گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: زهرا فولادتن همسر آزاده حسین کلهری در دلنوشتهای از روزهای نبود همسرش نوشت. در بخش نخست این دلنوشته که در اختیار دفاعپرس قرار داده، به فعالیتهای همسرش پیش از آغاز جنگ تا خبر اسارتش اشاره کرده است. در این بخش به بیان خاطره آزادی همسرش پرداخته است که در ادامه میخوانید:
در غیاب همسرم، برادرش شهید شد
در سال ١٣٦٥ برادر شوهرم حسن که از زمان اسارت شوهرم عصای دست من بود و بچهها را به مهد کودک و مدرسه میبرد با بسیج به جبهه رفت.
همین سال و سال ٦٦ مصادف بود با بمباران و موشکباران بیرحمانه مردم بیپناه شهرها توسط رژیم بعثی عراق که به صغیر و کبیر رحم نمیکردند.
در نبود برادر شوهرم که بدلیل خلق و خوی مذهبیاش از کودکی به او شیخ حسن میگفتیم من و مادرشوهرم مجبور شدیم بار و بندیل را ببندیم و به روستای اجدادی شوهرم برویم.
چند روزی از سفرمان به روستا گذشته بود که خبر شهادت برادرشوهرم را آوردند و من بزرگترین پشتوانهام را در حمایت و رسیدگی به کارهای سه دختر بیگناهم از دست دادم.
به دلیل بمباران شهرها فقط مردان فامیل توانستند برای تشییع جنازه به شهر بروند و ما از شرکت در این مراسم محروم شدیم. دلداری دادن به من و نوازش کردن بچهها و فراق حسین آقا کم بود حالا داغ برادر شوهرم نیز به غصههای مادرشوهرم اضافه شده بود.
گاهی که بمباران شهرها قطع میشد در اطراف شهر چادری بپا میکردیم و به امید پایان بمبارانها مینشستیم اما با آغاز مجدد بمباران شهرها دوباره به روستا باز میگشتیم و این آوارگی و انتظار تا پایان بمبارانها در سال ٦٦ ادامه داشت.
در نامه خیلی چیزها را برای همسرم نمینوشتم
در سالهای پایانی جنگ محمد حسین شوهرخواهر آقای کلهری هم به شهادت رسید و من هیچیک از این اخبار را برای شوهرم ننوشتم. خیلی چیزها همچون دلتنگی، بیقراری، اشکهای شبانه و بیخوابیهایم را برایش نمینوشتم. فقط مینوشتم خوبیم نگران ما نباش. چشم براهت هستیم. بچهها و فامیل سلام میرسانند اما بعضی روزها روی گلیم محلی بروجرد زیر چادر در حاشیه شهر ترخینهای درست میکردیم و روزمان را با انتظار شب میکردیم و گاهی که دسترسی به شهر پیدا میکردم شیره انگور و نان محلی هم برای بچهها تهیه میکردم و نیاز نمیدیدم حسین از اخبار ناگوار ما با خبر شود تا در زیر شکنجه دشمن معذب نباشد.
یکسال قبل از پایان جنگ نامهای گلایه آمیز از همسرم دریافت کردم که چرا عکس از فرزندانمان را برایش ارسال نمیکنم. در حالیکه سالی دو سه بار برایش عکس میفرستادم. با مراجعه به اداره هلال احمر مشخص شد که نامه ها در عراق سانسور میشوند و عکسها را پاره میکنند. مامور هلال احمر گفت شما بطور معمول نامه بنویسید بالاخره بدستشان میرسد. زندگی ما در زیر سایه خدای بزرگ و ائمه اطهار (ع) و بدور از سایه پر مهر حسین آقا ادامه داشت تا اینکه در سال ١٣٦٧ با پذیرش قطعنامه جنگ به پایان رسید. با شنیدن این خبر بچهها که حالا کوچکترین آنها عاطفه ٩ ساله بود شادی میکردند و هر روز گوش به اخبار بودند که چه زمانی تبادل اسرا شروع میشود.
