ما پیروزیم-۴۵۴/ سفرنامه بهشت ۵

فقط ۲ قطعه استخوان ساعد از حسین برایم آوردند!

مادر شهید افشاری گفت: در معراج تابوتی را جلویم گذاشتند که در نگاه اول چیز خاصی داخلش نبود. پرسیدم پس جوان من کجاست؟ گفتند چیزی از پیکر باقی نمانده جز همین دو استخوان ساعد دست، که آن را هم داخل بقچه‌ای سفید پیچیده بودند.
کد خبر: ۳۳۹۴۵۵
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۸ - ۱۵:۲۶ - 28March 2019

به گزارش خبرنگار اعزامی دفاع پرس از اهواز؛ هوا حسابی آفتابی است، غیر از نقطه‌ای در گوشه حسینیه و درست مقابل ضریح چوبی معطر. آن جا هوا بارانی است. باران گرمی از جنس عشقی مادرانه.

صدای روضه می آید. روضه مادری قدخمیده که در کوچه جسارتش کردند ولی انتظار می کشد تا در روز محشر با دستان قطع شده ی علمداری رشید شفاعت کند شیعیان همسر مهربانش را. چه دستان پربرکتی. دو دستت قطع شده که ضامن کل شیعیان محشر خواهند بود. چه دستان قطع شده عزیزی...

بعد تفحص از حسینم فقط ۲ قطعه استخوان ساعد دست برایم آوردند

به کنار مادری پیر و آرام می رسم و آهسته کنارش می نشینم. همان طور که به روضه دستان قطع شده گوش می دهد، خیره شده به ضریح چوبی معطر و هوای این کنج حسینیه را ابری و بارانی کرده است.

عکس قاب گرفته ای را آهسته آهسته نوازش می کند و می بارد و سخن می گوید: سال های سال چشم انتظارش بودم. هر بار که در می زدند من به سمت در پرواز می کردم. اما هربار ناامید می شدم و دوباره منتظر می شدم تا شاید خبر یا نشانه ای از 《حسین》برایم بیاورند.

با بچه‌های دیگرم فرق داشت. همیشه حواسش به من و سه خواهرش بود. همیشه بر سر خواهرانش دست نوازش می کشید و راهنمایی شان می کرد. نمراتش عالی بود. می خواست کنکور که بدهد و پزشکی قبول شود. آرزو داشتم یک روز دکتر شدنش را ببینم، اما وقتی جنگ شروع شد درسش را رها کرد و رفت. وقتی از او خواستم که درسش را ادامه دهد، در جوابم گفت مادر جان، دشمن به خاک و ناموس ما حمله کرده، من چطور بی خیال بنشینم و درس بخوانم؟

آنقدر جبهه رفت تا ایام عملیات بدر شد. دلم شور می زد اما قبل از این که خبر شهادتش را برایم بیاورند خودم در عالم خواب فهمیدم.

خواب دیدم که در حیاط خانه مشغول شستن سبزی هستم، اما از لا به لای انگشتانم به جای آب، خون جاریست. از خواب پریدم و فهمیدم که حسینم به شهادت رسیده است.

چند روز بعد چهار نفر از دوستانش به خانه ما آمدند و گفتند با حسین کار داریم. گفتم حسین که با شما جبهه بود؟ حالا آمدید و سراغش را از من می گیرید؟ من خودم می دانم که حسینم به شهادت رسیده، خودتان را اذیت نکنید. آن ها رفتند و من داخل خانه شدم و به خواهرها و پدرش گفتم که خبر شهادت حسین را آوردند. اما هر چقدر منتظر شدیم غیر از خبر شهادت چیزی برایمان نیاوردند. حسینم۱۳ سال در جزیره مجنون گمنام ماند.

