال پذیرایی از من هستند. درصورتیکه فردای آن روز فهمیدم که وقت بازدید نیروهای صلیب سرخ است و آنها برای آنکه خود را خوب نشان دهند چنین کاری کردهاند.

افراد صلیب سرخ آمدند و البته چندین افسر بلندپایه عراقی هم به همراه آنها بودند. یکی از صلیب سرخیها پرسید که میخواهی چیزی بگویی؟

گفتم بله. و او افسران عراقی را از اتاق بیرون کرد. گفت چی شده؟ من در حالتی بودم که احساس میکردم تمام زندگی امم را ازدستداده و در اوایل سنین جوانی اسیرشده بودم. شروع کردم به شکایت از وضعیت موجود. گفتم آنها مرا درمان نمیکنند و هیچ توجهی به وضعیت جسمی من ندارند.

فردی که از صلیب سرخ آمده بود، مرا با خون سردی آرامش داد و گفت: - الان شما با این کشور در حال جنگ هستید و خلبانان عراقی هم که اسیر شدهاند در مملکت شما همین وضعیت رادارند. نگران نباش چون بهزودی جنگ تمام میشود و به ایران برمیگردی، تو آمدی و بر سر مردم این کشور بمب انداختی انتظار چه پذیرایی از آنها داری؟ ولی اگر نامه ای داری بنویس.

من هم سریعاً ورقه را از آنها گرفتم و امضا کردم در این مورد خیلی شانس آوردم چون همه در ایران فکر میکردند که من مردهام.

انتقال به ساختمان استخبارات

دو یا سه ساعت بعد چند مامورعراقی آمد و مرا بردند. فکر میکردم که افراد صلیب سرخ سفارشهای شان را کردهاند و آنها مرا به یک جای بهتر منتقل میکنند. در تمام مدت چشمهایم را بسته بودند. به یک ساختمان رسیدیم، از زیر چشم بندم قسمتهایی از ساختمان را میدیدم. یک بنای بسیار تمیز بود. من دیگر خیالم راحت شد که مرا به یک جای بهتر بردهاند. بعدها فهمیدم که آن جا ساختمان استخبارات عراق است که نهادی مانند ساواک زمان شاه در ایران بود.

با آسانسور مرا به طبقات پایینتر بردند و بعد از گذراندن چندین راهرو، به یک جایی رسیدیم که کف آن از سنگ بود و من میدانستم که با ساختمان اصلی فاصله زیادی داریم. دقیقاً مانند فیلمها بود و تنها صدای پای آنها و خودم را میشنیدم، مابقی سکوت محض بود. تا اینکه جلوی یک اتاق ایستادیم. صدای یک در فلزی بزرگ آمد، من را به داخل آن انداختند و فوراً در را بستند. چشمبندم را باز کردم و احساس کردم به انتهای دنیا رسیدهام یک اتاق بسیار کوچک که هیچ نوری نداشت.

دیوارها، سقف و کف آن قرمز پررنگ بود و یک در آهنی بسیار بزرگ جلوی اتاق بود. میخواستم فریاد بکشم و کشیدم ولی هیچکس جوابی نمیداد. یک توالت هم در گوشه اتاق بود.

شاید باورتان نشود، ولی هنگامیکه چشمبندم را باز کردم تمام زندگیام، همسرم و دو فرزندم که یکی چهار سال و دیگری دو سال داشت، مانند یک فیلم سینمایی به جلوی چشمم آمدند. نمیدانستم شب و روز چگونه میگذرد چون هیچ نوری نبود. حدود سه ماه مرا در آن سلول انفرادی نگه داشتند.

غذایش بسیار بد بود. صبح زود نصف لیوان چایی سرد و نصف لیوان هم چیزی مانند آش میدادند که بهجز مقداری آب و خورده برنج، چیزی نداشت. روزی دو عدد نان بسیار کوچک مانند باگت میدادند که بسیار سفت شده بود و خمیر آن بوی ترشیدگی میداد. وقت ناهار بهترین غذایش بود چون نصف بشقاب برنج میدادند که روی آن را با یک آبی آغشته بودند که رنگ رب گوجه بود و شب هم از همان آبی که روی برنج میریختند نصف لیوان میدادند. احساس میکردم که قرار است از تنهایی همینجا بمیرم. آرزو میکردم که این در یک بار باز شود و من را بیرون ببرند. شاید باور نکنید ولی ازلحاظ روحی در شرایطی بودم که دوست داشتم حتی در را باز کنند و مرا کتک بزنند تا کس دیگری را هم ببینم.

حتی یک سوسک هم داخل سلول نبود تا من احساس زندگی کنم. خلاصه این سه ماه که در انفرادی بودم از بدترین لحظات زندگی من بود.

بعدازاین سه ماه، یک روزآمدند و چشمهایم را بستند و مرا بیرون بردند. به یک اتاق بزرگی راهنماییام کردند و گفتند چشمبندت را بازکن. وقتی چشمبند را باز کردم، فکر کنم یکی از زیباترین لحظههای عمرم بود چون دیدم که سرتاسر تمام خلبانان و افسران ایرانی هستند که در اتاق نشستهاند.

همه همین احساس را داشتند زیرا قبل از آن هرکس فکر میکرد که تنهاست و کسی هنوز اسیر نشده، چون ابتدای جنگ بود. ولی با دیدن این صحنه، همه خوشحال شدند. نه به خاطر اینکه آنها اسیرشدهاند، بلکه به دلیل اینکه تمام احساس تنهاییها از بین میرفت. همگی شروع کردیم به گپ زدن و روبوسی کردن. یکی از بچهها آمد و با تعجب به من گفت:

- آقای اکبری تو زنده ای؟ همه ما فکر میکردیم تو مُردی.

چون آقای فضیلت به آنها گفته بود که من فقط هواپیمای او را دیدم که با صخرهها برخورد کرد. آقای فضیلت که بعدها شهید شد، اصلاً پرتاب من را از هواپیما ندیده بود و به افراد پایگاه گفته بود که من با هواپیما سقوط کردهام ولی هنوز این خبر به گوش خانوادهام نرسیده بود. میگفتند هنگامیکه فضیلت به پایگاه برگشت، زبانش گرفته بود ونمی صحبت کند چون فکر میکرد من مردهام.

ولی طبق مقررات جنگ و ارتش تا هنگامیکه شهادت یا اسارت از طرف دشمن اعلام نشود، شخص مفقودالاثر شناخته میشود. به همین خاطر به خانواده من اعلام کردند که مفقودالاثر است. ولی خانواده من باور نمیکردند چون در اوایل جنگ حرفهای بسیار ضدونقیضی از افرادی که شهید یا اسیرشده بودند شنیده بودند.

بازهم خدا را شکر، نامه ای که من به صلیب سرخ داده بودم یک سال بعد به دستشان رسید و مطمئن شدند که من زندهام.

صدای شکنجهها در زندان ابوغریب

زندان ابوغریب جایی که فقط صدای

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
محمدهادی ثابت خو
|
-
|
۱۹:۵۵ - ۱۳۹۳/۰۹/۰۶
0
0
هرچه می اندیشم، جمله و حتی واژه ای را نمی یابم تا باذکر آن دقیقه ای از رنج مقدستان را جبران کرده باشم جز آنکه بگویم برای همیشه تاریخ مدیون شجاعت، رشادت و ایثارتان هستم. سربلند بمانید.
نظر شما
پربیننده ها