تحمل فراق دوران آتش بس سختتر از سالهای جنگ بود
به جرات میتوانم بگویم تحمل ۲ سال بعد از آتش بس سختتر از سالهای جنگ شده بود. ۲ سال از این بلاتکلیفی گذشت تا اینکه خبر آزادی اسرا اعلام شد و همینکه نام حسین کلهری جزو اسرای آزاد شده از رادیو اعلام شد انگار برقی قوی دل ما را لرزاند.
روزهای سختی و فراق داشت تمام میشد. با شنیدن خبر آزادی اسرا تمام فامیل و بستگان از تهران و شهرستانها و روستا در منزل ما جمع شدند. این جمع حدود ٣٠ راس گوسفند برای قربانی آماده کرده بودند.
از آن طرف عکسهای شهدا را از مسیری که قرار بود همسرم را بیاورند جمع کردند چون در طول جنگ غیر از برادر و شوهرخواهرش شماری از اقوام و دوستانش شهید شده بودند و نمیخواستیم روز اول همه را بفهمد. یکی از دوستان به من اطلاع داد که در میدان معلم شور و غوغائی برپاست. در این شلوغی و ازدحام جمعیت با چشمانی پر از اشک خودم را به آنجا رساندم دیدم جمع کثیری از مردم یک کرسی در میدان معلم گذاشته و عکس بزرگ حسین و برادرش را روی آن قرار دادهاند و با ساز و دهل محلی رقص و پایکوبی میکنند.
مردم با دیدن من دورم حلقه زدند و احساساتشان را نثارم کردند. از شدت خوشحالی قلبم داشت از جا کنده میشد. از نظر آنها من هم قهرمان ملی بودم ولی به آنها اشاره کردم به خیابان جنوبی بروند تا راه اصلی شهر باز شود.
فرزندانم را به استقبال پدرشان بردم
وقتی به خانه برگشتم. شیوا که از اول هم خیلی بابایی بود بیقراری میکرد. یکی از مسئولین شهر به من گفت فردا آزادگان به شهر وارد میشوند.
دلم طاقت نمیآورد که منتظر بمانم. هزاران کیلومتر راه را حسین آمده میخواستم چند کیلومتری را هم من به استقبالش بروم. عاطفه را به مادر بزرگش سپردم و به همراه شیوا و شیما و دایی و ۲ پسرعموهای همسرم راهی جاده اراک شدیم.
احساس میکردم اگر یک لحظه زودتر هم حسین را ببینم یک لحظه است. عقل میگفت همینجا منتظر بمانید ولی دل میگفت بزنید به جاده. رسیدیم به دوراهی اراک دیدم نیروهای انتظامی جاده را بستهاند. از بیراهه دوراهی را دور زدیم و به سمت اراک حرکت کردیم و در فاصله حدوداً ۱۵ کیلومتری متوجه شدیم نزدیک به ٢٠ نفر جلوی قهوه خانهای مشغول صرف صبحانه ستند.
نزدیک شدیم و فهمیدیم اینها آزادگان هستند. دایی و پسرعموها با آزادگان صحبت کردند. حسین در حین احوالپرسی با گوشه چشم به دخترها زلزده بود و دخترها هم هیچ عکس العملی نداشتند. یکمرتبه شیما از دایی پرسید: دایی بابام همینه؟ همینکه دایی خواست جواب بدهد حسین فرصت نداد و زانوهایش را به زمین زد و آغوشش را باز کرد و لبخندی از رخسار خستهاش به طرف او فرستاد و گفت «آره قربونت برم من باباتم بیا بغلم.» این صحنه را توصیف نمیکنم و میگذرم فقط همینقدر بگویم هیچکس نتوانست جلوی بغضش را بگیرد. بعد از آن حسین نگاهی به من کرد و حالم را پرسید و حرکت کردیم.
معنی این نگاه را از روز اول زندگی میدانستم. انگار هیچوقت از هم جدا نبودهایم. این نگاه بیانگر این بیت شعر از حضرت حافظ بود: ما قصه سکندر و دارا نخواندهایم/ از ما بجز حکایت مهر و وفا مپرس
انتهای پیام/ 131