بعد از آن هر وقت یاد نجابتش، محبت هایش و قرآن خواندن هایش می افتادم حسابی گریه می کردم اما سبک نمی شدم.
یک روز درب خانه را زدند. دخترم گفت مامان مامور دم در آمده است. تعجب کردیم و خودم رفتم ببینم چه می خواهند. یک آقای موجه‌ای بود که گفت قاضی است و از همرزمان حسین است. آمد و از خاطراتش با حسین برایمان تعریف کرد. از من پرسید مادر جان حسین را چطور تربیت کرده بودی که از ابهت نماز شب هایش سنگر به لرزه در می آمد؟ گفتم مادرجان من سواد ندارم، فقط سعی کردم همیشه با بسم الله بچه هایم را شیر بدهم.

حسینم هر وقت می آمد مرخصی و من برایش تشک پهن می کردم که بخوابد آن را دوباره جمع می کرد و می گفت مادر از همرزمانم خجالت می کشم که روی تشک نرم بخوابم. حسینم همیشه می گفت مادر جان من امانت خدا هستم و خداوند هر وقت بخواهد امانتش را پس می گیرد.

بالاخره بعد از ۱۳ سال بی خبری و انتظار، خبری از حسین برایم آوردند. یک پلاک کهنه و گفتند که برای تحویل گرفتن پیکر باید به معراج شهدا بیایید.

شب قبلش خواب دیدم که تمام خانه و حیاط پر از پرنده شده و من کنار حوض آب نشسته ام و به پرنده ها نگاه می کنم. خانمی که چادر و پوشیه مشکی داشت به من نزدیک شد. با دست راستش سه بار به شانه من زد و گفت خدا صبرت بدهد.
دخترانم بعد از دیدن پلاک در خانه شیون می کردند، اما من یاد حرف ها و توصیه های حسینم می افتادم و آن ها را دعوت به صبر می کردم، خودم غسل صبر کردم و به همه گفتم که آماده شوند برویم معراج شهدا.

دوباره باران چشم های مادر شروع به باریدن می کند و آهسته ادامه می دهد: در معراج تابوتی را جلویم گذاشتند که در نگاه اول چیز خاصی داخلش نبود. پرسیدم پس جوان من کجاست؟ گفتند چیزی از پیکر باقی نمانده جز همین دو استخوان ساعد دست، که آن را هم داخل بقچه ای سفید پیچیده بودند.

بقچه را باز کردم. پسرم، پسر رعنا و رشیدم، حالا وزنش از یک نوزاد هم کمتر شده بود. چادرم را دور کمرم گره زدم. بقچه را بستم و روی دستانم به سمت آسمان بلند کردم و فریاد زدم: خدایا این حسین من است، جوان رعنای ۱۹ ساله من است که حالا اندازه قنداقه علی اصغر شده. این امانت تو بود، حالا آن را به خودت برمی گردانم.

خاطرم هست برای اینکه تابوت فرزندم سبک نباشد و بتوانند آن را راحت تشییع کنند چند سنگ داخل تابوت گذاشتند تا سنگین شود.

حسینم همیشه و همه جا مراقب من است و هوایم را دارد. افتخار می کنم که مادر شهید هستم و از همه مسئولان و جوانان می خواهم که پشت رهبر باشند و نگذارند که خون جوانان ما پایمال شود.

مادر اشک چشمهایش را رها می کند و باز هم هوای کنج حسینیه را بارانی می کند. می گفت هر وقت زیاد دلتنگ می شوم و گریه می کنم شب به خوابم می آید و می گوید: مادر جان قرارمان چه بود؟ این که هر وقت دلتنگ شدی برای حضرت زهرا س گریه کنی...

از مادر خداحافظی می کنم و به زیر باران چشم هایم می روم. بارانی که با شدت می خواهد غم های مادران شهدای گمنام را از دلم بشورد و با خود ببرد. کنار ضریح چوبی معطر زیر باران می روم تا روح من نیز تطهیر شود، به انتظار روزی که در مقابل مادر سادات قرار گیرم در حالی که دو دست قطع شده ی فرزندش را برای شفاعت امت پدرش در دست گرفته است...
دیگر سفرم به پایان رسیده است. اما خاطره اشک ها و لبخندهای مادران و خواهران شهدای مفقودالاثر و ردپای عطر سیب ضریح چوبی معراج شهدا تا ابد در ذهن من و همراه من خواهد ماند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها